عکس ژله
رامتین
۳۲۵
۳k

ژله

۱۲ خرداد ۹۹
منه ساده دل هم برا ظهر غذا بار گذاشتم تا بیان ،هیچ خبری نشد که نشد،حتی دم غروب هم که اشرف هر جا بود بر می گشت بازم نیومد که نیومد،تا صبح خوابم نبرد هر گربه ای رد میشد میپریدم بالا ببینم اشرفه ولی نبود،صبح طاقت نیاوردم دست پسرمو گرفتمو راه افتادم طرف خونه ای که اشرف میرفت هر چی در زدم کسی جواب نداد.فردا وپس فردا وفرداهای دیگه هم کسی نبود.از یکطرف می گفتم اشرف فرار کرده وبا برادر زاده وپولا رفتن،از یکطرف میگفتم خوب چرا باخودش چیزی نبرده نکنه شوهر برادر زادش سر پول سرشونو زیر آب کرده.
دو هفته منتظر موندم ولی اشرف یه قطره آب شده بود رفته بود تو زمین چند بارم از فامیلشون (اسد )سراغ گرفتم ولی اونام کاملا بی خبر ونگران بودن.
دلمو به دریا زدم ورفتم شهربانی تا ازش سراغ بگیرم ،گفتن موردی با این مشخصات نه فوتی داشتیم نه چیزی.
مطمئن شدم که فرار کردن بی اینکه چیزی بردارن احتمالا برای رد گم کردن چیزی نبردن.
روزام میگذشت با نگرانی از تنهایی وبی خرج ومخارجی،حس میکردم هر بار طلا میفروشم طلافروش کلاه سرم میزاره .
روز به روز مقدار طلاهام کم میشد،با خودم گفتم منه تنها با یه بچه تو این خونه خوف میکنم کاش اینجا رو بفروشم برم از یه پیرزنی کسی یه اتاق اجاره کنم بقیه پولاشم نگه دارم برای مخارجمون .شایدم انداختمش تو یه کاری برای آینده پسرم.
رفتم گشتم دنبال سند خونه بالای یه کمد پیداش کردم وبازش کردم،دوبار خوندمش از فشار عصبی سر درد گرفته بودم این اصلا مبایعه نامه نبود این قرار داد اجاره بود برای دوسال.وای چه کلاه گل وگشادی سرم رفته بود،اشرف خونه رو برام نخریده بود فقط با یه مبلغ کمی اجاره کرده بود واون پولا زیر زمین همون پولا کش رفته شده از خانم جان بود که برد ورفت.
از یه جهت بهش حق میدادم که برای نجات خودش وقوم وخویشش برداشته از یه جهت از دستش عصبانی بودم.خدایا به همون اندازه که کاردان وزبل بود باید میفهمیدم که میتونه آب زیر کاه وبا سیاست باشه.
چقدر قشنگ بازیم داده بود.
چرا من اونروز با وجود سواد داشتن برگه رو نخوندم وفقط زیرشو انگشت زدم.
چقدر ناشی بودم من.مهلت اتمام اجاره نامه نزدیک بود.
خدای من چه خاکی باید تو سرم می ریختم.نه حرفه ای نه کاری ،هیچی بلد نبودم،عاقبت به این نتیجه رسیدم از دانشم استفاده کنم.
به در وهمسایه سپردم اگر بچه هاتون میخوان بیان درسشون بدم ولی هیچکس نیومد.
می رفتم دم حجره ها ومی گفتم دفتر نویسی بلدم وحساب وکتاب ولی می گفتن نه ضعیفه ما خودمون دفتر دار داریم یا خودمون بلدیم...
یه روز نشسته بودم تو خونه از خدا تقاضای کمک کردم،یهو یاد حجره فرش فروش افتادم،سریع بلند شدم ورفتم دم حجره ،پیرمرد تو حجره نشسته بود سلام کردمو تمام جریانو شرایطمو گفتم.
پیرمرده خوشحال شد گفت من دیگه به هیچ مردی اطمینان ندارم باشه تو برام بنویس ولی خودت میدونی که اینجا محیط طوری نیست که بیای تو حجره وبنویسی باید ببری خونه.
پسر خودمم وارده ولی کارمند دولته و وقت نداره بیاد کمکم،اما آخر هفته ها میتونه کاراتو چک کنه.
گفتم باشه حاجی، طلایی که پاکه چه منتش به خاکه.باشه من مینویسم آخر هفته ها هم چک کنید.کارم این بود شنبه ها تمام کاغذا وخرید وفروشا رو میگرفتم میومدم خونه ومینوشتمو حساب کتاب میکردم و تحویل میدادم. یکماه گذشت وحاجی گفت پسرم راضیه ومیگه خیلی کارت دقیقه.سر ماه حقوقمو داد خیلی کم وناچیز بود ولی من راضی بودم.
سه ماهی گذشت تا اینکه یه روز صاحبخانه ای که من طی دوسال یکبارم ندیده بودمش اومد که خونه رو تحویل بگیره البته گفت میتونید تمدید کنید وبازم بمونید ولی من نمیخواستم تمام باقیمانده طلاهامو سر خونه بدم گفتم تخلیه میکنم گفت باشه یکماه فرصت داری.
در به در دنبال خونه گشتم از اینطرف به اونطرف اغلب یا پسر بزرگ داشتن یا شوهر جوان،اصلا دلم نمیخواست برم سراغ خونه های اتاق اتاقی که یه بار تجربشو داشتم.
یه روز که حسابا رو بردم جریانو به حاجی گفتم.اونم گفت بیا خونه من قدمت رو چشم ،منم وزن ودوتا دخترام بقیه بچه هام ازدواج کردن.شک داشتم برم نرم آخه ندید ونشناخته چطور برم،یه روز زنشو فرستاده بود دنبالم آشنایی داد ودعوتش کردم تو به یه استکان چایی وسیر تا پیاز زندگیمو گفتم ،گفت حاجی خیلی ازت تعریف کرده بیا منزل ما ساکن شو تو هم مثل دخترامون ،با شوق قبول کردم.وبعد از رفتنش کلی خدارو شکر کردم که یه همچین ادمایی سر راهم گذاشته،تو خونه حاجی بودم همه جوره کمکشون میکردم تو کارای خونه وحساب وکتاب و...
رفت وامد زیاد داشتن ،ابوالفضل هم خوشحال بود که با نوه هاشون بازی میکرد ولی با تمام خوبیا ودل پاکشون بازم یه مواقعی حس میکردم سربارم وتا کی میتونم اینجا باشم بعد از حاجی وزنش تکلیف من چی میشه.
تمام فکر وذکر روز وشبم این بود،چندین باری برام خواستگار پیدا شد ولی نپذیرفتم،زنه حاجی میگفت ازدواج کن و ابوالفضل رو بزار پیش من مثله پسر خودم ازش مراقبت میکنم ولی من نمی پذیرفتم جونم به جونش بند بود،پسر مهربونم که بارها از پدرش سراغ گرفته بود ولی تا اشکامو دیده بود از سوالش منصرف شده بود ودلداریم داده بود وبا وجود سن کمش همیشه دلش میخواست ازم مراقبت کنه رو به هیچ وجه از خودم دور نمی کردم...
...
نظرات