عکس کیک یلدا
f.khanoomi
۴۳
۴۷۱

کیک یلدا

۷ مرداد ۰۰
این کیکم رو که از اولین تجربه های خامه‌کشیمه خیلی دوست میدارم😊🌸
#استعفاء_پارت57
لباس هامو با یه بلیز شلوارِ راحت ، عوض کردم. یه مبل سه نفره گوشه ی حال بود که تصمیم گرفتم روی اون استراحت کنم . اصلا دلم به اینکه برم توی اتاق یا روی تخت دونفره، راضی نمیشد. گیره ی موهامو باز کردم و یکدفعه یاد اون شب لعنتی، که تا قبل از اینکه من راهیِ بیمارستان بشم همه ی اتفاقاتش شیرین و عاشقانه بود افتادم ... حواسم رو پرت کردم تا یادآوری اون لحظات اذیتم نکنه. موهام رو یک طرفه بافتم که راحت تر دراز بکشم. خودم رو مثل یک دختر بچه روی مبل رها کردم . علیرضا تقه ای به در زد . خواستم بلندشم تا در رو باز کنم ؛ که دیدم خودش وارد شد. با تعجب نگاهم کرد و کاملا جدی گفت:« چرا کلید رو از بیرون روی در گذاشتی؟! نمیگی من نیستم یکی میاد داخل؟» دوباره دراز کشیدم و گفتم:« اصلا حواسم نبود وگرنه هیچوقت اینجوری نمی‌کردم .» نفس عمیقی کشید و مشغول مرتب کردن وسایل شد. خودم رو با گوشیم مشغول کرده بودم که با یک لیوان آب بالای سَرم ظاهر شد :« قرص هات رو یادت رفت بخوری .» بعدش لیوان و قرص رو گذاشت روی میز و رفت توی اتاق... بعد از شام نصفه و نیمه ای که خوردیم ، حاضر شدیم تا حرکت کنیم بسمت حرم. به پیشنهاد علیرضا برای اینکه ماشین رو جا به جا نکنیم و راحت تر بریم و برگردیم ، مسیر هتل تا حرم رو که طولانی هم نبود با تاکسی رفتیم.
هر چقدر به حرم نزدیک تر میشدیم، احساس دلتنگی بیشتری میکردم. از ماشین پیاده شدیم و کنار هم قدم زنان به سمت ورودیِ حرم راه افتادیم. ما در تک تک اون لحظات کنارِ هم بودیم، اما انگار دنیایی از هم فاصله داشتیم . در حین قدم زدن، زیر چشمی که نگاهش می‌کردم متوجهٔ مشغول بودن فکرش شدم. درحالیکه هردو دستش داخل جیب‌های شلوارش بود ، به زمین خیره شده بود . دلم برای گرفتن دستان مردی که کنارم راه می‌رفت پر می‌کشید اما در تمامی اون دقایقی که من به آرامش آغوشش یا حتی شده گرمی دست‌هایش نیاز داشتم ، از من دریغ شده بود...نفسم رو با صدا بیرون دادم و به سمت ورودی خواهران رفتم . علیرضا هم بدون اینکه ذره ای نگاهم کنه ، راهش رو به سمت ورودیِ برادران کج کرد و فقط لحظه ی آخر گفت که یه ساعت دیگه قرارمون باشه ورودی باب‌الجواد...
روبروی ضریح که ایستادم حین سلام دادن ، صِدام عجیب لرزید و حس کردم دلم گریه می‌خواد . از همون گریه‌هایی که در عالم بچگی وقتی زمین می‌خوردم ، با صدای بلند گریه میکردم . از همون‌هایی که بدون هیچ مقدمه‌ای ، فقط داد بزنی و داد بزنی و داد بزنی . بعدش هم یک دست مهربون روی سرت کشیده بشه و آرومت کنه. دلم شونه‌های مردونه‌ی پدرم رو میخواست تا بهش تکیه کنم و من رو از روی زمین بلند کنه و بگه :« کی دخترمو اذیت کرده؟» دلم بوسه های گرم و صدای آرامش بخش مادرم رو میخواست که بگه:« زود خوب میشی عزیزم گریه نکن . یا علی بگو پاشو ...» و در اون لحظات من در حالیکه دیگه از چیزی نمی‌ترسیدم با لحن بچگونه ام «یاعلی» بگم و بلند شم...چادر رنگی که سَرم کرده بودم رو جلوی صورتم کشیدم و فقط گریه کردم . اصلا یادم نبود و فراموش کردم که چه قدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم؛ فقط و فقط با گریه روبروی ضریح امام رضا ، خودم رو آروم کردم...
به ساعت نگاه کردم ده دقیقه به 10 بود . قرار بود جلوی باب الجواد صبر کنم تا همدیگه رو پیدا کنیم...
#کیک#کیک_خامه‌ای#یلدا
سلام دوستان 😊 عیدتون مباارکااا باشه
انشاءالله عیدی‌مون رو از دست خود مولا امیرالمومنین بگیریم 🌸😍 همگی حاجت روا انشاءالله
این کیک از اولین تجربه های خامه کشیِ من بود که بَسی خسته گشتم😁 یلدای پارسال(99) برای من خیلی عجیب بود و ازش خاطره دارم ، نمیدونم خاطره اش شیرین بود یا تلخ ولی به هرحال کلی خداروشکر میکنم که هوامو داشت. الان هم به مناسبت عید تصمیم گرفتم این پست رو بذارم😊
راستی به‌خاطر کارهای دندون پزشکی که این چندروزه داشتم 😓این پارت یک مقدار کوتاه شد خیلی شرمنده. انشاءالله خیلی زود دوباره پست جدید میذارم. دمتون گرم یا علی ❤💞
فداتون 😉 قربون نگاتون🙋
...
نظرات