عکس شیرینی مشهدی

شیرینی مشهدی

۲۲ خرداد ۹۹
عزیزان داستان رو کپی نکنید حتی به روش قدیمی و جدید من راضی نیستم 🙏

این داستان یک زندگی واقعی هست امیدوارم از خوندنش لذت ببرید . 😘

داستان 🌺هم احساس 🌺
قسمت _۱
سحر هستم هیجده سالمه و در خونواده ی پول داری به دنیا اومدم در بهترین نقطه ی تهران زندگی کردم واز نظر مالی چیزی کم ندارم مادرم پزشک و پدرم شرکت لوازم آرایشی بهداشتی داره اما یه دوسالی میشه که با خانواده به آلمان اومدیم دوتا خواهر و برادریم و هر دوتا مون درس میخونیم . اومدیم اینجا تا واسه همیشه بمونیم اما با گذشت این دوسال مادر پدرم زودی دلشون واسه وطن شون تنگ شد و تصمیم گرفتن برگردن ‌.
هرچی منو دادشم سیاوش بهشون اصرار کردیمو گفتین نرین بمونین پیشمون قبول نکردنو گفتن دیگه نمیتونن اینجا طاقت بیارن و برگشتن .

سه تا خاله دارم که یکیش هم سنمه و دوتای دیگه بزرگترن خیلی دوسشون دارم و دائم با هاشون در تماسم . دوتام عمه دارم اما رابطم مثل خاله هام با هاشون صمیمی نیست . اما احترام شونو همیشه داشتم .
درحال حاضر تصمیم برگشتن ندارم و دلم میخواد درسمو تموم کنم بعد برگردم و منم مثل مادرم پزشک بشم .
هر چند دلم تنگ میشه اما چاره چیه ؟
خونمون یه خونه ای با کلاس مدرن ویلای هست دو طبقه که در هر دو طبقه دوتا اتاق ، نشیمن ، آشپزخانه و حمام دسشویی داره از هر طبقه از یکی از اتاقا دری به سمت بالکن باز میشه .
پذیرایی بزرگ با چیدمان گران قیمت و شیک در بخش نشیمن یک راه پله ی مشترک گرد برای دسترسی بین دو طبقه داره که زیبایی خاصی به خونمون داده و از طرف جنوبی شمالی راه ورودی داره و میتوان از هر دوطرف رفت و آمد کرد .
یک هفته ای از رفتن شون از اینجا میگذره . ومن چون تو این چند روزه درسام زیاد بود نتونستم بهشون زنگ بزنم .
گوشیمو برداشتم و شماره ی مامانمو گرفتم .بعداز چند بوق مکرر مادرم گوشیو جواب داد با شنیدن صداش انگار دنیا رو بهم دادن دلم تنگ شده بود گریم گرفت .لابه لای گریه سلام کردم و حالشو پرسیدم که مامانم گفت. عزیزم ما خوبیم دل مام براتون تنگ شده گریه نکن عزیزم صداتو بشنوم .
باشه ای گفتم و از سیاوش پرسید گفتم اونم خوبه گفت سعی کن حواستو به درس بدی و به چیز دیگه ای فکر نکنی چشمی گفتم واز بابام پرسیدم که گفت اونم خوبه رفته بیرون امروز هردومون مرخصی گرفتیم .
صبی بابات میگفت قرار علی آقا بیاد باغچه هارو بیل بزنه و درختارو هم هرس کنه تا حالا که نیومده . با تموم شدن حرف مامانم صدای زنگ آیفون بلند شد و من سکوت کردم تا مامانم بره ببینه کیه پشت در .!!! ادامه داد سحر جان کار نداری عزیزم؟گفتم نه بابا رو سلام برسون بعدا زنگ میزنم .
گفت بابات نیست علی آقا اومده برم ببینم وسایلشو آورده یا نه ؟مواظب خودت باش و قطع کرد.
علی آقا کارگر مونه که همیشه واسه کارای خونه بابام ازش کمک میخواد یه جوون بیست و هفت هشت ساله ی درشت هیکل که دوتا بچه داره و گه گاهی کارای برق کاری هم انجام میده وچون وضع مالی خوبی نداره بابام همیشه بیشتراز کار کردش بهش پول میده وخیلی هواشو داره ..........

ادامه دارد ..🌼🌼🌼
...
نظرات