عکس پست ویژه
zahra_85
۵۵۴
۵۲۵

پست ویژه

۱۷ اردیبهشت ۰۰
ادامه #پارت_پنجاهو_پنجم
_فردا صبح ساعت 9 اینجا باش ارادو ارزو هم امشب میان وسایله انیدو بیارین، انید تا وقتی که خانوادشو پیدا کنه پیش من میمونه
وبه سمته میز شام رفت
همه شوکه شده بودن
ارزو با بغض نالید
_اخه چراااا
با اشک خیره اراد شد
اشکاش میریخت اراد بغلش کردو سعی داشت ارومش کنه
رها به سمته اومدو دستایه یخ کردمو تو دستاش گرفت
سرشو نزدیک گوشم اورد
_حالت خوبه انید
سری تکون دادم
_پس چرا انقدر یخی
فقط خیرش شدم مردمک چشمام میلرزید
یه بغص مثل سد راه تنفسمو گرفته بود کلمه ای حرف میزدم سیل اشکام حاله دلمو رسوا میکرد
پس فقط سکوت کردم
بلند شدم همه خیره من بودن حتی اراز بدون نگاه کردن بهش به سمته میز رفتمو رو صندلی جای گرفتم
کم کم همه اومدن هیچکس کلمه ای حرف نزد
خبری از خنده هامون نبود
به زور قاشق قاشق غذا تو دهنم میکردمو بدون جوییدن با لیوان اب پایین میدادم تا بغصم نشکنه
چند قاشق خوردمو بلند شدم
_چرا غذاتو کامل نخوری دخترم
خیره مادر جون شدم به زور بغصمو قورت دادم
با صدایی که کمی میلرزید لب زدم
+سیر شدم..... ممنون
با قدمایه لرزون به سمته اتاقم رفتمو رو تخت نشستم خیره روبه روم
فکر کردم به فردا
نمیدونم چرا توقع داشتم مثل رمانا اراز بگه نه نمیخوام زنمو طلاق بدم
هه زهی خیال باطل اون روز شماری میکنه برا جدا شدن از من.....
#اجباربه_خوشبختی
#فصل_دوم#پارت_پنجاهو#ششم
اشکام یکی یکی رو گونم میریختن
تو فکر بودمو اروم اروم اشک میریختم که صدایه در اومد فوری اشکامو پاک کردمو کتاب کنار دستمو برداشتمو باز کردم انگار داشتم کتاب میخوندم
در باز شدو اول ارزو پشت سرش رها و درسا وارد شدن
هر سه تاشون با تعجب خیره منی بودن که ریلکس به صفحه کتاب خیره شده بودن
خوب کدوم خری با شنیدن خبر طلاق از عشقش میره تو اتاق کتاب میخونه....
ارزو کنارم نشستو کتابو از زیر ودستم کشیدو انداخت کناری
سرمو بلند کردمو خیره صورت پریشونش شدم
_رها و دری میخوان برم اومدن خداحافظی
کنار کشید تا بچه ها کنارم بشینند
رها دستامو گرفت
_انید حالت خوبه.... میخوای ما پیشت بمونیم
بعد چند لحظه گفتم
+اره خوبم..... نه نه لازم نیس بیشتر از این بابا مامانتون شاید راضی نباشن
_ما بگیم انید نیاز داره پیشش باشیم اونا راصی میشن
جون درسا بگو الان ناراحت نیستی
نگاش کردم جونشو قسم خورد چراا اخه
+اول اینکه جونتو قسم نخور.... دوم... نه... حالم.. خوبه... اما خوشحالم... نیستم
_پس ما بریم
+اره برین
_فردا بیایم پیشت
فوری گفتم
+نه نه لازم نیس مگه قراره چی بشه بیاید اینجا
_باشه خواهری ما نمیایم
کاری نداری باما
+نه.... مراقب خودتون باشید... خداحافظ
رها یه طرف صورتم درسا هم یه طرف صورتمو بوسید
_خداحافظ جونم
_مراقب خودت باش انید..... خداحافط
ارزو اونارو بدرغه کرد
منم از رو بی حوصلگی رو تخت دراز کشیدم تا بخوابم
خیره سقف بودم که در باز شد
نگاهی انداختم به ارزو که تشک به دست اومد داخل
وسایلشو کف زمین پهن کردو خودشو انداخت روش
_اخییییی چقدره سنگین بودن
+اینجا چیکار میکنی
_امشبو میخوام پیش ابجیم بخوام عب داره
+نه کی گف عب داره
دوباره دراز کشیدمو چشمامو بستم
_میخوای بخوابی... انقدر زود
+مگه ساعت چنده
_10.30
+زوده
_نیس
+برا من که خستم نه
ارزو دیگه چیزی نگفت
هنوز امید داشتم دلم روشن بود که فردا اراز میاد به مادر جون میگه من نمیخوام زنمو طلاق بدم حتی اگه نخوامش
اما.... چرا باید زنی که نخوادو نگه داره
هه اون الان تو پوست خودش نمیگنجه
دیگه زنی نیس که مزاحمش باشه
انقد با خودم فک کردم که چشمام گرم شدو خوابم برد
ارزو))
حالم خراب بود ارازو انید میخواستن طلاق بگیرن اما من جایه اونا بهم ریخته بودم
دلم نمیخواست طلاق بگیرن چون عشقو تو چشمایه هردو میدیدم
نگاهی به انید انداختم
از نفسایه اروم و عمیقش فهمیدم خوابیده
بلند شدم من نمیتونستم همینجوری بشینم ببینم اینا دارن طلاق میگیرن
به سمته پایین رفتم خونه تو سکوت بود
هیچکس خواب نبود اما دلو حوصله بیدار بودنو شاد بودنم نداشتن
به سمته اتاق مادر جون رفتم حتما خوابه اما من تا فردا صبح طاقت ندارم
دو تقه به در زدمو رفتم داخل... در کمال تعجب مادر جون تو این ساعت بیدار بودو با نور کم کتاب میخوند
با ذیدن من کتابشو بست
_بله دخترم کاری داری
رفتم جلو تر کنارش زانو زدم
+مادر جون
_جونم
+چرا گفتین انیدو اراز از هم طلاق بگیرن
_چون دیگه دلیلی نداره زنو شوهر باشن
+اونا عاشقن خوده شما با چشم عشقه انیدو دیدین
_اما عشق ارازو ندیدم... عشق یک طرفه فایده ای نداره
+یک طرفه نیس
_انید چند ماه دلتنگی از عشقشو کشید اما بعده برگشت اراز اعتراف نکرد چون از پس زده شدن میترسید
ارازم اگه عاشقه تا الان به خاطر غرورش اعتراف نکرد
+خوب چرا از هم جدا شن
_اونا به هم اعتراف نکردن چون خیالشون راحت بود کنار همن باید از هم دور باشن جدا باشن تا به یه چیزی تو درونشون برسن
این دوری برا اعتراف کردن به عشقشونه ما عشقه انیدو دیدیم باید عشق ارازم ببینیم
+چطوری
_اراز تا پایان روزی که انید اینجاس فرصت داره به انید بگه
+اگه تا اون روز نگه
_غرورشو به عشقش ترجیح داده.... در اون صورت رفتنو نموندن انید بهتره
با صدایه لرزونی گفتم
+خداکنه بگه
_خوب حالا متوجه شدی پاشو برو بخواب
+چشم.... شب بخیر
_شبه توهم بخیر دخترم
بعده یه نگاه طولانی به مادر بزرگ از در بیرون زدمو به سمته اتاق رفتم...
اراز))
اعصابم داغون بود چند ساعته تو خیابونا دارم ولگردی میکنم طاقت خونه بدونه اونو ندارم عادت کردم همیشه اونم باشه
ساعت 1 شب برگشتم خونه درو باز کردمو رفتم داخل
به سمته اتاقم رفتم چشمم به اتاقش خورد قلبم فرمان میداد برو تو اتاق اون رو تخت اون کنار بویه عطره موهاش بخواب
اما مغزم میگفت دیگه اونی نیس فراموشش کن از همین جا شروع کن
تو یه جهش خودمو به در رسوندم کلیدو تو در چرخوندم که قفل شد
کلیدو برداشتمو تو کابینت انداختم تا دیگه چشمم بهش نخوره
وارد اتاقم شدم بعده تعویض لباسام رو تخت دراز کشیدمو ساعدمو گذاشتم رو صورتم
سرم درد میکرد
چرا مادر جون این حرفو زد
کاش همونجا پامیشدمو به عشقم اعتراف میکردم
اه اما بازم غرورم اجازه نداد
لعنت به این غرور لعنت به این قلب که عاشقش شده
پاشدمو به سمته اشپزخونه رفتم مسکنی برداشتمو خوردم
به سمته سالن رفتمو رو مبل دراز کشیدم
_احمق از فردا دیگه زنه تو نیس
_بهتره نباشه تا وابسته تر نشه
_هه غرور جان خبر نداری عاشقشم شده
_نشده... فقط وابسته شده.. اونم چند روز نباشه فراموش میشه
_میبینیم
اه سرمو تکون دادم من یه دیوونم اخه کدوم ادم عاقلی با خودش حرف میزنه که من احساسامم با هم حرف میزنند
سرم داشت میترکید
به فردا فک کردم فردا روزه نحسی در پیش داریم....
انید))
صبح با کسلی بلند شدم لباسامو عوص کردم صورتمو شستمو با ارزو رفتیم پایین همه بیدار شده بودن خیره ساعت شدم نیم ساعت تا جدایی مونده بود
به زور دو لقمه خوردمو رفتم تو حیاط
خودمو مشغول گلا کردم با صدایه زنگ به خودم اومدم
نگام به در بود که باز شدو اراز اومد داخل اخم داشت
چقدر دلم براش تنگ شده بود
نگاش به من بود
دستو پامو گم کردم حالا چیکار کنم ضایس برم تو خونه
سرمو چرخوندم خیره گلا شدم همون موقع صدایه کفشاشو شنیدم داشت نزدیک میشد با هر قدم قلب من خودشو محکم تر به سینم میکوبید
درست پشت سرم ایستاد
برگشتم خیرش شدم
+سلام ... ادامه پست بالا...
...
نظرات