عکس کیک
رامتین
۱۹۳
۳.۵k

کیک

۳۱ خرداد ۹۹
دوست پدربزرگم گفت،میخوای کسی قیم نوه ات باشه یا حساب اموالتو داشته باشه به پسرت بسپار.پدر بزرگم گفت اون که منو تنها گذاشت ورفت وپشتمو خالی کرد بهش اعتماد ندارم.
دوست بابابزرگ گفت حاجی مگه این دامادتو چند ماهه میشناسی ،نکن.ولی پدربزرگم که مجبور بود گفت نه مطمئنه مطمئنه،میخوام به نامش بزنم ،حواسش به همه چی هست.
بالاخره دوست پدربزرگمم با اکراه راضی شد وقرار شد فرداش برن دفتر خونه برای انتقال اموال واملاک.
جمال اونشبم خونمون موند دم اتاق جیران رختخواب تو ایوان انداخت وخوابید.
صبح رفتن وهمه چیو به نام جمال کردن حتی پولی که برا من کنار گذاشته بودن.
خواهر جمال خونه مونده بود تا مراقب جیران باشه،جیران منو صدا زد وگفت بیا این نامه رو ببربرا خلیل،تا منو نجات بده وفرار کنیم،گفتم جیران بابا بزرگ همه چیو داد به جمال دیگه حتی خونه نداریم ولی تو هنوز به فکر خلیل کفتر بازی. مثل همیشه گفت خفه شو بچه تو کارا من دخالت نکن نامه رو ببر بهش بده زود باش،منم لج کردم گفتم مگه نمی گی بچه ام منم نمی برم.گفت خوبه خوبه خودتو لوس نکن،گفتم نمی برم که نمی برم،رفت سر وسایلش یه شونه وقاب اینه خوشگل داشت بهم داد ولی من راضی نشدم،یه جفت گوشواره هم بهم داد،خوشم اومد چیزایی که به جونش بسته بود رو بهم داد،گفتم باید گل سینه نگین دارتم بدی با یه جفت النگو،با حرص اونام برداشت وبهم داد،منم با شیطنت گفتم حالا میبرم.گفت آفرین بدو از پله ها پشت بوم ببر بهش بده.گفتم نوچ من پشت بوم نمیرم بلا ملا سرم میاد مثل تو بی آبرو میشم،یه نیشگونم گرفت وگفت حرف مفت نزن برو از هر راهی که گیر نمیفتی ببر بده.
رفتم تو حیاط عمه خانم وخواهر جمال داشتن تو اتاق حرف میزدن،کارگرمونم داشت یکی از شاهکاراشو خلق میکرد وبوی سوختگی غذا حیاطو برداشته بود.
اروم رفتمو درو باز کردم ویه سنگ گذاشتم پای در که بسته نشه ،یه نگاه تو کوچه کردم دوتا از زنای همسایه داشتن حرف میزدن باید صبر میکردم تا برن،برگشتم تو دالان پشت در فضولیم گل کرد لا کاغذو باز کردم وخوندم ببینم چی نوشته.
بعد از کلی قربون صدقه نوشته بود که بیا ونجاتم بده ،مگه نمیگفتی مردتم ونمیزارم خاری به پات بره وپاهاتو نباید رو زمین بزاری باید بزاری رو چشمای من،خلیل تو همیشه میگفتی پای من می ایستی وجلو همه بخاطر من سینه سپر میکنی.حتی شده خودتو به آب وآتیش میزنی که دست جمال به من نرسه ،دیروز هر چی منتظر بودم بیای نیومدی.مجبور شدم به عقدش تن بدم ولی تو روش گفتم که با تو بودم وهمه چیو تقدیم تو کردم،گفتم تو مرد منی...
خلیل جان عشقم ،مرد من ،دیروز کلی کتک خوردم ولی فقط وفقط فکر کردن به تو بهم نیرو میداد،میدونم تو هم مثله من بی قراری ومنتظر یه فرصت تا همیشه پیش هم باشیم .به قول خودت عقد وازدواجای رسمی فقط چند کلمه بیخودی رو کاغذه ولی عشق من وتو، تو دلمونه وبا قلبمون پیمان بستیم وجاودانه است.
منتظرتم که تا ظهر آقا جونم اینا نیومدن بهم اشاره کنی وبا هم پر بکشیم به آسمونه خوشبختی وبه قول خودت یه کلبه وسط بیابون بسازیمو با عشق تا ابد هر روز شاد زندگی کنیم.من وتو زیر یه چادر ،زیر سقف یه کلبه کوچیک هم تا ابد شادیم.
قربانت جیران

با اینکه بچه بودم ولی نامه به نظرم خنده دار میومد،جیران عقلشو از دست داده بود،کلبه وسط بیابون وزیر چادر چیه،تو فقط خرج حمام رفتنت هر هفته کلی میشه
اونوقت وسط بیابون میخوای زندگی کنی.
شونه هامو بالا انداختم وبه خودم گفتم به من چه منکه النگو وچیزایی که دوست داشتمو ازش گرفتم.
رفتم تو کوچه خداروشکر خلوت بود فقط چندتا پسر بچه داشتن بازی میکردن،به یکیشون یه مشت آبنبات قیچی که تو جیبم بود دادم وگفتم برو دراون خونه رو بزن وبگو که خلیل بیاد دم در.رفت وگفتن نیست وبیرونه.گفتم بهتر داشتم برمیگشتم که دیدم خلیل کتشو انداخته رو دوشش و از سرکوچه سوت زنان وبی خیال داره میاد.
رفتم جلو ونامه رو بهش دادم ،اونم خوند وبعدم یه پوزخندی زد وگفت عمت خوله ها.دیگه شوهر کردی گمشو برو ،چرانامه برامن می نویسی،بروبهش بگو من تو رو میخوام چکار ،تو که با داشتن نامزد با من میای رو پشت بوم وبند وبه آب میدی دو روز دیگه هم با داشتن من معلوم نیست با کیا میری،من ننه مو میفرستم دنبال یه دختر آفتاب مهتاب ندیده چشم وگوش بسته برام بگرده که به عمرا پاشو رو هیچ پشت بومی نذاشته.
وبه کسی پانداده.
گفتم آقا خلیل ولی جیران خیلی بخاطر شما کتک خورده ها.
اونم گفت به جهنم،تازه شوهرش خیلی بی غیرت بوده که تا حالا نکشتش.درضمن منم کتک خوردم،نگاه کن دندونمم شکسته،من به خاطر اون هرزه کتک خوردم،من دلم نمیخواد دیگه بخاطرش حتی نوک ناخنمم بشکنه.چه برسه تو دردسر جدید بیفتم.
برو بهش بگو دور منو خط بکشه حاله دردسر جدیدو ندارم.الانم اومدم لباسامو جمع کنم، میخوام با رفقا برم شمال یه آب وهوایی عوض کنم ویه تنی به آب بزنم.
بعدم سوت زنان راه افتاد طرف خونشون.
منم سریع برگشتمو اروم درو بستم ورفتم سراغه جیران وهمه چیو بهش گفتم.
جیران باورش نمیشد ،چند بار پرسید راست میگی ،از خودت نمی گی،گفتم نه به جون بابا بزرگ ...
...
نظرات