عکس نان بریوش
اشرف
۴۵
۸۸۰

نان بریوش

۲۲ آذر ۹۹
(سلام وخسته نباشی به تمام خانم های عزیزوهنرمندببخشیداین چندوقت نشدکه ادامه رمان بذارم ازهمه پوزش میخوام امیدوارم به بزرگواری خودتون ببخشید)🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍️داستان‌ (زهرا) عاشقانه مذهبی 🌷 کنارمرتضی نشستم که نمیدونم چه جوری خوابم برده بود
با صدای مرتضی از خواب بیدار شدم
زهراجان ،نمیخوای بیدار بشی؟
با چشم نیمه باز نگاهش کردم
-بزار یه کم بخوابم ،چشمام میسوزه
مرتضی: قربون چشمات برم ،خانومم نیم ساعت دیگه نمازقضامیشه
باشنیدن این حرف مثل فرفره بلند شدم نشستم روی تخت
-چی؟ فک کردم الان ساعت ۹ باشه عه اینجاروتخت؟ من کی اومدم روتخت خوابیدم
مرتضی: تازه اینقدر خوابت سنگین بود
ساعت سه نصف شب دیدم روزمین کنارکاناپه خوابت برده بود.منم روکاناپه خوابیده بودم توروبغل کردم گذاشتم روتخت
زهرا :ممنون عزیزم اینقدرخسته بودم اصلا نمیدونم چه جوری خوابم برده بود
بلند شدم رفتم سمت سرویس
همینجوری که داشتم دست و صورتمو میشستم و وضو میگرفتم اومدم نمازخوندم
صدای خنده مرتضی بلند شد
و من عاشق صدای خنده هاش بودم
خانمی قبله اشتباه بایددوباره نمازبخونیزهرا: اشکالی نداره،بعد ها تلافی میکنم...
چادرمو سرم کردم دوباره نمازخوندم
مرتضی: التماس دعا خانووم
- محتاجیم آقا
بعد از خوندن نماز خوابمون نبرد
کنار هم دراز کشیدیمو من فقط نگاهش میکردم
مرتضی:( موهامو نوازش میکرد)
-زهرا: هیچ فکر نمیکردم اینقدر دیوانه ات بشم 😘مرتضی: منم فکر نمیکردم اینقدر عاشقت بشم ،تو بهترین اتفاق زندگیم بودی
،من زندگیمو اول از خدا بعد از اهل بیت و شهدا دارم،
مرتضی :زهراجان من برم صبحانه آماده کنم نمیدونم چراگرسنه ام شده تایه چشم بهم زدن صبحانه روآماده میکنم صدات میزنم بیای صبحانه بخوری
باشه چشم آقابه زحمت میوفتی
اولین صبحانه دونفره مون توخونه خودمون خوردیم که صدای‌ زنگ موبایلم به صدادراومدمامان بود
الوزهراجان:بله مامان خوبی صبح بخیر
آقامرتضی خوبن خودت خوبی عزیزم برانهاربیاییداینجا
میخوام براتون فسنجون درست کنم
زهرا: مامان الان داریم صبحونه میخوریم یه کم کارخونه دارم غروب براشام می‌آییم
مامان:خوب پس غروب یه کم زودتربیا سلام به آقامرتضی برسون خداحافظ
سه ماهی اززندگی مشترکمون گذشت هرروزکه اززندگیمون می‌گذشت بیشترعاشق هم میشدیم درطول این سه ماه آقامرتضی به دانشگاه میرفت منم
براکنکورمیخوندم پارسال کنکورقبول نشده بودم
روز موعود رسیده بود و ای کاش زمان کنترل داشت و من هی برمیگشتم عقب ،هی برمیگشتم عقب
یه گوشه نشسته بودمو به مرتضی نگاه میکردم ، یه ساک کوچیک تو دستش بود و وسایلش و جمع میکرد
صدای زنگ در اومد،از پنجره نگاه کردم
مامان و بابا آقامرتضی ومحیااومده بودن
برای خداحافظی
مامان بابا خودم هم اومدن تا با مرتضی خداحافظی کنن
پاهام توان راه رفتن نداشت
برگشتم نگاه کردم مرتضی در حال پوشیدن لباسش بود با هر بستن دکمه پیراهنش جانم در میرفت نزدیکش شدم به چشمهای خیره شدم چشمم به زنجیر دور گردنش افتاد
از زیر پیراهنش بیرون آوردم
پلاکی روش نوشته بود شهید گمنام+ مرتضی دستمو گرفت و بوسید
سرمو گذاشتم روی سینه اش و گریه میکردم
بلند بلند گریه میکردم و میگفتم:مطمئنم خانم(حضرت زینب) تو رو میخره
مرتضی خیلی دوستت دارم، مرتضی خیلی دلم برات تنگ میشه ، (مرتضی:بغضش شکست و گریه میکرد):زهرا جان ،جان مرتضی گریه نکن، چرا داری با اشکات قلبمو آتیش میزنی ، چرا داری توان رفتن و ازم میگیری،نزار دلم پیش تو باشه
بلاخره بعد از کلی گریه ازش جدا شدم و رفتیم از اتاق بیرون مامان با دیدنم اومد جلو بغلم کرد
دلش سوخت برای دخترش که سه ماه که ازدواج کرده بود...
صدای‌ زنگ دراومدنگاه کردم ماشین سپاه بوداومده بودن دنبال مرتضی+مامان مرتضی قرآن آورد مرتضی قرآن بوسیدازهمه خداحافظی کرد منم بااشکام راهیش کردم رفت سوارماشین شدصدای هق هق گریه ام بلندشد
بامامانم وبابام رفتم خونشون آروم وقرارنداشتم همش گریه میکردم چندبار زنگ زدم به مرتضی گوشیش دردسترس نبود چندساعتی گذشت گوشیم زنگ خورد به صفحه گوشیم نگاه کردم مرتضی خیلی خوشحال شدم
الوسلام زهراجان خوبی عزیزم
آقامرتضی خوبی ازوقتی که رفتی همش گریه میکنم هنوزیه روزاز رفتن نگذشته نمیتونم نبودنت تحمل کنم خیلی دلم برات تنگ شده
مرتضی :انشالا یه هفته ای برمیگردم منم دلم برات تنگ شده
یک ساعتی باهم حرف زدیم هرچندکه سخت بودخداحافظی کردم روتختم درازکشیدم وخداراشکرکردم تونستم باهاش حرف بزنم🌸🌸
دوسه روزی گذشت که مرتضی رفته بودسوریه روزی چندبار زنگ میزدبا تمام وجودش برام صحبت میکرد،از دلتنگی هاش ،از اتفاقهایی که براش افتاده بود
منم با جون و دلم گوش میکردم...
چند روزی بودکه دل دردداشتم درد شکمم کم نشد تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر
دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت
دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطب دکتر
دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت: مبارک باشه خانم مادرشدی بارداری
منم هاج و واج نگاهش میکردم خیلی خوشحال شدم
...
نظرات