عکس کیک تولد
zahra_85
۱۸۲
۵۷۶

کیک تولد

۲۷ اسفند ۹۹
#اجباربه#خوشبختی
#فصل_دوم#پارت_سیو_هفتم
کمی رو مبلا نشستیمو حرفایه معمولی زدیم ساعت 9 بود که ارادو احسان بلند شدن برن سر کارشون
بعده رفتنه اونا مادر جون ازرسره جاش بلند شد
_انید بیا مادر کارت دارم
_عه مادر جون انیدو میبری کجا
_الان میاد مادر کار مهمی باهاش دارم
_چشم.... انید من میرم تو الاچیق بعدن تو هم بیا
سری تکون دادم
+باشه عزیزم
با مادر جون رفتیم داخله اتاقش رو صندلیه مخصوصش نشست منم جلوش نشستم
_، خوب چه خبر مادر
لبخندی زدم
+سلامتی
چند ثانیه ساکت بود بعد گفت
_رابطت با اراز چجوریه
ابرویی بالا انداختم
+خوبه باهم شام میخوریمو گه گاهی حرف میزنیم
_نه منظورم اینکه حسی بینتون شکل نگرفته
سرمو انداختم پایین
+مادر جون اراز اونقدر سردو یخی هس که اگه 100 سالم کنارش باشم هیچ تغییری نمیکنه
_خودت چی حسی بهش نداری
نگاهه زیر چشمی به مادر جون کردم گونه هام داغ شده بود
خودمو با ناخونام مشغول کردم
+نمیدونم، یه چیزایی هس اما عشق نیس فقط یه وابستگیه سادس
مادر جون تک خنده ای کرد
_برایه همه اول یه وابستگیه سادس، سعی کن تو اونم همون وابستگیه ساده به وجود بیاد
وبعدش به سمته کتایخونش رفت
واا مادر جون خوب وایستا حرفتو کامل بزن مارو میزاری تو خماریو میری
هوففف بیخیال بلند شدمو رفتم سمته الاچیق
ارزو نشسته بود جلوشم پره خوراکی این دختر این همه میخوره چاق نمیشه
حتما نمیشه که میخوره
رفتم داخل
_اووف بلاخره مادر جون اجازه صادر کردن بیای
خندیدم
+اره
_حالا چیکارت داشت
+هیچی میخواست دو کلوم با عروس خوشگلش صحبت کنه همین
_عروس خوشگلش که منم برو رویه گزینه دیگه
+اره جونه عمت تویی
_پس چی فکر کردی
خواستم جوابشو بدم که باز رگه دیونگیش گل کرد
با جیغ گفت
_واییی انید یادم رفت زنگ بزنم رها درسا
با یاداوریه خواهرام گفتم
+مگه زنگ زدی زود باش زنگ بزن
_ باشه باشه چه خبرته
گوشیشو برداشتو شماره ای گرفت بعده اینکه به بچه ها گفت گوشیو گذاشت
+من اینجا دارم بال بال میزنم گوشیو بدی به من بعد تو گوشیو قطع میکنی
_خوب وقای میان دیگه چرا میخوای حرف بزنی
زیره لب گفتم
+الحق که دختر عمویه خرس قطبی هستی
_چیزی گفتی
+نه باخودم بودم
ارزو خندید
_پس فوشم دادی
+برو بابا ارزش فوشم نداری...... راستی ارزو چرا تو اراد عروسی نمکنید دلم عروسی میخواد
لبخندش پاک شد
نگاهم کردو با صدایه لرزونی گفت
_معلوم نیس فعلا که همه چیز ریخته به هم
با نگرانی گفتم
+چی شده
_اراد میخواد بیاد خاستگاری یه بارم اومده اما...
+اما چی ارزو جونم به لبم رسید
_بابام راضیه اما مامانم نه میگه پسردوستش برایه من لایق تره تا اراد
+پسر دوستش؟؟؟
_اسمش رامینه خارج درس خونده وسه تا کارخونه بزرگ داره دو تاش ایران ویکی تو خارج
همش در رفتو امده یه ما اینجا یه ماه خارج
حالا تو این رفتو امدا منو میبینه خدا میزنه پسه کلش و این میاد عاشقم شده
اولش مامانم با ازدواجم با اراد راضی بود اما وقتی سرو کله رامین پیدا شد اونم مخالفت کرد
رامین ازم خاستگاری کرد جواب منفی دادم اما بازم روش کم نشد
هر وقت ایران بود هر روز میومد دمه خونمون خارجم که بود زنگ میزد پروو
یه بار که دمه دانشگاهمون اصرار داشت سوارماشینش بشم سرو کله اراد پیدا شد اراد تا اون موقع از وجود رامین خبر نداشت نخواستمم خبر داشته باشه تا اذیت نشه
اون روز رامین یه کتک مفصل از اراد خورد، ارادم متوجه دوری من از خودش ومخالفتایه مادرم شد
هوففف داریم باهم سعی میکنیم این مشکلو حل کنیم البته اگه بتونیم
دستمو گذاشتم رو دستش
+ناراحت نباش خواهری کناره هم که باشین کوهم جلودارتون نیس
شما با نیرویه عشق هر مانعی رو از سره راحتون بر میدارین
_یعنی میشه منو اراد یه روزی کناره هم با لباس عروسو کتو شلوار دومادی باشیم
بغلش کردم
+معلومه که میشه
خندید
_مرسی که هستی انید
ومنو به خودش فشورد
همون موقع صدایه زنگ اومد وبعدش عطیه جون درو باز کردو رها و درسا اومدن داخل وایستادم چقدر دلم برایه خواهرم تنگ شده بود
دیگه طاقت نیاوردم ودویدم سمتشون
هر دورو تو اغوش گرفتم
+دلم براتون یه ذره شده بود کله پوکایه خواهری
رها خندید
_دله منم برا این فوشایه دل نشینت تنگ شده بود
بیشتر به خودم فشردمش
+تا وقتی هستم فوشت میدم تا دیگه دلتنگه فوشام نشی
خندید
_مرسی که مواظبه دلتنگیمی
بعده یهاغوش طولانی به سمته الاچیغ رفتیمو نشستیم
درسا گفت
_وایی انید نمیدونی اونشب که یهو غیبت زد من چی کشیدم تا صبح گریه کردم تا وقتی پیدا بشی با خودم میگفتم یا کشتنت یا خودت خودتو کشتی
رها حرفشو تایید کرد
_به خدا انید اگه میدونستم انقدر نازاحت میشی با اون حرف بهت جیزی نمیگفتم
+ولش کنید بچه ها دیگه تموم شده بیاین حرفایه خوب بزنیم
_اره بچه ها بیاین وسط که امروزو فقط میخوایم بخوریم
با خنده گفتم
+انقدر نخور ارزو چاق میشی دیگه اراد نمیگیرتتا
_از خداشم باشه
هممون زدیم زیره خنده
اونقدر خوردیمو گفتیمو خندیدیم
که ساعت از دستمون خارج شد به خودم که اومدم ساعت.3.5 بود
لبمو گاز گرفتم
+واییی بچه ها اراز گفته ساعت 4 میاد بلند شین
بعد ناهار اومدیم تو نشیمن جلو تلوزیون بالشت گذاشتیمو فیلم دیدیم
الانم همشون خوابیدم
لگدی به پایه ارزو زدم
+ارزو ارزو پاشو تورو قران
ارزو با چشمایه نیمه بازش نشست
_ها چیه
+میگم اراز داره میاد دنبالم
یهو چشماش باز شد
_مگه قرار نیست امشب اینجا باشی
+معلومهه نه
بلند شد
_چی چیو نه تو امشبو باید بمونی من برنامه ریزی کردم برا دوروز نه یه نصفه روز
رها درسا بلند شین این میخواد بره
انقدر بلند گفت که عمارت به خود لرزید
یهویی نشستن
_واییی چته ارزو یه دقیقه خواستیم خیر سرمون بخوابیم
+ساکت باش درسا بیا ببین این چی میگه اقا ارازش داره میاد دنبالش
اوناهم بلند شدنو ریختن سرم
+بابا اصلا دسته من نیس اراز گفته
داشتیم کل کل میکردیم که ارزو گفت
_بچه ها بیاین بریم به مادر جون بگیم اراز روحرف مادر جون حرف نمیزنه
اون سه تا رفتن پیش مادر جون منم رو تاپم یه تونیک پوشیدم با یه شال ورو مبلا نشستم
همون موقع صدایه زنگ اومد عطیه جون رفت تا ببینه کیه
چند ثانیه گذشت که
_انید جان اقا ارازن میگن برو دم در اومدن دنبالت
با غم عجیبی بلند شدم به سمته در رفتم که صدایه مادر جون اومد
_عطیه بگو اراز بیاد داخل کارش دارم
یهو برگشتمو با صورت خندون سه نفر خل و چل روبه رو شدم
لبخندی زدم
چند دقیقه نگذشته بود که اراز اومد داخل نگاهی بهم انداخت من دم در بودم بقیه اونورتر
_هنوز که اماده نیستی
به مادر جون اشاره کردم
+مادر جون کارت داره
سری تکون داد
_تا اون موقع برو اماده شد
وبه سمته مادرجون رفت
بچم سر به زیر با همه سلام احوال پرسی کرد وبعد با مادر جون رفت داخله اتاقش
جلویه دره اتاق مادر جوو چهار تایی وایستاده بودیم انگار دره اتاق عمله
همون موقع اراز اومد بیرون
اخمه شدیدی بین ابروهاش بود وکلافه دست میکشید تو موهاش
بهم اشاره کرد دنبالش رفتم تو حیاط
وایستاد با اخم بهم گفت
_حالا از دستور من سر پیچی میکنی مگه من نگفتم تا 4 عصر امروز
+حالا تا 4 عصر فردا مگه چی میشه
داد زد
_خیلی کارا میشه
+خوب منم دل دارم میخوام کنار دوستام باشم
_هییییشششش خفه شو انید اصلا حوصلتو ندارم
الانم فقط به خاطره مادر جون اجازه میدم بمونی فردا سره ساعت 4 اینجام مثل بچه ادم میای باهام مفهمونه
سری تکون دادم
_زبون نداری
+بله متوجه شدم....
...
نظرات