عکس لوبیا پلو

لوبیا پلو

۲ مهر ۰۰
#لوبیا.پلو.
#قرار.معنوی.شهید.علیرضا.کریمی
ببخشید نظرات رو میبندم


حضور👇

از زبان محمد کریمی (برادر شهید)

اوایل دهه هشتاد بود . وسط هفته به طور اتفاقی رفتم سر قبر علیرضا ، نزدیک مزار دیدمحدود ده تا خانم محجبه سر قبر نشسته اند . مشغول دعای توسل بودند . تعجب کردم . آنها را نمی شناختم .خواهرانم این موقع روز اینجا نمی آیند . من هم از همان جا فاتحه خواندم و برگشتم . یکبار دیگر هم این ماجرا پیش امد . این بار تعدادشان بیشتر بود . ولی به هر حال رفتم کنار قبر و شروع به خواندن فاتحهکردم . وقتی خواستم برگردم یکی از آن خانم ها جلو آمد . گفت: ببخشید شما پدر این شهید هستید؟ گفتم : من برادرشون هستم . پدرش مرحوم شده .

گفت: ما دانشجوی دانشگاه اصفهان هستیم . هفته ای یکبار با هم ، سر مزار شهید کریمی می آئیم و دعای توسل می خوانیم . کمی مکث کردم . با تعجب پرسیدم شما که با این شهید نسبتی ندارید ؟! چرا اینجا می آئید ، چرا سر قبر شهدای دیگه دعا نمی خوانید؟

جواب داد: یکی از خواهرای دانشجو که الان فارغ التحصیل شده ما رو آورد اینجا، این برنامه را ایشان راه اندازی کرد. بعد ادامه داد : آن خواهر گرفتاری بسیار شدیدی در زندگی ا بوجود می آید . هیچ راه چاره ای نداشته . تنها چیزی که به ذهنش می رسد ، توکل به خدا و آمدن سر مزار شهدا بوده . برای همین وارد گلزار شهدا می شه . شروع می کنه با شهدا حرف زدن . بعد هم به طور اتفاقی سر قبر این شهید قرار می گیره . با خواندن اشعار روی سنگ قبر خیلی منقلب می شه . ایشون همین جا می شینه و دعای توسل می خونه . فردای آن روز هم به طرز عجیبی مشکلش حل می شه بعد ادامه داد : این خواهرانی هم که اینجا هستند خیلی از گرفتاری هاشون با عنایت شهدا حل شده . این شهدا خیلی پیش خدا مقام دارن . سکوت کرده بودم . به حرف های آن خواهر فکر می کردم . همینطور که سرم پائین بود خداحافظی کردم . به سمت خانه حرکت کردم . حال عجیبی داشتم . با خودم حرف می زدم . می گفتم : یک عمر توی جبهه و عملیات ها بودی ، اینهمه رفیقات شهید شدن ، اما به اندازه ی اینها که اصلاً دوران جنگ رو ندیدن معرفت به شهدا پیدا نکردی . حتی برادر خودت رو هم نشناختی . کمی جلوتر جمله حضرت امام (ره) را بر روی دیوار دیدم که نوشته بود : همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت ، مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود .

مدتی بعد یکی از دوستای علیرضا را دیم . آمده بود سر مزار، به شوخی گفتم: چه عجب ، یادی از رفیقت کردی ! گفت : اختیار دارین ، من اگه یه کم در بیام اینجا ، می یاد به خوابم و از من گله می کنه ! بعد ادامه داد : من هر وقت گرفتاری سختی تو زندگیم پیش می یاد ، سریع می یام اینجا ! ما هنوز اینها رو نشناختیم . خیلی کارها ازشون بر میاد . بعد کمی مکث کرد و گفت : همین پارسال بچه من مریضی بدی گرفته بود . هر چر دکتر رفتیم فایده نداشت . تا اینکه اومدم سر قبر علی و گفتم : علی جون تو پیش خدا آبرو داری ، تو دعا کن تا حال بچه ام خوب بشه . باورت نمی شه خیلی سریع تر از اون چه فکر کنی بچه ام خوب شد!


...