عکس نان خرمایی
Mahnaz
۶۳
۵۵۷

نان خرمایی

۸ خرداد ۹۹
گلاب ۶
گفتم اقا جان بخدا امده بودم لباس بشورم بعدم اشاره كردم به تشت لباسا و گفتم ايناهاش ببينيد. فقط نگاهم ميكرد جدي و با سياست، فهميدم كه از جوابم راضي نشد و منتظره تا واقعيتو بهش بگم.با كلي ترس و دلهره سرمو انداختم پايينو گفتم به من رحم كنيد اقاجان امده بودم خانوادمو ببينم، منو ببخشيد بخدا ديگه تكرار نميشه، ديگه بدون اجازه شما اب نميخورم.( اون زمان اگه كسي اربابو ميپيچوند و بدون اجازه ميرفت ديدنه خانوادش، تنبيه بدي براش درنظر ميگرفتن)سرمو اوردم بالا نگاهش كنم اخه حرف نميزد،يهو يه دونه زد زير گوشم كه پرت شدم روي زمين.از شدت ضربه صورتم انگار لمس و داغ شده بود،پهلومم درد گرفته بود.. چند ثانيه تو همون وضعيت بودم كه يهو ارباب اومد جلو سرمو گرفت تو دستاش ،گفت منو ببخش گلاب بعدم پشت سر هم دست ميكشيد رو صورتم.منكه از اين رفتارش تعجب كرده بودم دردمو فراموش كردم،منو كشوند سمت درخت و گفت: گلاب به خدا نفهميدم چي شد كه زدمت، لطفا منو ببخش، گفتم اقاجان شما اربابي اين حرفا چيه؟ شما منو عفو كنيد كه بي اجازه رفتم خونمون.داشتم همينجوري حرف ميزدم كه يهو چشمامو بوسيد بعدم فوري بلند شد و خيلي كلافه گفت پاشو برو عمارت، منكه همونجوري خشكم زده بود اصلا نميتونستم تكون بخورم، اومد از زيربغلم گرفت بلندم كرد،گفت گلاب خوب گوش كن ببين چي ميگم، امروز هيچ اتفاقي نيفتاده، نه تو منو ديدي نه من تورو.حالا هم برو تا كار دست خودمو تو ندادم برو دختر...بدون هيچ حرفي تشت لباسارو گرفتمو راه افتادم.هنوز چندقدم نرفته بودم كه دوباره صدام كرد،همونجا ايستادم اومد جلو دست كشيد رو صورتم گفت خواهش ميكنم منو ببخش، از اين به بعدم خواستي خانوادتو ببيني به خودم بگو..احتياجي نيست تشت به اين سنگيني رو بهانه كني.. حالا برو...رفتم عمارت اما حرفي به كسي نزدم حتي ثريا..حالا من هم دو تا راز از ارباب و رباب تو سينه داشتم. خستگي رو بهونه كردمو رفتم تو اتاق. همش به خودم ميگفتم يعني اربابم عاشق من شده؟ نه اون عاشقِ ربابِ ، منو ميخواد چيكار؟ خب به هرحال من دختر جوونم صورتم قشنگه،حتما يهو وسوسه شد...اونروز تا غروب واسه خودم تجزيه و تحليل ميكردم و اخر به اين نتيجه رسيدم كه ارباب هيچوقت عاشق رعيت نميشه و اونلحظه فقط وسوسه شده بود. اما حالا بعد از اون بوسه چجوري بايد تو چشم ارباب نگاه ميكردم؟يه ترسي افتاده بود به جونم. دلم ميخواست به ثريا بگم اما ميترسيدم، تصميم گرفتم كلا اون ماجرا رو فراموش كنم

فردا غروب ارباب و داماداش برگشتن، من اصلا خودمو بهش نشون ندادم اما دلم پرميكشيد واسه ديدنش.طيبه و طاهره بعد از دو سه روز با شوهراشون برگشتن شهر و دوباره تو عمارت همه چي به روال عادي برگشت...يه روز احسان(حسابدار ارباب) اومده بود عمارت و تو اتاق كار منتظر بود تا ارباب از سركشي زمينا برگرده. ثريا يه سيني شربت و خرما و شيريني داد براش ببرم. رفتم در زدم وارد اتاق شدم اما كسي نبود،سيني رو گذاشتم روي ميز و خواستم برم بيرون، وقتي درو باز كردم محكم رفتم تو سينه ي احسان..فوري خودمو كنار كشيدم گفتم ببخشيد براتون شربت اوردم، گفت تو كي هستي؟گفتم گلاب هستم.گفت تو چقدر خوشگلي دختر، چشمات چقدر نازن، تو واقعا اينجا كار ميكني؟ ادم فكر ميكنه تو اربابزاده اي انقد كه زيبايي...خودشم فوق العاده پسر خوشگل و جذابي بود اما من فقط عاشق ارباب بودمو به نظرم از اون زيباتر وجود نداشت.تمام مدت كه داشت ازم تعريف ميكرد سرم پايين. يهو از پشت سرش ارباب با صداي بلند و عصبي گفت خوش امدي احسان...وااااي من ديگه داشتم سكته ميكرد، سريع به ارباب سلام كردمو از اونجا دوييدم سمت اتاقم...ناخوداگاه اشكم ريخت اگه ارباب حرفاي احسانو شنيده بود چي؟ نكنه فكر كنه منو احسان با هم در ارتباطيم.واااي اگه منو تنبيه كنه چي؟ خدايا يعني الان دارن چيكار ميكنن؟تصميم گرفتم وقتي احسان رفت برم پيش ارباب و همه چي رو براش توضيح بدم...داشتم با خودم حرف ميزدم كه عطيه وارد شد،گفت كجايي تو گلاب جان؟ اين رباب خانوم كارت داره...گفتم باشه الان ميام.. از اتاق كه رفتم بيرون رشيدو ديدم.. اي خدا امروز گرفتاري من تمومي نداره، اين از كجا پيداش شد! خنديد از همون خنده هاي چندشش،گفت به به گلاب جان چطوري؟اصلا جوابشو ندادم راهمو كج كردم برم كه گفت همين زوديا ميخوام با خانوم بزرگ صحبت كنم تورو برام بگيره... سر جام ميخكوب شدم...ادامه داد: ميدوني كه خانوم بزرگ ديگه نگاه نميكنه تو به من مياي يا نه،حتما زودي بساط عقد برپا ميكنه...ته دلم خالي شد..گفتم من جنازمم به عقد تو در نمياد...نذاشتم ديگه چيزي بگه دوييدم سمت اتاق رباب.در زدم وارد شدم گفتم سلام خانوم جان با من كاري داشتين؟ گفت شكمم درد ميكنه،اماده باش غروب بريم پيش خاله ت..گفتم چشم خانوم جان...گفت اگه كسي پرسيد بگو ميريم امامزاده،الانم برو از اون دمنوش يكي ديگه برام درست كن كه خيلي حالت تهوع دارم... از در اتاق كه اومدم بيرون ارباب و احسانو ديدم...

از در اومدم بيرون ارباب و احسانو ديدم، احسان يه جوري كه ارباب متوجه نشه يه چشمك بهم زد و رفت..منم از جلوي ارباب داشتم رد ميشدم كه اروم بهم گفت بيا تو اتاقم كارت دارم..گفتم خانوم جان دمنوش ميخوان..گفت برو براش ببر بيا تو اتاقم ..زودي رفتم تو مطبخ دمنوش اماده كردم دادم به رباب..بعدم رفتم تو اتاقم يه دستي به موهام كشيدم،يكم عطر گلاب به لباسم زدم، دوتا نيشگونم از لپم گرفتم كه سرخ بشه بعدم رفتم پيش ارباب..وارد كه شدم همونجا كنار در ايستادم..گفت بيا جلوتر..دست و پام ميلرزيدن،رفتم جلو سرم پايين بود.گفت به من نگاه كن، نگاهش كردم، گفت لااله الاالله من با تو چيكار كنم دختر؟گفتم اقاجان كار اشتباهي كردم؟گفت گلاب يه چيزي بهت ميگم كه اگه نگم اين دل صاحب مرده ي من طاقت نمياره ولي تو نشنيده بگير..از استرس روي پيشونيم عرق سرد نشسته بود.گفتم بفرماييد اقاجان،چشم من كر و كور و لال ميشم. گفت چشمات منو جادو كردن، خاطرخواهت شدم، نميتونم از اين چشما بگذرم... يك لحظه از استرس زياد تعادلمو از دست دادم زانوهام شل شدن خوردم زمين،فوري بلند شد اومد زيربغلمو گرفت بلندم كرد،وقتي وايسادم صورتش خيلي بهم نزديك بود، يه لحظه ديدم كه چشماشو بسته و داره منو بو ميكشه...از ترس اينكه خانوم بزرگ يا رباب بيان داخل گفتم بااجازتون من برم اقاجان الان يكي مياد خوبيت نداره من اينجا باشم...رفت نشست بدون مقدمه گفت زمانيكه ربابو ديدم و عاشقش شدم حتي دختراي شهر هم به چشمم نميومدن، سه ساله ازدواج كرديم و اولاد نداريم اما من انقدر عاشقش بودم كه اصلا برام مهم نبود كه نميتونه برام بچه بياره، مادرم همش زير گوشم ميخوند كه زن بگير اما من زيربار نرفتم... نميدونم چرا وقتي تورو ديدم نتونستم با قلبم مبارزه كنم، همون روز اول كه همراه خانوادت اومدي عمارت به دلم نشستي، سعي كردم احساسمو سركوب كنم اما نشد، تو با دل من چه كردي دختر؟ كنار رودخونه نتونستم خودمو كنترل كنم كه نبوسمت...گلاب من ربابو دوست دارم نميخوام عذابش بدمو سرش هوو بيارم اما تو هم بهم قول بده ازدواج نكني،همينجا تو عمارت نفس بكشي واسه من كافيه.فقط باش، به اين احسانم زياد نزديك نشو،خوش ندارم ببينم كسي بهت توجه ميكنه.. بهت قول ميدم اجازه بدم هروقت خواستي بري خانوادتو ببيني اما هيچوقت از عمارت نرو، اين چشماتو هيچوقت از من دريغ نكن..تو نميدوني چقدر حالم خوب ميشه وقتي ميبينمت، بمون شايد يه روزي مال من شدي،سهم من شدي...
...
نظرات