عکس سالاد الویه
_helen.72
۱۲۹
۱.۹k

سالاد الویه

۲۵ بهمن ۹۹
🗻داستان ظهر یک روز سرد زمستانی🗻
🌨 ,وقتی آمیلی به خانه🏡 برگشت، پشت در 🚪پاکت نامه ای💌 را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست📬 روی آن بود.فقط نام و آدرسش روی پاکت💌 نوشته شده بود.او با تعجب پاکت 💌را باز کرد و نامه ی 📃داخل آن را خواند:آمیلی عزیز، عصر🌟 امروز به خانه ی 🏡تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.”با عشق، 🎀خدا ”🎀 آمیلی همان طور که با دستهای 🖐لرزان نامه را روی میز🛋 می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا 🎀خدا 🎀می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود.در همین فکر ها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه🍽 را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم پس نگاهی به کیف 💼پولش💵 انداخت.او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت.با این حال به سمت فروشگاه🏢 رفت و یک قرص نان فرانسوی 🍞و دو بطری شیر🍶🍶 خرید.وقتی از فروشگاه🏢 بیرون آمد، برف🌨 به شدت در حال بارش ⛆بود و او عجله داشت تا زود به خانه 🏡برسد و عصرانه را حاضر کند.در راه برگشت، زن و مرد 👫فقیری را دید که از سرما 🌪می لرزید.
مرد فقیر👴 به امیلی 👧گفت: “خانم، ما خانه 🏡و پولی 💵نداریم.بسیار سردمان🌪 است و گرسنه🍞 هستیم.آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟” امیلی 👧جواب داد: “متاسفم، من دیگر پولی💵 ندارم و این نان ها 🍞را هم برای مهمانم خریده ام” مرد👴 گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش 👫گذاشت و به حرکت ادامه دادند.همانطور که مرد و زن فقیر 👫در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش💝 احساس کرد.به سرعت دنبال آنها دوید💃: ” آقا، خانم،👫 خواهش می کنم صبر کنید” وقتی امیلی👧 به زن و مرد فقیر👫 رسید، سبد غذا🍞🍶 را به آنها داد و بعد کتش 👚را در آورد و روی شانه های زن👵 انداخت.مرد👴 از او تشکر کرد و برایش دعا📿 کرد.وقتی امیلی 👧به خانه 🏡رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت.همانطور که در را باز می کرد، پاکت نامه 💌دیگری را روی زمین دید.نامه 📃را برداشت و باز کرد: امیلی👧 عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم😍
...
نظرات