عکس کیک یلدایی
اشرف
۲۳
۹۳۴

کیک یلدایی

۳ دی ۹۹
✍️داستان‌( زهرا) عاشقانه مذهبی💞
نصفه های شب بود و همه خوابیدن ،ولی من هنوز روتخت نشسته بودم منتظرتماس مرتضی بودم
توی دلم غوغایی بود
رفتم وضوگرفتم سجاده مو با چادرمو برداشتم آوردم ،
شروع کردم به خوندن نماز
اینقدر چشمام سنگین بود سر سجاده خوابم برد
خواب بدی دیدم شروع کردم به جیغ زدن
،با تکونهای بدنم بیدار شدم
مادر جون وبابام بالای سرم بودن و صدام میزدن
من هنوز تو شوک خوابی که دیدم بودم
نفس نفس میزدم مادرجون بغلم کرد
چی شده زهرا ،خواب بد دیدی ؟
( گریه ام بلند شد و هق هق میزدم و چیزی نمیگفتم یه قرص مسکن بهم دادن خوابم بردنزدیکهای ظهرشد ازخواب بیدارشدم بابام اومدخونه گفت زهراآماده شوکه بریم بیمارستان پدرمرتضی زنگ زدگفت مرتضی آوردن بیمارستان
باشنیدن این حرف ازجام بلندشدم یعنی چی شده مرتضی حالش خوبه
بابا:آره حالش خوب گفت مثل اینکه پا_راستش شکسته
زودآماده شدم رفتیم بیمارستان تودلم آشوب بودرسیدیم بیمارستان ازماشین پیاده شدیم استرس داشتم مامانم دستم گرفت رفتیم داخل بیمارستان محیا توسالن بیمارستان تامنودیدبغلم کردماروبردپیش مرتضی
اتاق خیلی شلوغ بودهمه اونجابودن
زهرا: وقتی مرتضی روتخت بیمارستان دیدم چشمانم پرازاشک شده بود
مرتضی: سلام زهراجان عزیزم خوبی خیلی دلم برات تنگ شده بود
زهرا:سلام مرتضی خوبی چی شده
مرتضی :راستش زهراجان دوروزپیش پاراستم
زهرا:حرفشوقطع کردم نذاشتم ادامه بده دستم گذاشتم روپاهاش شروع کردم به گریه کردن بی هوش شدم وقتی به هوش اومدم تواتاق دیگه بودم بهم سرم وصل کردن مامان بابام بالای سرم بودمحیا اومدپیشم زن داداش خوبی بهتری مرتضی خیلی نگرانت میتونی بریم پیش مرتضی
زهرا:آره یکم بهترم باشه بریم بامحیارفتم پیش مرتضی
مرتضی :زهراجان بهتری؟
زهرا:آره بهترم+ پاتوچراقطع کردن؟
مرتضی :دوروزپیش بودپاراستم تیرخوردمنوآوردن بیمارستان دکترگفت پاراستت خیلی عفونت کرده بایدپاتوقطع کنم وگرنه تمام بدنت عفونت میکنه خیلی خطرناک میشه
چندماهی ازاومدن مرتضی می‌گذشت
با دنیا اومدن ابولفضل وزینب ،و پاگذاشتن به دنیای منو مرتضی ،همه چی رنگ بوی عجیبی گرفته بود
بچه هام همه رو عاشق خودش کرده بود
هر روز که بزرگتر میشدند و قد میکشیدند عزیز تر و بامزه تر میشدند
مرتضی بابچه ها اینقدر به هم وابسته شده بودن که هر شب مرتضی باید براشون غصه میگفت زینب توی بغلش میخوابید
ماه رمضان از راه رسید
زینب وابولفضل دوسال و نیم شده بودن
هر سال شبهای قدر و میرفتیم مزار شهدا و در کنار شهدا قرآن به سر میگرفتیم
حال و هوای عجیبی داشت در کنار شهدا ،رازو نیاز کردن ،چه واسطه ای بهتر از شهدا
همه لباس مشکی پوشیدیم
آماده شدیم حتی برای بچه هام هم لباس سیاه پوشیدم به حرمت این شب
مرتضی: بریم ،آماده شدین؟
چشم آقاالان منو بچه هاآماده میشیم
چادرمو سرم کردم رفتیم مزارشهدا
- مرتضی بعدازدوسال مدرک پزشکی گرفت مطب بازکردهرروزکه می‌گذشت زندگی منو مرتضی شیرین ترمیشدخداراشکرمیکنم که خدامرتضی توزندگیم قرارداد
پایان داستان💐
...
نظرات