عکس دمپختک
رامتین
۷۶
۲.۵k

دمپختک

۲۶ اردیبهشت ۹۹
خاله با مادرم خلوت کرد ورفت.مادرم منو خواست هنوزم از دستم عصبانی بود بدون اینکه به من نگاه کنه گفت با گندی که به بختت زدی فکر نکنم کسی دیگه سراغتو بگیره،الان خالت اومده بود وگفت که ناصر خاطرخواهت شده واجازه خواسته بیاد خواستگاری،جوان خوب وبا عرضه ایه،فرنگ دیده است ،اوضاع مالیشم خوبه ،از سرت هم زیاده.کی تورو میگیره دختره ی چلفت.
به هر حال اگر عرضه کنی وزندگیتو به دست بگیری آینده خوبی باهاش خواهی داشت.ولی اگر چشم بسته زندگی کنی وسرتو عین کبک تو برف فرو کنی وخودت نخوای ببینی دور وبرت چی میگذره که میشی لنگه خالت.
مادرم گفت ،بهشون گفتم من نیازی به تحقیق ندارم حسابی ناصرو می شناسم وخوب میدونم چه جونور هوسبازیه.
فقط اگر داماد من شد وخواست رو دخترم هوو بیاره ،با ساطور از مردی ساقطش میکنم .
اگر شرطمو قبول میکنن که شب جمعه بیان ونشون بیارن وگرنه مارو به خیر واونارو به سلامت.
مادرم خودش بریده ودوخته بود،منو نخواسته بود که نظرمو بدونه ،فقط محض اطلاع داشتن، جریانو بهم گفت.
درضمن با اون تهدید وشرط برای ناصر،گوشای حشمت خانم باز کرده بود که اگر هوو سر خواهرم بیاری تو هم درامان نیستی.
مادرم زن مقتدری بود اینو همه میدونستن،کلی قل چماق دورش بودن.
دیده بودم گاه گداری سردسته لاتهای منطقه میومد ومادرم بهش پول میداد.
میگفت باید در دست داشتشون یه وقتی احتیاجمون بهشون می افته.
برگشتم تو اتاقم،یاد حرفای ناصر تو اون گشت وگذار افتادم،چقدر زود اون زن زیبا ومهربونشو فراموش کرد وهوس تجدید فراش کرده.
خوبه بچه نداره وگرنه میگفتم برا بچش مادر میخواد.
تو آیینه به خودم نگاه کردم یعنی واقعا انقدر زیبام که به این زودی دل کسی رو بردم.
به خودم خندیدم ،اخه چی میگم باخودم،همه میدونن که ناصر هوسبازه احتمالا من نه یکی دیگه رو که میدید خاطر خواه میشد برا مردای اینچنینی چه فرقی داره.
ناصر مرد خوش چهره وبلند بالایی بود،آرزوی هر دختری بود،فقط همون یه مشکل رو داشت.
اشرف اومد تو اتاقم کارامو بکنه.
گفتم اشرف به نظرت ناصر منو خوشبخت میکنه.
گفت چی بگم امیدوارم که خوشبخت بشید،خانم جان جایی نمیخوابن آب زیرشون بره،حتما همه جوانبو سنجیدن گفتم واقعا فکر میکنی سنجیده یا فقط میخواد از شرمن خلاص بشه.
چیزی نگفت وخودشو مشغول کارا کرد وبعد رفت.دلم به حال خودم سوخت ،کلی ادم دور وبرم بود ولی هیچکس دو کلمه باهام حرف نمیزد...
پنجشنبه موعود رسید،خالمو حشمت خان وناصر ومادر بزرگ پیرش اومدن وچندتا کارگر هم چند طبق نقل ونبات وکله قند وپارچه آوردن.
ناصر پدر ومادرشو زود از دست داده بود ودوتا برادر بزرگش هم شیراز بودن وخیلی رابطه خوبی باهم نداشتن.
مادربزرگش ناصر رو نازپرورده بار آورده بود واز اون ادمایی شده بود که تاب نه شنیدنو ندارن.
اونروز تعارفات معمول انجام شد،مادرم منو به مهمانخانه صدا نزد .یعنی اصلا حضور یا عدم حضورم مهم نبود،فقط اشرف اومدو گفت که قرار گذاشتن هفته دیگه عقد کنید،بعد ناصر خان با پسر یکی از تجار میخوان برن فرنگ وماشین بخرن گویا اون تاجر ازش خواسته که پسرشو همراهی کنه تا کلاه سرش نره درضمن انعام خوبی هم نصیبش میشه وبعد از برگشت عروسی رو راه میندازن.
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
اصلا باید چکار کنم عمری مثل عروسک خیمه شب بازی مادرم منو حرکت داده بود ،ازدواجمم همینطور من داشتم با جریان تصمیمای مادرم جلو میرفتم ...
روز موعود رسید ،مادرم گفت سرخاب سفیدآب لازم نیست حتی بند هم لازم نیست بندازه ،شوهرش قراره به زودی بره سفر پس لازم نیست دست به صورتش بزنه.
یه حموم بره کافیه.
منو از صبح فرستادن حموم اشرف باهام اومد.به دلاک مخصوصمون حسابی پول وشیرینی داد.بعدم یه طبق نقل وشیرینی بین تمام زنهای حاضر درحمام از غریبه وآشنا تقسیم شد،همه برام آرزوی خوشبختی میکردن.منم خجالت میکشیدمو سرخ وسفید میشدم.بعد از حمام گرم وقتی اومدیم ولباسامونو پوشیدیم،
خالم اومد با یه مشاطه(ارایشگر)،که یه جعبه چوبی خوشگل داشت .
رو در جعبه پر از کنده کاری بود،در جعبه رو که باز کردداخلش ساتن چیندارصورتی بود ومقداری سرخاب وسفیداب و...داشت.
اشرف گفت ،خانم جان گفتن لازم نیست ابرو برداره وارایش کنه.
خالم گفت وا یعنی چه ،خواهرمم چه حکمایی میده،خوب عروسه دلش میخواد مگه ادم چند بار عروس میشه.الانم همینجا ابروشو برداره ،خواهرم مثلا میخواد چکار کنه برسیم خونه ابروهاشو دوباره براش میچسبونه،بزار تو کار انجام شده بزاریمش،نهایتش چهارتا فحش بهمون میده وتمام.مشاطه بسم الله گفت ویه نقل گذاشت دهن منو یکی خودش خورد وشروع کرد بند انداختن.بعدم ابروهامو برداشت،انقدر ابروهام پربود که اشک از چشمام سرازیر بود،بین ابرومو برنداشت،چون خالم گفت ناصر گفته ابرو پیوسته دوست داره،مشاطه گفت ماشالله انگار داماد خیلی سر رشته دارن ونظر میدن.والا دامادایی که من دیدم اصلا نمیدونن وندیدن زنشون ابرو پیوسته است یا نه که بخوان نظرم بدن...
38
...