عکس حلوا رولی
Mahnaz
۵۹
۵۵۷

حلوا رولی

۹ خرداد ۹۹
گلاب ۷

ارباب حرف ميزد و من اشك ميريختم، دلم ميخواست بهش بگم منم عاشقتم،منم ميخوامت اما ميترسيدم اگه از منم مطمئن بشه،ربابو طلاق بده ، اونوقت عذاب وجدان نميداشت زندگي كنم..گفتم اقاجان بخدا اگه اين حرفا به گوش رباب خانوم يا خانوم بزرگ برسه ميدونيد چه بلايي سر من ميارن؟ گفت تو كاريت نباشه من نميذارم كسي بفهمه و واسه تو بد بشه. تو فقط همينجا باش تا ببينم چه ميكنم..الانم برو برام يه چاي بيار كه يه بهونه اي بشه واسه دوباره ديدنت....اون روز غروب دوباره ما رفتيم خونه خاله كه رباب بفهمه شكم دردش از چيه، از شانس خوبم مادرم اونجا بود، كلي با هم حرف زديم، دلم ميخواست اقاجانمم ببينم اما رفته بود شهر..خاله به رباب گفت جفتِت پايينه خانوم جان بخاطر همين درد داري، بايد استراحت كني، تا مجبور نشدي زياد بلند نشو،براي اجابت مزاج مراقب باشين، روم به ديوار خانوم جان براي همخوابي با اربابم رعايت كنيد،بعدم يه چيز گياهي داد و برگشتيم عمارت...روزها و ماهها گذشتن، محبت ارباب به من ادامه داشت،حالا ديگه لباسارو من نميشستم و با خيال راحت ميرفتم خونمون...رباب حالا پنج ماهه بود و از اونجايي كه قبل ازبارداريش به شدت لاغر بود حالا همه فكر ميكردن چاق شده...يه روز كه تو اتاقش بودم حالش بد شد براش دمنوش بردم و بهش گفتم خانوم جان بخدا اين كارتون خطرناكه،حداقل به ارباب بگيد كه اگه خدايي نكرده يه وقت حالتون بد شد طبيب خبر كنن..خانوم جان بخدا اگه زبانم لال چيزيتون بشه ارباب بيشتر عصباني و دلخور ميشناااا... يكم فكر كرد و گفت اره راست ميگي گلاب من بايد بهش بگم.تصميم بر اين شد كه شب به ارباب بگه..اون شب بعد از چندماه دوباره صداي دادوبيداد ارباب و گريه هاي رباب تو عمارت پيچيد.. يهو ديدم ارباب داره صدام ميكنه، يعني از ترس كم مونده بود خودمو خيس كنم. لباسمو پوشيدمو رفتم تو اتاقشون.گفتم جانم ارباب! گفت اخه اين چه نقشه ايه كه شما دوتا كشيدين؟ طبيب گفته اين زن اگه زايمان كنه ميميره،عقلتون كجا رفته؟ بعدم رو كرد به رباب و گفت مگه نگفتم بچه نميخوام چرا اينكارو ميكني؟ يهو نميدونم اين جراتو از كجا اوردم كه گفتم ببخشيد اقا اما مرگ و زندگي دست خداست، خاله ي من خانوم جانو معاينه كردن گفتن وضعيتشون خيلي خوبه، فقط كار سنگين نبايد انجام بدن..گفت يعني خاله ي تو كه يه ماماي محليه از طبيب داخل شهر بيشتر ميدونه؟گفتم نميدونم ولي من به حرفاي خاله اعتماد دارم. گفت خيلي خوب باشه پس تمام مسئوليت زايمان اين بچه با شما دوتا. گفتم اقاجان شما فقط براي خانوم دعا كنيد بقيشو بسپاريد دست خدا....

اون شب ارباب تو اتاق كارش خوابيد و منم موندم كنار رباب..خيلي گريه كرده بود دلم نيومد تنهاش بذارم...فردا تو عمارت همه جريان بارداري ربابو فهميدن، خانوم بزرگ خيلي خوشحال بود همش ميگفت طبيب مگه خداست؟ عروسم به اميد خدا يه پسر كاكل زري به دنيا مياره.دستور داد غذا درست كنن و تو كل روستا پخش كنن..تو عمارت برو بيايي بود ...هركي مشغول يه كاري بود،منم دمنوش رباب دادم ،يكم كمرشو پاهاشو ماساژ دادمو از اتاق اومدم بيرون كه اربابو دم در اتاقش ديدم، يه لبخند كوچولو بهم زد.يهو يكي از خدمه از كنار من رد شد. ارباب گفت دختر برو يه پارچه بردار بيا اتاقمو تميز كن..گفتم چشم ارباب..رفتم پارچه برداشتم يكم اب روش پاشيدم..وارد اتاق شدم درو كه بستم يهو ارباب اومد جلو و بغلم كرد.. قلبم تند ميزد، هم خوشحال بودم كه تو اغوش عشقم هستم هم ترس و اضطراب داشتم كسي وارد اتاق بشه. گفتم اقاجان بخدا الان يكي مياد داخل اتاق ابرومون ميره..منو از خودش جدا كرد و گفت گلاب من ديگه طاقت ندارم دلم ميخواد مال خودم باشي، اره قرار بود فقط تو عمارت بموني تا من اروم باشم اما ديگه نميتونم تحمل كنم. دلم ميخواد وقتي خسته ام تو كنارم بشيني سرمو بذارم رو پاهاتو بخوابم، دلم ميخواد بدون ترس و استرس باهات حرف بزنم، دستاتو بگيرم، عطرتو بو بكشم، چشماتو ببوسم..گفتم اقاجان بخدا اخر برامون دردسر درست ميشه، الان كه خداروشكر رباب خانوم باردار شدن ديگه چيزي تو زندگيتون كم نيست.. گفت عشق اين حرفا حاليش نميشه، من فكر ميكردم عاشق ربابم اما از وقتي تورو ديدم تازه فهميدم عاشقي يعني چي! گلاب بيا ببرمت شهر بهم محرم بشيم خانوادتم ميارم كنارت باشن،كسي هم اينجا چيزي نميفهمه..گفتم اقا بخدا من ميترسم، گفت من اربابم كسي جرات نداره به من حرف بزنه تو فقط بسپار به من.. گفتم باشه اما من شرط دارم..خنديد و گفت نيم وجبي واسه ارباب شرط ميذاري بگو ببينم شرطت چيه؟ گفتم اجازه بديد خانوم جان به سلامتي زايمان كنن بعد اگه خواستين بهم محرم بشيم..(با خودم ميگفتم اگه رباب يه پسر براي ارباب بياره ديگه سرشون به بچشون گرم ميشه و ارباب منو فراموش ميكنه)يكم فكر كرد و گفت باشه قبوله،پيشونيمو بوسيد و گفت برو به كارت برس.. رفتم تو اتاقم لباسم بوي عطرشو ميداد، كاش ميشد تا ابد تو اغوشش بمونم.. يكماهي گذشت و از اين ديدارها و بوسه هاي يواشكي، تا اينكه يه روز كه تو اتاقش و كنارش بودم بهم گفت يك هفته اي ميخوام برم تهران كار دارم مراقب خودت باش...
روزي كه قرار بود ارباب بره، يه چاي ريختم براش بردم تو اتاقش اما از شانس بدم رباب كنارش بود...خودش كه فهميد واسه خدافظي رفته بودم بهم گفت بعد از ناهار بيا يكم حساب كتاب هست قبل از رفتن بايد انجام بدم.. رباب گفت مگه احسان نمياد؟ ارباب گفت نه ديگه احسان داره كاراي تو شهر انجام ميده،دوباره رو كرد به من و گفت بعده ناهار برو اتاق كارم تا بيام..گفتم چشم ارباب..رفتم تو اتاقم موهامو شونه كردم،لباسمو عوض كردم و عطر زدم..بعدم تو مطبخ غذامو خوردم و رفتم تو اتاق كار..يه ربعي نشستم تا ارباب اومد،تا وارد شد بغلم كرد گفت قربون اون چشما كه واسه خدافطي اومده بودن.گفتم اقا نكنه خانوم جان يهو بيان اينجا..گفت خيالت راحت،خانوم بزرگ و رباب هردو خوابن، بيا اينجا بشين كنارم اين برگه هارو بذار جلوت كه اگه كسي وارد شد شك نكنه...انقدم به من نگو اقا و ارباب..تو خلوتمون منو ابراهيم صدام كن..گفتم نميتونم عادت كردم،گفت از اين به بعدم عادت كن بگي ابراهيم،گفتم چشم...خيلي احساساتي بود،بر خلاف ظاهر جدي و باسياستش قلبش عين يه بچه با احساس بود، يه جوري برام حرف ميزد كه دلم ميخواست ساعتها نگاهش كنمو برام حرف بزنه...بهم گفت گلاب بخدا اگه قبول كني همين امروز ميبرمت شهر بهم محرم بشيم بعدشم با خودم ميبرمت تهران..گفتم شرطمون كه يادتون نرفته.. سري تكون داد و گفت حيف كه عاشقتم و نميخوام اذيتت كنم وگرنه ميدوني كه من هركاري كه بخوام ميتونم انجام بدم..نيم ساعتي كنارش نشستم..گفت گلاب تو اصلا هيچ حسي به من داري؟سرمو انداختم پايين، گفت قربون اون شرم و خجالتت گلابم..وقتي اسممو اونجوري ميگفت قند تو دلم اب ميشد...گفتم من همونروزي كه كنار رودخونه ديدمتون بهتون دلبستم..خوشحال شد گفت پس تو هم منو دوست داري!گفتم حتي بيشتر از جونم...دوتا دستمو با دستاش گرفت و گفت يه كاري ميكنم اب تو دلت تكون نخوره تو فقط كنارم باش..يكم ديگه حرف زديم و بلند شدم برم گفت گلاب...گفتم جانم..گفت دارم ميرمااا نميخواي بغلم كني؟ديگه طاقت نياوردم خودمو پرت كردم تو بغلش و زار زار گريه كردم..صدام انقد بلند بود كه خانوم بزرگ شنيد و اومد تو اتاق...قبل از اينكه وارد بشه اربابو صدا كرد و منم فوري رفتم يه كنار وايسادم...گفت چه خبره؟ ارباب گفت چيزي نيست ميخواد بره خانوادشو ببينه دلش تنگ شده ....
...