من فکر می کنم خداوند قبل از خلقت زنها
دستهایش را با بهار نارنج شسته
بعد تمام گلهای بهشت را بوییده؛
نشسته خوش آب و هواترین نقطهی آسمان
و در حالی که دمنوش مهتاب و انجیر مینوشیده و به الزام وجود عشق
و وجود یک نگهبان تمام وقت برای آن؛
و به سفیر زیبایی تمام بهشت در زمین
و نیاز تمام غنچههای روییده و نروئیده و آدمهای به دنیا آمده و نیامده به معجزهای بهنام مادر، خواهر، دختر فکر می کرده طرح وجود "زن" به دلش افتاده.
بعد در حالی که دستهایش بوی بهارنارنج می داده و نفسش بوی مهتاب و انجیر می داده زن را خلق کرده.
بعد با خودش گفته: این همان شعبهی سیار بهشت است روی زمین.
همان نگهبانِ تمام وقتِ نازک اما سرسخت "عشق"...
خدا دیگر خیالش راحت شد.
نه دیگر مردی برای رفتن به سرکار خواب می ماند
نه طفلی بیآغوش می ماند
نه دلی از مهر دور می ماند
نه کار عشق لحظهای لنگ می ماند
نه دنیا لحظهای از زیبایی و معجزه وا میماند!
...