تا هستند قدرشان را بدانیم، کنارشان بنشینیم، دستهاشان را بگیریم و به حرفها و خاطرههاشان گوش کنیم.
دارم فکر میکنم آنان که رفتهاند چقدر حرف برای گفتن داشتند و چقدر خاطره برای تعریف کردن؟ چندبار دلشان برای همصحبتی تنگ شدهبود؟ برای شنیدهشدن؟!
حقیقت این است که آدمها زود تمام میشوند، قبل از اینکه به خودت بیایی و بپذیری اولویت زندگی، آدمها هستند، نه مشغلهها... که مشغله همیشه هست، ولی آدمهای مهم زندگی، نه!
پدربزرگم که رفت تازه فهمیدم جوشاندهی نعنا و پونهی تازهای که درست میکرد چقدر خوردنی بود و خاطرات روزهای جوانیاش چقدر شنیدنی...
برای آرامش روحم نعنا و پونهی تازه جوشاندهام، فقط لبخندها و شوخیهای لطیف و جانانهی پدربزرگ را کم دارد، چشمانم را میبندم، این هم درست میشود... اگر خودش بود یحتمل میگفت"خدا رو شکر، نوهی خیالباف هم نعمتیست"، من میخندیدم و میگفتم"کجای کاری باباجون؟ من سالهاست دارم توی خیالاتم زندگی میکنم.." من سالهاست هربار که از واقعیتها و منطق بیرحم دنیا میترسم، پناه میبرم به کلبهای که در گوشهی سبز خیالاتم ساختهام.. آدمهایی که دوست دارم را هم برمیدارم و با خودم میبرم، حتی اگر سالهاست ندارمشان، حتی اگر برای ابد رفتهاند...
جایتان خالی، همه چیز خوب است، همهی آدمهایی که دوستشان دارم را جمع کردهام و داریم باهم جوشاندهی پونه مینوشیم، شعر میخوانیم، به سبزیِ درختها نگاه میکنیم و آوای رودخانه آراممان میکند، خدا را شکر، حال همهمان خوب است. خوبِ خوب...
...