عکس خورش مرغ وقارچ
رامتین
۱۳
۱.۷k

خورش مرغ وقارچ

۱۶ شهریور ۹۹
ازخانواده نزدیک شوهرم که کسی رو نداشتیم.البته چندتا دخترعمه وپسرعمو داشت دعوت کردیم.منم به عمه وعموم زنگ زدم وگفتن ناتوان شدیم وعذر خواهی کردن که نمیان.روزبه وخانمشم تمام دوستا وهمکلاسیاشونو دعوت کردن وتالار گرفتیم.عروسم اون دوران با اینکه خودش درگیر تدارک مراسم بود مدام به ما سر میزد شونه وگردنمو ماساژ میداد،مامان جون مامان جون بهم میگفت.
خیلی وقتا که سر کار بودم میومد وبرام غذا میاورد.منم چون تو زندگیم از کسی محبت ندیده بودم وهمیشه خودم باید همه کارامو میکردم خیلی این کارا ومحبتاش به دلم مینشست وحاضر بودم برای این عروس یا بهتر بگم دخترم جونمو بدم.همش خداروشکر میکردم همچین عروس نازنینی نصیبم کرده.یاد دعاهای مادربزرگم میفتادم که میگفت الهی آخر بخیر بشی ادما تو جوانی همه جوره خودشون میتونن از پس خودشون بر بیان،تنها باشن نباشن ،عزیز باشن نباشن، مهم اینه که میانسال وکهن سال بشی عزیز باشی،یکی باشه حواسش بهت باشه.
پدر ومادر عروس گفتن باید بیان پیش خودمون زندگی کنن دوروز دیگه بچه دار بشن ودخترمون بخواد بره سر کار بچشو بزاره پیش ما.وسوئیت طبقه پایینشونو نقاشی کردنو ومرتب کردن برا عروس وداماد.
ماهم از این اینده نگریشون راضی وخوشحال بودیم.
عروسمو خودم ارایش کردمو سنگ تموم گذاشتم.همگی خوشحال بودیم ومن از همه خوشحال تر .از خوشحالی اشکم بند نمیومد.دلم میخواست کس وکاری داشتم ومیومدن تو شادیم شرکت میکردن.
روابرا بودم از شادی ،اولین بچم بعد از اونهمه سختی سر وسامان گرفته بود.
همه چی عالی برگزار شد وتمام دوستاشون وجوانهای جمع برای عروس برون دنبال عروس وداماد راه افتادن وبوق زنان حرکت کردن. جوانها گفتن ما تا صبح میخوایم تو خیابونا بچرخیم وشادی کنیم.
پدر ومادر عروسم گفتن پس ما میریم خونه منتظر میمونیم.من ومجتبی هم خسته بودیم وبرگشتیم خونه،البته چون پاشنه کفشام بلند بود نمیتونستم راه برم واز شدت کمر درد وپا درد نفسم بند اومده بود ، رضا ودردانه هم با ما برگشتن چون رضا خاطره خوبی نداشت یکی از دوستاشو بخاطر همین حرکات نمایشی دنبال عروس وداماد از دست داده بود .گویا با موتور تک چرخ زده بود وبا پشت سر زمین خورده بود.
خلاصه اومدیم خونه ومنو مجتبی کلی از گذشته وخاطراتمون باهم حرف زدیم وهمش به این فکر میکردیم که چقدر زود گذشت وچقدر بچه هازود بزرگ شدن.
با یه حس وحال خوشی رفتم خوابیدم.نمیدونم چقدر خوابیده بودم که مجتبی بیدارم کرد انقدر خسته بودم که نای بلند شدن نداشتم.هنوز پاهام درد میکرد دلم میخواست چند روز پیاپی بخوابم.ولی مجتبی به زور بیدارم کرد...#داستان_یگانه❤❤
به زور از رختخواب کنده شدم وگفتم خوب بگو چکار داری صبح که نشده هنوز .یه نگاه بهش کردم از صورتش معلوم بود که اتفاق بدی افتاده..گفتم چی شده حرف بزن.لابد بچه ها رو دیشب موقع بوق بوق زدن گرفتن،من گفتم یه شنل بندازه رو سرشا یه چادر نمازم ببره اگر جلوشونو گرفتن بندازه رو سرش ولی گوش ندادن.
دوباره به مجتبی نگاه کردم بازم چیزی نگفت گفتم وا چرا هیچی نمی گی .نکنه تصادف کردن به ماشین کسی زدن.گفت نه یعنی نمیدونم از پلیس راه زنگ زدن گفتن بیاین الانم پدر ومادر عروسمون دم در منتظرن .گفتم چی میگی پلیس راه کجا بود.گفت دیشب رفتن خونشون وچمدونشونو برداشتن گفتن همین الان میخوایم بریم شمال ماه عسل.پدر ومادر عروسم هر چی میگن که خسته اید فردا بروید قبول نکردن ورفتن.
چشمام سیاهی رفت یه لحظه نشستم گفتم یعنی چی آخه این چه حماقتی بوده.روزبه دوسه شب بود درست وحسایی نخوابیده بود.مجتبی گفت کاریه که شده بیا برو ببین چی شده.
گفتم تو نمیای گفت نه من همینجا میمونم تا بیای.حاضر شدم پام تو کفش نمی رفت
یه دمپایی پوشیدم .ورفتم با پدر ومادر عروسمون سمت چالوس.
پدر عروس گفت پس آقا مجتبی نمیاد.گفتم نه موند خونه.پدر عروس گفت جدی ،عجبببب.
یه لحظه انگار اون عجب گفتن یه تلنگری بهم زد با خودم گفتم واقعا مجتبی چرا هیچوقت مواقع حساس کنارم نیست.
وقتی روزبه بچه بود وشیشه میشکست اگر همسایه ها میومدن دم در می گفت یگانه برو ببین پسرت چه دسته گلی آب داده.
اگر از مدرسه بهش زنگ می زدن میومد دنبالم ومیرسوندم ومیگفت تو برو من تو ماشین منتطرت می مونم زود بر می گردونمت سالن.
وقتی قرار بود برا شناسایی شهیدا بریم بازم موند خونه ومن تنها رفتم وهزاران بار دیگه که من تنها می رفتم.نه فقط کارای روزبه ،تمام مراحل زندگی رضا ودردانه رو هم خودم تنهایی پیش رفتم نزدیک ترین مداخله اش نشستن تو ماشین ومنتظرم موندن بود.
بد خودم گفتم ول کن سالها گذشته تا حالا نبوده از این به بعدم نیست.
دوباره یاد این افتادم که کجا میریم وچرا میریم مدام تو دلم خدا خدا می کردم فقط یه تصادف کم خطر وخسارت باشه .فقط ماشینشون خراب شده باشه ماشینی که یکماه پیش براشون خریدیم ودوتاییشون چه ذوقی داشتن.و
با خودم می گفتم روزبه خیلی خسته بود چرا یکدفعه این فکر تو کله اش اومد.
بالاخره با کلی دلشوره رسیدیم پلیس راه .گفتن بروید فلان بیمارستان انتقال داده شدن اونجا.هر چی گفتیم چی شده گفتن جراحاتی داشتن.برا رسیدگی منتقل شدن.خدا ر‌و شکر می کردیم که از اون فکرای ناجوری که میکردیم نبود.احتمالا چندتا زخم وشکستگی بوده.

#داستان_یگانه❤❤ #حس_ خوب#basaligheha
...
نظرات