عکس شیر برنج بازاری
رامتین
۲۴۵
۱.۸k

شیر برنج بازاری

۲۸ بهمن ۹۷
این شیر برنج بدون شکر هست با کمی نمک ولی از اونجایی که مابدون شیرینی نمیتونیم سر کنیم با یکم مربا توت فرنگی که از تابستان داشتیم میل کردیم،جاتون خالی البته👌کفشدوزه راهم دخترم گذاشت گفت دلش شیر برنج میخواد😂
داستان گلپونه44و45
هواروشن شد ولی دل من روشن نشد،اونروز جمعه بود وعلی تا ظهر خوابید ومنم رفتم تو آشپزخانه وخودمو سرگرم کردم ،ولی مگه فکر وخیال امانم میدادنزدیکا ظهر رفتم دم پنجره مینا وصداش کردم اومد تو حیاط گفت واای چرا مثل ارواح شدی این چه حالیه،بغضم ترکید وهمه چیو گفتم وپرسیدم شوهرت از مرجان چیزی نگفته،گفت یه چندباری گفت خدا شانس بده علی اینا چه منشی امروزی دارن ،اونوقت من باید تو محوطه با یه عده کارگر مرد کارکنم و...بیا بریم پیش عایشه شوهرش تو واحد علی ایناس اون بهتر میدونه،عایشه چند خونه پایینتر بود تو همون حیاط مشترک،یه دختر خونگرم ومهربون جنوبی،یکی اززیباترین زنایی که به عمرم دیدم پوست سبزه وچشمای گیرا همیشه بهش میگفتیم تو باید هنرپیشه میشدی بس که خوشگل وخوشتیپی،رفتیم صداش کردیمو وازش سوال کردیم گفت بی خیال گلی محل نزار مردا برای اینکه حس حسادت زناشونو تحریک کنن این چیزا رو میگن،شوهر منو ببین با این قد وقواره وشکلش هیچکی جز من نگاش نمیکنه چند وقت پیش میگفت مرجان بهم گفته تو خیلی جذابی😀😀 با این حرفش سه تایی زدم زیر خنده(خداییشم شوهرعایشه زشت وابله رو بود اصلا هم به خودش نمیرسید ونقطه مقابل زنش بود ولی خوب درامدش دوبرابر علی اینا بود وعایشه هم دختر عموش بود بخاطر همین ازدواج کرده بودن وگرنه غیر قابل تحمل بود) ،خلاصه اون روز دوستام کلی باهام حرف زدن وگفتن حساسیت نشون نده منم آروم شدم وبرگشتم ولی تا یه هفته مدام علی حرفا وحرکاتشو زیر نظر داشتم ببینم چیزی فرق کرده دیدم نه واقعا من شک بیخودی داشتم .دوباره زندگیمون روال عادی پیدا کرد.من ومینا دویار جدا نشدنی بودیم.سبک لباس پوشیدنمون عین هم بود یه شلوار لی وچند دست بلوز ازاد وراحت یقه مردونه نخی بارنگهای ملایم برا تابستونا انتخاب میکردیم ودامنا راه دار یا پلیسه وبلوز یقه اسکی برا زمستونا،در عین سادگی بر اساس مد روز پیش میرفتیم،موهامونم ساده پشت سرمون جمع میکردیم،حتی موهای صورتمونم اصلاح نمیکردیم آخه سفرهای خارجی که میرفتیم اغلب خانمها همینطور ساده حتی رژ لب نمیزدن یاخیلی کمرنگ میزدن،ماهم به روش اروپایی رفتار میکردیم البته برا مجالس اداره مثل بقیه لباسا مجلسی وارایش نسبتا غلیظ داشتیم بیشتر دوست داشتیم امروزی رفتار کنیم کتاب بخونیم ،درمورد مسایل علمی تحقیق وبحث کنیم وموسیقی بنوازیم و بچه هامونو با اصول علمی بزرگ کنیم کلا زندگی روشنفکرانه ای رودر پیش گرفته بودیم.خیلیا بهمون میگفتن دیگه زیادی امروزی شدین اینجا ایرانه مثل خانمای ایرانی رفتار کنید ولی مامیگفتیم باید با مادربزرگامون فرق کنیم.

یه روز تصمیم گرفتم برم یه دبیرستان شبانه وپرس وجو کنم ببینم شرایطش چطوریه که ادامه تحصیل بدم،میخواستم بعدشم برم برا خودم لباس بخرم ،بچه ها تقریبا یکسال ونیمه بودن وتا میخواستم از خونه بیام گریه وزاری میکردن ومیخواستن با من بیان ،هوا سرد بود وبرف باریده بود ونمیخواستم ببرمشون بیرون وتا حواسشون نبود یواشکی اومدم بیرون وسوار ماشین شرکت شدم وبه راننده ادرسو گفتم وراه افتادیم کلی راه رو طی کردم ومتوجه شدم کیف پولمو جا گذاشتم نزدیکا شرکت علی اینا بودیم به راننده گفتم نگه داره تا برم پول بگیرم وزود بیام.رفتم تو نگهبانی گفت به مهندس خبر بدم اومدین گفتم نه سریع میرم ومیام.رفتم بالا وتو راهرو چندتا از همکاراشو دیدم وسلام احوالپرسی کردیم ،رسیدم دم دفترش خواستم در بزنم بعد گفتم بی خیال همینطوری برم تو درو باز کردم دیدم منشیش(مرجان)نیست رفتم دم در اتاقش دیدم صدای قهقهه یه زن میاد،میخکوب شدم ،یخ زدم ،پاهام چسبیده بود به زمین،صداشون میومد که علی داشت میگفت مرجان جون بی اغراق تو شیکپوشترین زنی هستی که من دیدم،اونم گفت وای فدات شم علی جون،چی ،چی چقدر این وسط جون بود که فدا میشد اون تو چه خبر بود.بازم حرفاشون ادامه داشت ودل وقلوه وجون وجیگر اون وسط داشت بینشون تیکه پاره میشد.ولی من دیگه انگار چیزیو نمیشنیدم اتاق داشت دور سرم میچرخید .از اول زندگیم با علی تا الان تو چند ثانیه از جلو چشمم رد شد.به زور یه قدم برداشتمو رفتم تو دفتر، علی لم داده بود رو صندلی ومرجانم مثل گربه ملوس نشسته بود لب میزش وبراش عشوه میومد چشمام داشت از حدقه میزد بیرون،اصلا تو عالم خوشون بودن وحواسشون نبود منم دم درم،تا اینکه یکدفعه ابدارچی اومد تو وبا صدای بلند گفت مهندس بلیط شما وخانم....(مرجان)را از آژانس آوردم،تازه اونموقع علی اینا متوجه حضور من شدن،علی سریع دست وپاشو جمع کرد وگفت عه کی اومدی گلی،ولی مرجان انگار نه انگارخیلی با ارامش ودر عین حال وقیحانه بلند شد ویه لبخند موذیانه به من زد وگفت بده من حسن آقا بده من بلیطامونو انگار داشت تاکید میکرد که من حسابی خرفهم بشم که بلیط برا دونفریشونه .داشتم منفجر میشدم از دفتر زدم بیرون فقط تو راهرو راه پله میدویدم چندبارم به این واون محکم تنه زدم حالم خراب بود داشتم از داخل آتیش میگرفتم پریدم تو خیابون فقط میدویدم عین کسی که آتیش میگیره وناخوداگاه میدوه تاخاموش بشه ولی بدتر شعله ور میشه،منم میدویدم ودر هر قدم یاد حرفا وحرکات علی می افتادم وشعله ورتر میشدم.ادامه دارد....
...
نظرات