عکس کیک
رامتین
۶
۱.۹k

کیک

۱ آذر ۹۹
گفت تو که خرجی نداری مگه تاحالا خرجت نکردم ،کم که نذاشتم برات.
جمع میکنی سودشو میزاری برا بچمون.
گفتم حالا که فعلا نه بچه ای هست نه ارثی راستی چرا به مامانم گفتی حامله ام.
گفت دروغ مصلحتی بود، برا اینکه هی نپرسه چرا نیومد.واقعامیومدی چکار، تو اون شلوغی ،قلقله بود.زن ومرد ریخته بودن اون وسط قاتی پاتی وهمه چسبیده بودن بهم. منم زیر تابوت بودم میومدی همش باید حواسم به تو بود.
گفتم فرار میکردم یا گم میشدم؟ گفت نه لا دست وپا میموندی اغلبم مردا غریبه بودن.دیگه کشش ندادم.میدونستم منظورش چیه.گفت ولی روشنک به دلم افتاده تو حامله ای نمیخوای چک کنی یه جوری شدی ،چشمات یه حالیه.
گفتم نمیدونم فردا وقت دکتر دارم اگر نوشت میرم ازمایش خودمم خسته شدم بس که رفتم دکتر وقرص وآمپول و...استفاده کردم.گفت نه حتما بچه دار میشی،بچه خوبه زنو پایبند میکنه،حتی من نباشمم با وجود دوسه تا بچه دیگه فکر ازدواج مجدد به سرت نمیزنه.
گفتم حسین ول کن ،با بچه بی بچه مطمئن باش من عمرا ازدواج کنم تو اولین وآخرین مردی هستی که باهاش ازدواج کردم، پس ولم کن،خلاص.یه نفس راحتی کشید ،بعدم خودشو از تنگ وتا ننداخت،گفت آره کدوم خری پیدا میشه تو رو بگیره اولین وآخرینش خودم بودم.گفتم راست میگی هر چی تو بگی .ورفتم دنبال کارم.فرداش رفتم دکتر وباز برام دارو نوشت گفت قبلش آزمایش بتا بده اگر باردار نبودی بخور.رفتیم دم داروخانه جا پارک نبود حسین دوبله گذاشت وبه من گفت توبرو داروهاتو بگیر.
با تعجب گفتم من؟
گفت آره میبینی که جا نیست برو دیگه.
باورم نمیشد،پیاده شدم ورفتم تو داروخانه ،خیلی شلوغ بود،با خودم میگفتم یعنی چه معجزه ای شده گذاشت بیام داروخانه.شاید بخاطر اینکه ارثمو از چنگم دربیاره،شایدم واقعا خودشم خسته شده از محدودکردنم،ممکنم هست بخاطر این باشه که بهش گفتم اولین وآخرین مرد زندگیمه.هر چی بود ته دلم خوشحال بودم،یه نفس عمیق گشیدم بوی داروخانه چه بوی خوبی بود.پشت سر دوتا خانم ایستاده بودم منتظر داروهام یه نگاهی کردم دیدم حسین زل زده بهم وچهار چشمی مواظبمه.گفتم ساده ای روشنک چیزی عوض نشده.دوتا خانم جلویی داشتن باهم حرف میزدن،یکیشون گفت عمرا من از شوهرم بچه دار بشم مگه دیوونم یکیو بدبخت کنم.نه اینکه خیلی خوش اخلاقه،همش گیر میده،دیر نیا زود نرو ،روسریتو بکش جلو،لاک جیغ نزن.
یه بچه بیارم شاید پنج عصر دلش پارک خواست من وایسم تا هفت که بیاد باهم بریم پارک.من داروی جلوگیری میخورم تا خوب نشه یه آدمو نمیارم تو این دنیا بدبخت بشه...
#داستان_روشنک🌝
یه نگاه به خانمه کردم.لاک پوست پیازی زده بود،روسریشم خیلی عقب بود،آرایش کاملم داشت،سوئیچ ماشینشم تو دستش می چرخوند.در کیفشم باز کرد کلی پول توش بود.با خودم فکر کردم معیارا آدما چقدر متفاوته،یکم روسریتو بیار جلو،لاک بزن فقط جیغ نباشه،تا این وقت شب با ماشین با دوستت بیرون باش ولی خیلی دیر نکنی لابد یک ودو بیرون نباشی براش چه سخت بود تازه پولم داشت که خودش خرج کنه .اونوقت این با اینهمه آزادی میگفت نمیزارم بچه دار شم،که یه وقت بجای ساعت پنج مجبور بشه دوساعت منتطر بمونه تا ساعت هفت شوهره خسته بیاد وببرشون بیرون.اونوقت من محصور در چهار دیواری دو ساله دارم مداوا میکنم تا یکی دیگه رو بیارم تو این زندان تا زندانبان خیالش راحت بشه برا ابد تو زندانش موندگارم.لابد سال بعد وبعدیم دومی وسومیو رو بیارم تا کاملا به آرامش برسه.یه فکری به ذهنم رسید گفتم روشنک بسه تو بدبخت شدی بسه یه بچه رو بدبخت نکن.دکتر داشت نحوه استفاده از داروها رو میگفت وای من حواسم جای دیگه بود گفت چیزدیگه ای لازم ندارید گفتم چرا یه بسته قرص جلوگیری،اسم همونی که خانمه قبل از من گفته بود رو گفتم.بهم داد وحساب کرد،قرصو گذاشتم تو آستینم ورفتم بیرون. حسین گفت چی خواستی که دوباره دکتر برات آورد گفتم هیچی این قرص هورمونیه رو گفتم دوبسته بیاره خیالم راحت بشه،آخه خارجیش بهتره.گفت باشه.برگشتم،گفت فردا آزمایش بتا میدی،گفتم نه لازم نیست خانم دکتر گفت مطمئنه که باردار نیستم.
گفت باشه هر طور گفته عمل کن.
رفتم توحموم بروشور دارو رو خوندم واولین قرصو با یه مشت آب خوردم تو آیینه نگاه کردم،گفتم آفرین روشنک داره ازت خوشم میاد.چند دوزی گذشت،یه روز حسین گفت مادرت سراغتو میگرفت گفت خواستم بیام عیادت روشنک ولی گفتم قبل چهلم خوب نیست.حالا گوشیمو بردار بهش زنگ بزن.لو ندی حامله نیستیا.
زنگ زدم ،کلی گله کرد از خواهرام باهاش قهرن.گفتم مگه چی شده چراقهر کردن.
...
نظرات