عکس معرف حضورتون هست
khanoome
۱۱
۳۴۹

معرف حضورتون هست

۳۰ فروردین ۹۹
دیگر انگیزه ای برای کار در مزون نداشتم هرازگاهی به بچه ها و کارهای تلنبار شده ام سری میزدم.آنقدر دل مرده بودم که حتی فراموشم شده بود زمانی پشت پنجره چشم به راهش می ماندم ،زمانی خانه وزندگی داشتم،اما حالا....چیزی جز حسرت برایم نمانده بود
آن روزها حال هیچ کدام از ما خوب نبود ،بی فکری احسان زندگی من و خانواده اش را به باد داده بود.
شرکت آرایشی و بهداشتی که برایش با تمام توان مایه گذاشته بود با بدهی سنگینی که بار آورده بود وبانداشتن مدارک ومجوزهای لازم،پلمپ شده بود.پدر احسان مجبور شدبابت چک های سنگینی که با اسم وامضا احسان بود ماشین تصادفی اش را که چیزی ازش باقی نمانده بود ، با پایین ترین قیمت بفروشد و ما بقی بدهی را با هزار بدبختی جور کند.
کارم شده بود انتظار،انتظار امیدی که از دستش داده بودم.
داخل مزون بودم،از پشت شیشه خیابان را برانداز میکردم،چشمم به پله های پاساژ بود وقتی جلو ورودی پاساژ منتظرم می ماند و چراغ ماشین را چشمک زنان تا لحظه رسیدنم نگه میداشت،هوا ابری بود و آسمان دلگیر.انگارهمه چیز دست به دست هم داده بودند،تا یک دل سیر بگریم. به هوای دیدن بیرون، پشت به بچه ها،بغضم را شکستم وآرام و بی صدا اشک هایم را روی صورتم روانه کردم.ازطرفی تمام کینه های تلخ روی سینه ام سنگینی می کرد ازطرفی دلتنگ نبودنش بودم.احسان نبود تا ببیند چه روز گاری داشتم وقتی وسیله هایم را به اجبار جمع می کردم نبود ببیند چطور وسط خانه ای که پر از خاطره برایم بود ناله می کردم.نبود ببیند حالم را ،نگاه اطرافیان را و هزار ماجرای ریز ودرشتی که هردم حالم را به هم می ریخت.
ساعت هفت غروب بود،دلم طاقت نیاورد.ازمزون خارج شدم و پایین پله ها جلو اولین تاکسی را گرفتم.
باصدای راننده به خودم آمدم.
خانوم،پیاده نمی شید.
شیشه را پایین کشیدم.چراغ های خانه خاموش بود.
من خودم از همان لحظه ای که آسمان دستش را به غروب نداده برق هارا روشن می کردم.طاقت تاریکی را نداشتم دلم می گرفت.حتی وقتی از خانه بیرون میرفتم یکی از چراغ هارا روشن می گذاشتم.دلم نمی آمد وقت برگشتم جایی تاریک باشد.
راننده صورتش را به عقب برگرداند.
-نمی خواید پیاده شید.
چرا ....اما اینجا نه....
آدرس خانه پدرم که چند خیابان بالاتر بود را دادم
راننده عصبی شده بود.
ولی من کماکان غرق در ماجرای اتفاق افتاده خودم بودم.خانه مان چه سوت وکور شده بود.
دیگر نه صدای خنده های من می آمد نه حرفهای از سر شوخی احسان.
راننده ماشین را سمت کوچه کشاند
صدایش زدم
ببخشید میشه منو برسونید بیمارستان....
راننده که چهرهد درهمی پیدا کرده بود
به من غرید وگفت:
معلوم هست کجا میخواید باید.نَرَم سمت بیمارستان نظرتون عوض شه....
- نه همون بیمارستان میرم،کرایه هرچقدر باشه حساب میکنم.
دست خودم نبود.دلتنگش بودم.زمانی که مدارکش را دست مریم دادم دیگر ندیده بودمش.من که مثل خودش بی مرام نبودم.
با خودم گفتم شاید با دیدنش آرام بگیرم،شاید کمی از عصبانیتم بخوابد.
جلو بیمارستان که پیاده شدم راننده خودش را دراز کش کرد ودر عقب را محکم روی هم کوباند.
-مردم دیوانه شدن
نیش گازی زد ورفت.
وارد بیمارستان که شدم با هزار التماس خاستم از پشت شیشه نگاهش کنم.
وارد سالن شدم ،چه سکوتی بود.انگار خاک مرده پاشیده بودند.
روی تخت تکان نخورده بود.ریش هایش در آمده بود و صورتش رنگ باخته وکلی وسیله به تنش وصل شده بود.
به شیشه چسبیده بودم وفقط صدای نفس های سرد خودم را می شنیدم که با انبوهی از غم غوطه ور شده بود.
کاش می شد این سکوت سخت را می شکستم وسر از شکاف زندگی مان در می آوردم.
باصدای زنگ گوشی همراهم تلنگری به من و فکر های پیچ در پیچم خورد.
وای وحید بود.شب خانه پدر دعوت بودند
میدانستم نگرانم شده
-بله داداش جان
-سلام مهلا جان،جلو پاساژم.
-دارم میرم خونه ،من پایین منتظرتم.
خشکم برده بود.اگر میدانست بیمارستان هستم وپی احسان آمده ام ،غر غر هایش شروع می شد.
نه داداش،من از مزون بیرون زدم،دارم پیاده میرم
- این همه راهو پیاده.....
بمون ،خودم میام دنبالت.
چاره نداشتم ،باید هرچه زودتر خودم را به خیابان اصلی می‌رساند.
بدو بدو قدم هایم را یکی کردم.
بازهم از خیابانی که به وحید آدرسش را داده بودم،خیلی فاصله داشتم.
نزدیک خیابان که مسیر بیمارستان را داشت به من رسید.
نفس نفس میزدم.جان برایم نمانده بود.
همه چیز را خوب فهمیده بود،هم از چهره ام هم آدرسی که سر راست به بیمارستان می خورد.
داخل که شدم ابروهایش به هم نزدیک شد و چشم به بیرون دوخت و جواب سلامم را به زور داد......
آن شب حرف همه شان به خصوص وحید این بود
تا کی میخواهم بلاتکلیف بمانم....
چرا تصمیمم را نمی گیرم.....
...
نظرات