#لطفا یک دقیقه مطالعه
مردی ثروتمند در میامی وارد کافه شد.
نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت
و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)،
در گوشهای نشسته است.
به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد
و خطاب به متصدّی کافه فریاد زد،
"برای همه کسانی که اینجا هستند نوشیدنی میخرم،
غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته !"
متصدّی کافه پول را گرفت و به همه کسانی که در آنجا بودند نوشبدنی رایگان داد، جز زن آفریقایی.
زن سیاهپوست به جای آن که مکدّر شود و اخم کند ، سرش را بالا آورد و نگاهی به مرد کرد
با لبخند گفت: "تشکّر میکنم."
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگر بار نزد متصدّی کافه رفت و کیف پولش را در آورد و با صدای بلند گفت : "این دفعه یک بطری نوشیدنی به اضافه ی غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است." متصدّی کافه پول را گرفت و شروع به دادن غذا و نوشیدنی به افراد حاضر در کافه کرد
و زن آفریقایی را مستثنی نمود.
وقتی کارش تمام شد و غذا و نوشیدنی به همه داده شد، زن آفریقایی لبخند دیگری زد و آرام به مرد گفت، "سپاسگزارم."
مرد از شدّت خشم دیوانه شد. به سوی متصدّی کافه خم شد و از او پرسید، "این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد."
متصدّی کافه لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت : "خیر قربان. او دیوانه نیست.
او صاحب این کافه و رستوران است."
تقدیم نگاه مهربونتون
...