عکس شلـshole Zardـه زرد:)
fatemeh goli
۴۲
۱.۵k

شلـshole Zardـه زرد:)

۲۳ اردیبهشت ۹۹
#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت68

چشمم به بچها افتاد که داشتن پانتومیم بازی میکردن رفتم وکنارشون نشستم

***
شهرام
نوبت من بود پاشدم وپانتومیمی که بهم افتاده بود اجرا کردم
وبعد کنار زهرا نشستم لبخندی برام زد که غرق در رویاهام شدم
چه خوب شد زهرا رودیدم من داشتم ازروی هوس ناستیارو گول میزدم ولی زهرا عشق بچگی من بود
دست زهرارو گرفتم وروبه جمع گفتم_بچها بازی کنیدماالان میایم
شایان_اوه چخبره
ماهان باخنده گفت_منم باخودتون ببرید
چشم غره ای به هردوشون رفتم ودست زهرارو کشیدم
به اتاقم که رسیدیم درو باز کردم ازجلوش کنار رفتم که اول زهرا بره
به محض وارد شدنش منم پشت سرش راه افتادم وسط اتاق ایستاد وچرخید طرفم سریع نزدیکش شدم وبغلش کردم
ازدستای بازش معلوم بود که هنوز گنگ این کارم هست
بعداز چندثانیه دستای اونم دور کمرم حلقه شد
سرمو تو موهاش فرو کردم
_دلم خیلی میخواست بغلت کنم زهرا
فقط صدای خندهای ریزش گوشمو پرکرد که غرق درلذت شدم
ازخودم جداش کردم وبوسه ای روی لباهاش نشوندم که سرخ شد وسرشو پایین انداخت دستمو زیر چونه اش گرفتم_ازمن خجالت میکشی؟
آروم گفت_نه
_معلومه زهراخانوم
حرفی نزد که بوسه ای دیگه روی گونه اش کاشتم وگفتم_خب بریم دیگه خیلی قرمز شدی
دستاشو به صورتش کشید
_بریم شهرام لطفا
زودترازمن ازاتاق زد بیرون
لبخندی زدم دستامو تو جیبام کردم وشروع کردم پشت سرش راه رفتن
به سالن که رسیدیم چشمم رو کامیارو ناستیا موند دوتاشون غرق درفکر بودن
ماهان وبیتا نامحسوس نگاهی به هم دیگه مینداختن
خیلی خوب شد که زهرا رو دیدم داشتم از روی هوس به ناستیا دل میبستم وزهرا شد فرشته نجاتم
بعداز چندساعتی همه متفرق شدن زهرا وبیتا وناستیا رفتن توآشپزخونه کامیار کت شلوار پوشیدبا شایان رفتن بیرون ماسه تا هم نشستیم جلو تی وی وخودمونومشغول فوتبال کردیم

*****
ناستیا
بعد ازتموم شدن کارمون تو آشپزخونه همه پخش شدن ومن رفتم تو کلبه ام خیلی بی حوصله بودم روتختم دراز کشیدم وچشممو به سقف انداختم
همینجور تو فکربودم که خوابم برد
چشممو که باز کردم ساعت4عصر رو نشون میداد ازوقت ناهارهم گذشته بود
دستو صورتمو شستم لباسامو عوض کردم و حرکت کردم سمت عمارت

#عشق_به_سبک_خدمتکاری
#پارت69

کسی تو عمارت نبود هرچی سرچرخوندم کسی نبود
حدس زدم شاید تو اتاقاشون باشن ولی وقتی دراتاق شایان وشهرام رو زدم صدایی نشنیدم
بیخیال رفتم تو آشپزخونه ومشغول خوردن ناهارم شدم
بعد ازخوردن ناهارم رفتم پذیرایی
نگاهی به اطراف انداختم لبخند شیطانی زدم تی وی رو روشن کردم زدم کانالی که همیشه آهنگه صداشو تاآخر بردم بلندگو تی وی وصل دوتا سیستم بزرگ بود
قشنگ صدای بم اهنگ عمارتو پرکرد
شالمو انداختم و کش موهامو باز کردم وشروع کردم رقصیدن
باعشوه میرقصیدم دلم یه خوشحالی ازته دل میخواست یه انرژی نیم ساعت همینجوری داشتم قرمیدادم که با احساس سنگینی نگاهی روی خودم چرخیدم سمت درعمارت چشمم خورد به شایان وکامیارکه با چشما گرد نگام میکردن صدا تی وی رو کم کردم وچرخیدم طرفشون ودرحال بستن موهام شدم
_آمم ببخشید کی اومدید شما
اخمای کامیار رفت توی هم
شایان_ببخشید اگه میدونستیم اینجوری خلوت کردی در میزدیم
وقهقه ای سر داد
_دفعه بعدیادت باشه دربزنی
کامیار عصبی داشت میرفت سمت اتاقش که دادزد_ناستیا بیا کارت دارم
ترس همه وجودمو پرکرد
پشت سرش راه افتادم خودش وارد شد ومن پشت سرش
چرخید طرفم_دروببند
درو اروم بستم عصبی به سمتم هجوم آورد که چسبیده شدم به در باترس توچشای خشنش نگا میکردم که غرید_دختره ی احمق توخونه ای که پنج تا پسر هست میرقصی؟
_احمق خودتی
مشتشو کنار گوشم کوبید به دیوار وبا دستش موهامو نوازش کرد ویهو محکم گرفتو کشید نزدیک گوشم شد_مگه نگفتم موهات بیرون نزار
از درد صورتم مچاله شده بود
_نکن کامیار
اما انگار نمیشنید و پرده خشم چشماشو کور کرده بود
منو رو دوتا دستش بلند کرد وپرت کرد تو تختش ترسیده نگاش کردم که اروم اروم به سمتم خیز برداشت ومن اروم اروم عقبتر میرفتم
_الان دخترونگیتو میگیرم که گوش به فرمانم باشی
ازترس شروع کردم به لرزیدن وگریه کردن
_نه نه کامیار ببخشید من غلط کردم نکن
اما اون حتی گوشاش هم نمیشنید لباسمو توتنم جر داد
دستش به شلوارم که رفت یکی محکم خوابوندم تو گوشش که دستشو روصورتش گذاشت
سرش داد زدم_چیکار داری میکنی لاشی ارزو میکنم بمیری به خودت بیا عوضی
سریع ازتخت پاشدم لباسمو محکم گرفتم که باز نشه ازاتاقش زدم بیرون با چشمای پراز اشک ازپلها اومدم پایین
شایان نگاهی بهم انداخت_خوبی ناستیا؟
توجهی نکردم فقط ازعمارت زدم بیرون ورفتم تو کلبه خودم
درو بستم وقفلش کردم نشستم بلند بلند شروع کردم به گریه کردن
...