عکس جلبی(زولبیا فوری)
رامتین
۱۰۴
۲.۸k

جلبی(زولبیا فوری)

۱۶ اردیبهشت ۹۹
با تشکر از دستور خوب دوستمون👌
دو قسمت تکراری گذاشته بودم پوزش الان درستش کردم🙏🙏😇
من وتمام خواهر برادرام که پشت سرهم وشیره به شیره دنیا اومدیم دایه داشتیم،مادرم چندین سال بی شوهر وبچه ای رو در طی چند سال جبران کرد.
من کودکی خوبی داشتم،کلی خواهر وبرادر درتمام سنین،که باهم بازی میکردیم اونم تو یه عمارت بزرگ وزیبا،با اتاقهای بزرگ سه دری وپنج دری.با تاقچه های آیینه کاری،که روشون چراغهای لاله عباسی نفیس ورنگارنگ بود وکف اتاقا پر از قالچه های زیبای دستباف بهترین هنرمندان کاشان وتبریز و...،پهن بود.
دورتا دور اتاقا مخده های ترکمن چیده شده بود.
مادرم زن خوش سلیقه ای بود،با درباریا هم رفت وامد داشت،واز اونا چیزهایی یاد می گرفت،من هیچوقت پامو به هیچ کاخی نذاشتم چون مادرم میگفت بچه دنبالم نیاد،ولی فکر میکنم خونه ی ما هم دست کمی از زیبایی ووسایل زیبای کاخها نداشت.
زنهای درباری هر از گاهی در مهمانیهای مجلل مادرم ،قدم رنجه میکردن ومیامدن.
اونم با چنان فیس وافاده ای،که مادرم هم پیششون از غرور وتکبر لنگ می انداخت.

این رفت وآمدها البته برای ما بد نبود،ماهم زیباترین لباسها رو به تن میکردیم،بهترین طلا وجواهرات برامون ساخته میشد وبرای اینکه کم از اونا نباشیم ،معلم سرخانه داشتیم.برای قرآن خانمی میامد وبه منو دو خواهرم درس میداد،مادرم اجازه داده بود اگر تنبلی کردیم با ترکه کف دستمون بزنه،نمیدون واقعا این چه رسمی بود که برای آموزش حتما باید ترکه درکار بود.وماهم به زور درد ترکه آیات رو با اون روشهای سخت وغیر اصولی اون خانم باجی سیبیلو یاد میگرفتیم واز بر میکردیم.البته طوطی وار وبدون اینکه معناشو درک کنیم.
مادرم برای اینکه ازادبیاتو حساب وکتاب هم سردربیاریم برامون یک مرد جوان رو استخدام کرده بود که به اطرافیان شاه هم درس میداد وهزینه بالایی بابت اومدنش پرداخت می کرد.و هر زمان میومد باید یه کلفت ویه نوکر هم کنار اتاق ما چندین ساعت می نشستن وچشم از ما برنمیداشتن وحتی پلک هم نمی زدن که یه وقت دخترا وبخصوص من با یک مرد تنها دراتاق نباشم.
مادرم خودش در حساب وکتاب بسیار قوی بود وحافظه ی خوبی هم داشت.حتی دفتر نویسی رو هم با روش خاصی بلد بود،روشی که تجار بکار میبردن وتمام حساب وکتاب ودخل وخرج املاک و منزل رو مینوشت.
وپولی از زیر دست ونگاه تیز بینش کم وکسر نمیشد.
خلاصه اینکه مادرم در اقتدار بی نظیر بود.اونزمان بچگی ما،به نظرم زنا دو دسته بودن یا ضعیفه وتو سری خور که همه ظلمی بهشون روا میشد ،یا مثل مادرم مقتدر و قوی که الگوشون یکی مثل مادر ناصرالدین شاه بود.اصولا حد وسطی نبود یا اگر بود دور وبر من نبود.حتی تنها خاله ام هم جزو گروه اول بود...
از وقتی یادم میاد ،مادرم حرف اول وآخر خونه ی مارو میزد.پدرم درواقع ،فقط بنده زر خریدی بود که برای زاد آوری تو اون خونه بود.
همیشه دوستش داشتم وهمیشه هم دلم براش میسوخت.مادرم باهاش مثل یه برده رفتار میکرد.مدام سرکوفت اینکه اون سطح پایینه رو بهش میزد،واینکه اگر مادرم نبود هیچکس قبولش نمیکرد.پدرم مرد ساکت وآرام ومظلومی بود،چشمانی ضعیف داشت ویک پاش می لنگید ،هر وقت صدای مادرمو میشنید خودشو به کاری مشغول میکرد تا جلو چشم مادرم نباشه وکمتر مورد تحقیر وتوهین واقع بشه،خیلی وقتا دلم میخواست تو روی مادرم بایستم وبگم بابا گناه داره،انقدر بهش نگو چلاق،نگو کور ولی جراتشو نداشتم هیچکس جراتشو نداشت.
یکبار تو عالم بچگی دیدم پدرم اشکشو پاک کرد دلم براش کباب شد ،گفتم بابا چرا نمیری تو کوچه،چرا فرار نمیکنی.
دستی به سرم کشید وگفت یه روزی میرم.
مادرم غیر از دو دهنه مغازه برای چندتا از عموهام کار پیدا کرده بود وجهاز چندتا عمه رو هم داده بود وحسابی پدرمو نمک گیر کرده بود.هر چند هیچوقت ما نه عمه ای دیدم ونه عمویی،حتی پدربزرگ ومادر بزرگمونم نمیدیدیم.
شاید اونا مایل بودن به دیدن ما ،ولی خوب مادرم اجازه نمیداد که ما با عوام الناس، به قول خودش، دم خور بشیم.
پدرم تو خونه خودشو با ما بچه هاش سرگرم میکرد،برامون قصه میگفت وشعر میخوند،عجیب بود با اینکه بخاطر چشمای به شدت ضعیفش نمیتونست کتاب بخونه ولی کلی حکایت بلد بود وحافظه ی فوق العاده ای داشت.بارها برامون داستانای کلیله ودمنه رو از حفظ میگفت بدون اینکه یک واو جا بندازه انگار هربار از روی کتاب میخوند.
حتی چند جز قران هم از حفظ بود.
پدرم همیشه کنار ما بود،هر وقت بچه ای بدنیا میومد چند رکعت نماز به شکرانه میخوند،عاشق بچه هاش بود.کلا زندگی ما عجیب وغریب وغیر عادی بود،جای مادر وپدرمون عوض شده بود .
پدرم با مابازی میکرد وسرگرممون میکرد تا زمانی که شبامادرم بفرسته دنبالش که بره اتاقش.وقتی که میرفت بعد ازمدتی که مادرم به مرادش میرسید ، حالا یکساعت دو ساعت بعد با فحش وتوهین از اتاقش پرتش میکرد بیرون واین قصه بارها وبارها تکرار میشد.
حدودا نه ساله بودم ،زمستان سردی بود،مادرم تعداد زیادی گوسفند در آبادی داشت که دست چوپان سپرده بود،خبر آوردن که گرگا از سرما وبی غذایی به ده هجوم آوردن وخیلی از گوسفندا رو دریدن،مادرم که هیچوقت ضرر مالی رو تحمل نمیکرد خیلی عصبانی بود،به زمین وزمان بد میگفت،..
...
نظرات