عکس بیسکویت  وانیلی

بیسکویت وانیلی

۱۵ تیر ۹۹
هم احساس قسمت _۲۳

بعدش باید میرفتم دنبالش .
تو همون محله ای که خونه اجاره کردم مینشستن منتها چنتا کوچه دورتر بود خونشون.
سیاوش اول خواست ماشین ببره ولی بعد که گفتم کوچه های باریکم داره؛ بی خیال ماشین شد.
یه نیم ساعت گشتیم تا بلاخره رسیدیم جلو خونشون ‌، سیاوش گفت مطمئنی درست اومدیم؟؟
گفتم آره بزار در بزنم ببینم هست یانه !!!
در زدیم یه چند دیقه بعد یه دختر کوچولویی درو باز کرد گفتم سلام مامانت هست بگو بیاد کارش دارم .
یه نگا به ما انداختو بدو بدو رفت داخل با مامانش اومد جلو درو خانومه سلام کرد چادرشو به دندون گرفته بود تا از سرش نیوفته گفت با کی کار دارین ؟ .
گفتم من دوست شهینم خونش اینجاست گفت ما یه شهین بیشتر نداریم اونم دخترمه نه سالشه الانم نیست.
گفتم خودشه ؛ ببخشید میتونیم بیام تو
__؛وای آره بفرمایید منزل خودتونه رفتیم تو خونه خریدایی که کرده بودمو دادم بهشون بچها با خوشحالی پریدن سمتشون و خوراکی هارو برداشتن بقیشم مادرشون برد تو آشپزخونه گذاشتو خواست چایی بیاره که گفتم نمیخوریم زحمت نکشید اومد تو پذیرایی .
یه نگاه به خونش انداختم ساده و چنتا فرش داشت با چنتا بالش که هرکدوم از بالشا به سمتی پرت شده بود و کلی ریختو پاش بود با خجالت رفت کمی جمع کردو گفت ببخشید خونه زیاد بهم ریختس با این چهارتا بچه نمیشه همیشه جمو جور کنم گفتم عذر میخوام ازتون ما سرزده اومدیم و ماجرای آشنایی با دخترشو گفتم که گفت به خاطر اعتیاد شوهرش بچهاش نتونستن برن مدرسه و پول نداریم حتی کرایه خونمونو بدیم گاه گاهی خودم میرم خونه ی مردم کار میکنم اما با پیشنهاد دیروز یه آقایی که رفتم خونشو تمیز کنم تصمیم گرفتم دیگه نرم واسه اینجور کارا شهین هم با دادشش میره فالو آدامس میفروشه زندگیمون میگذره خدارو شکر سرشو انداخت پایین گفتم چه پیشنهادی داده بهتون ؟؟؟
یه نگا به سیاوش کرد که سیاوش گفت منم میرم تو کوچه منتظر میشم بیای فک کنم مزاحمم بعدم رفت ادامه داد گفت نون نداشتیم بچها گریه میکردن پدرشونم که کارتون خوابه انقدر میکشه که تو کوچه ولوعه دائم منم مثل همیشه رفتم خونهایی که نظافت میکردم زنه خودش نبود کارم که تموم شد مرده ازم درخواست رابطه کرد منم قبول نکردم بهم گفت هرچی بخوای میدم اون روز بدون اینکه پول کار کردمو ازش بگیرم از خونش فرار کردمو اومدم؛
بعدم گفت ازاینکه اون روز دخترمو آوردین جلو خونه ممنونم ازتون.
ناراحت شدم از حرفایی که شنیدم قلبم به درد اومد گفتم کاری نکردم ؛
__ راستش میخوام با کمک برادرم سیاوش یه مرکزسواد آموزی واسه بچهایی که از درسو مدرسه موندن بزنم همه چیشم رایگان هست .
و اومدم شهینم بگم بیاد اونجا درس بخونه اگه شما اجازه بدین .
زنه خوشحال شدو گفت خیلی خوبه اگه نزدیک باشه سه تا از بچهاشو میفرسته تا سواد یادبگیرن گفت بچهای زیادی هستن که سواد ندارن کلی تشکر کردو گفت خدا خیرت بده
بهش گفتم تو همین محلست و آدرسشم بهش دادم ازش خواستم به کمک دخترش اون بچهایی که میشناسن رو با خودشون بیارن اونجا .قبول کردو قرار شد روزی که شروع کردم خبرشون کنم یه شماره ازش گرفتم و اسمشم که هاجر ، بودو جلو شمارش نوشتم.گفتم برات یه کاری جور میکنم تا خودت بتونی خرجتو در بیاری همش تشکر میکرد ومن دوست داشتم کمکش کنم ‌.
احساس خوبی داشتم در عرض دو سه روز تونستم کتابو دفتر و مداد بخرم و چنتا تخته بردم تو خونه و تخته هارو به کمک چنتا ازدوستام نصب کردم همه چی آماده بود مونده بود معلما رو از کجا پیدا کنم که سیاوش گفت اونش بامن.
روز بعدشم کار مونو شروع کردیم ساعت هفت صبح بود یه میزو چنتا صندلی واسه دفتر مرکز سفارش دادم بود تا برام بیارن.




هم احساس قسمت__ ۲۴


سفارشمو آوردنو سیاوشم با پونه و خواهرش پروانه رسید از اونورم نگینو خواهرش و یه خانوم مسن که اسمش فلاحی بود همراهشون اومد
همه بعداز سلامو احوال پرسی اومدن تو اتاقی و گرد هم دیگه نشستن .
شروع کردم به توضیح گفتم دیروز من مجوز این کارو به کمک دوست خالم گرفتم و الانم ازتون میخوام تو این کار خیر بادلو جون کمکم کنید اینجا از کلاس اول ابتدایی تا شیشم درس میدیم و گروه سنی مشخصی هم نداره دخترو پسرم قاطیه کسی حقوقی نداره و کسی هم که دلش نمیخواد رایگان کار کنه میتونه بره . هیچکس پا نشد و گوش به حرفام میدادن تقسیم وظایف کردم بینشون مدیریت مرکزو سپردم به خانوم فلاحی میدونستم زن خوبیه و سیاوشم با پسرش رفیقه هم شناس بود هم اینکه کمی تجربه داشت و قبلا تو مدرسه ای کار کرده بود کلاس اولو سپردم به پونه چون خیلی دوست داشت کلاس اولو برداره و هی میگفت من اولو درس میدم دومم دادم به خواهرش پروانه و سومو چهارمم قرارشد نگینو خواهرش درس بدن و دوتا از بچهایی که تازه اومده بودن پنجمو شیشمو قبول کردن گفتم طوری برنامه تون باشه که روزی که درسو دانشگاه دارین اون روز رو بعداز ظهر ی بچهارو درس بدین و برنامه ی دقیقی داشته باشین .بعداز ظهر م به هاجر زنگ زدمو گفتم بچها میتونن بیان ساعت هفت صبح تا گروه بندی بشن خودشم میتونه بیاد کمک خانوم فلاحی کنه با خنده قبول کردو تعداد بچهارو گفت حدود سی چهل تا هستن و گفت همشون میان با اینکه کار سختی شروع کرده بودم امیدوار بودم .
دفترا همه به تعدادبود اما کتابای درسیو بیشترشو نتونستم بودم پیدا کنم ودنبال کتاب میگشتم تو کتاب خونه بودم که مهدیث زنگ زد ذوق زده گفت مهدی برات یه سایتی زده و ازکسایی که میخوان به مرکز تازه تاسیست کمک کنن اونجا شرکت کنن و کمکاشونو بگیره بعدم بفرسته تا خرج بچهای اونجا کنی ، خودشم یه مقدارکمک نقدی کرده و سیاوش ازش قبول کرده ومیخواد تو این کار همیشه حمایتت کنه البته اگه تو مخالفتی نداشته باشی؟؟!!!
بهش گفتم شما که زودتر از من بریدینو دوختین الان نظرمنو میخواین ؟؟!!!
گفتم کی شما رو با خبر کرده گفت سیاوش زنگ زده بود به منو کلی از کارت تعریف کرد منم که خودت میدونی حرفی تو دهنم نمیمونه به مهدی گفتم اونم قربونش برم کلی خوشحال شد این شد که گفتم زنگ بزنم تبریک بگم بابت کار قشنگت .
گفتم ممنونم خدافظی کردم.
یه دو هفته ای گذشت شبش خونه خاله پریسا دعوت بودیم بابا نیومد و منو سیاوش تنها رفتیم پونه هم بود وقتی تنها شدیم گفت سحر میخوام یه چیزی بگم راجب پیمانه تورو خدا گوش کن .
گفتم چیه ؟ نکنه ازتو خواسته منو راضی کنی برگردم به رابطه ی قبل گفت نه بابا مگه شما باهم رابطه داشتین ؟؟؟ چشاش چهارتا شد !!!
گفتم آره داشتیم دیگه نداریم درضمن بهش بگو حناش پیش من رنگی نداره !!!
گفت عه واقعا ؟ اولن که اون ازمن چیزی نخواسته بهت بگم اصلا من چیزی نمیدونستم اما الان مطمئن شدم که یه عشقی داره نابودش میکنه اولین بار که برگشت خونه مامانم نبود خونوادگی جایی دعوت بودیم که منو پیمان نرفتیم داغون بود از چهرش مشخص بود نشست رو مبلو یه بسته سیگار کشید چنان پک میزد که انگاری عمرشو سیگار کشیده بود فهمیدم یه از چیزی ناراحته اما نمیدونستم اون چیه
اما الان فهمیدم قضیه چیه !!
به اصرار مامانم میخواد ازدواج کنه اونم یه دفعه ای یه دو هفته غمگین بود اما یهو عوض شدو گفت میخوام ازدواج کنم و شیدا رو معرف کرد مامان کلی خوشحال شد از تصمیم پیمان ولی من فک میکنم خوشحال نیست داره از یه چیزی فرار میکنه تو رو خدا بیا آشتی کنید گفتم پس به سلامتی مبارکشششش باشه عزیزم گفتم من به رابطه ی قبل برنمیگردم زیر لب گفتم پس اسمش شیداعه ؟
که پونه گفت چی گفتی گفتم هیچی ؛؛ با خودم بودم .

ادامه دارد .
🌼🌼🌼

...
نظرات