عکس پیراشکی سیب زمینی
رامتین
۸۳
۲.۹k

پیراشکی سیب زمینی

۲۸ خرداد ۹۹
داخلش سیب زمینی وجعفریه مثله سمبوسه.
دوستان قسمت قبلی یعنی شانزدهمو حتما بخونید 🌹.یه شب خودمو به خواب زدم رفت بیرون رفتم پشت پنجره دیدم داره میره رو پشت بوم.منتظرش موندم وقتی برگشت یواش رفت زیر لحاف بلند شدم بهش گفتم عمه جیران اخه چرا شبا میری رو پشت بوم اینکارا بده،گفت به تو چه ،به کارایی که به تو مربوط نیست کار نداشته باش.حالام که انقدر پر رویی میکنی دیگه نمی برمت گردش وسینما بمون ور دل عمه خانم تا بپوسی.
منم از لجم گفتم خوب نبر به جهنم،خودمم خسته شدم از بس شما دوتا حرف میزنید ومیخندید ومنم مثله سگ دنبال خودتون اینور واونور میبرید.
از فرداش عمه باهام سر سنگین شد وخودش تنها می رفت بیرون ومیومد.منم خودمو تو خونه سرگرم میکردم،کلاس سوم دبستانم تمام شد،یه روز عصر کشدار وبلند تیر ماه بود وجیران طبق معمول کلی به خودش رسید وکلی عطر رو خودش خالی کرد و درجواب عمه خانم که پرسید کجا میری گفت برم ببینم پارچه قشنگ پیدا میکنم برا لحاف بدم لحاف جهازمو بدوزن،شما که نمیتونید حداقل خودم یه فکری کنم و در میان غر غر های عمه خانم که می گفت ماشالله جهاز دختر شاه پریانم انقدر بروبیا وبخر وببر نداره که تو هر روز برا یه چیزی میری بیرون تازه هر روزم نمیپسندی وبرمیگردی،امید بخدا ببینیم یه لحاف چند ماه رفت وامد میخواد،رفت بیرون.منم تو اتاق با سریش وکاغذ ونخ داشتم بادبادک درست میکردم که ببرمش تو حیاط و بدوم تادنبالم تو هوا پرواز کنه.مشغول حلقه کردن کاغذا تو هم بودم تا گوشواره ها ودم بادبادکمو درست کنم که شنیدم یکی پشت سرهم ومدام داره درو میکوبه ،من ترسیدم ودویدم تو ایوان تنها کارگر خونه هم داشت میدوید طرف در که باز کنه ودرهمون حال داد میزد اومدم اومدم درو از جا کندی ارومتر مگه سر آوردی،عمه خانمم به زور وچهار دست وپا خودشو رسوند تو ایوان و گفت خدا به خیر کنه.من رفتم دم اتاق پدر بزرگم ودیدم مشغوله نماز وگریه است،گفتم اقاجون بیاین،اون بنده خدا هم نمازشو شکستو بلند شد.
یکدفعه در باز شد وعمه تلو تلو خوران با سر و وضع ژولیده وموهای پریشون ولباسایی که پاره شده بود، پرت شد وسط حیاط.پدر بزرگم گفت یا خدا چی شده.
همون موقع آقا جمال با کت وشلوار مشکی راه راهش که خاکی وشده بود ولب خونینش ، مثله جلاد اومد بالا سر عمه وموهاشو کشید واورد دم ایوان وانداخت زمین.
پدر بزرگم که کلا شرایط روحیش مساعد نبود شروع کرد گریه کردن وبا صدای لرزان گفت که آقا جمال چی شده چرا اینطوری میکنید...#داستان_یگانه❤❤ #خیانت#نامزد#حس_خوب
اقا جمالم از گوشه لبش که پاره شده بود خون میزد بیرون ودهنش کف کرده بود ،گفت حاجی انقدر سجده نکنید وتوبه ،یکم بلندبشید ودور وبرتونو نگاه کنید کلاهتونو بالاتر بزارید ببینید چه خبره.
دخترتون کجا میره وبا کی میره.پدر بزرگم دستپاچه شد وگفت جایی نرفته، رفته بود پارچه لحافی بگیره،آقا جمال گفت جدی اونوقت با پسر کفتر باز همسایه باید بره اونم دست دردست.
پدربزرگم که اینو شنیدتکیه داد به ستون ایوان وگفت خدایا نه نه حقیقت نداره.
اقا جمال گفت چرا حاجی حقیقت داره ،مدتهاست این دوتا کفتر عاشق با هم میرن گشت وگذار هم شما هم ما ادمای سرشناسی هستیم ،یه بار یکی از پسر عمه هام بهم خبر داد که بیا نامزدتو جمع کن از خیابونا،من اونموقع غیرتی شدمو زدم دهن مهنشو خونی کردم .دوباره یکی از دوستام اینو گفت بازم گفتم شما اشتباه دیدین غیر ممکنه.تا اینکه ایندفعه خواهرم وشوهرش که رفته بودن سینما این دوتا رو باهم دیدن .منم خودمو رسوندم امروز دور ونزدیک وایسادمو دیدمشون .حالام من از اون ادما نیستم که نشونو پس بدم وجلو این کفتر باز کوتاه بیامو نامزدمو تقدیمش کنم ،یه غلطی جیران کرده ونکرده هر چی بوده تموم شده تقصیر خودم بود قبول کردم بمونه وبا خودم نبردمش البته تقصیر شمام بود حاجی با گریه وزاری گفتی بمونه موند ولی نتونستی جمعش کنیا .حالاهم باید زود عقد وعروسی بگیرید وزنمو ببرم جهاز مهازم نمیخواد.پدر بزرگم از خوشحالی کم مونده بود دست وپای جمالو ببوسه گفت راست میگی اقا جمال باشه هر چی شما بگی رو چشم.
اقا جمال گفت فردا صبح عاقد میارم وبعدم عصر عروسمو با خودم میبرم ومیرم شهرستان.
پدر بزرگم گفت خوبه باشه ،شما سایت بالا سرش باشه خیاله منم راحتتره.
اقا جمال گفت اگر اجازه بدین امشب خواهرمو بفرستم اینجا تا شب پیش جیران باشه .عمه خانم که تا حالا ساکت بود گفت قدمش به روی چشم تشریف بیاره.
اقا جمال رفت دم در وبه پسری که انگار از فامیلاشون بود گفت برو خواهرامو بگو بیان،بعدم اومد لب ایوان نشست عمه همچنان کف حیاط نشسته بود واز خجالت سرشو بالا نمی آورد،احتمالا عقل نداشته اش به اینجا قد نمیداد که اینمدلی رسوا بشه،فکر میکرد همه چی در پرده میمونه واقا جمالم کر وکوره وبی غیرت،چون دورم هست نمیفهمه عمه درحال گشت وگذار وسینما وکافه رفتنه.اقا جمال گفت گمشو برو سر و وضعتو درست کن الان خواهرام میان نمیخوام بفهمن چی شده. بخدا به حرمت حاجی تیکه پارت نکردم
وگرنه باید قیمه قیمه میشدی.
ولی درستت میکنم،یادت میدم با ابروی من بازی کردن یعنی چه.#داستان_یگانه❤❤
...
نظرات