عکس حلوای شیره انگور
مامان راستین
۱.۱k
۱.۵k

حلوای شیره انگور

۲۶ دی ۰۰
#شهیدعزیز #قرارمعنوی
هر بار که میرفتم منزل مادر بزرگ همسرم،از در که وارد میشدیم ،دقیقا رو به روی در یه تاقچه بزرگ بود
داخل تاقچه تصویر یه جوون رو نقاشی کرده بودن،
هر بار بعد سلام و احوالپرسی که مینشستم توی دلم بدون اینکه کسی متوجه بشه یه صلوات شادی روحش میفرستادم
همسرم همیشه از خوش اخلاقی دایی شهیدش تعریف میکرد
فاصله سنی شون کم بوده و همین باعث ایجاد رابطه دوستانه بینشون شده.
روزی که قرار شد برم بیمارستان تا همراه مامانم باشم و جراحی بشه تمام وجودم پر از استرس و نگرانی بود،
صبح پسرم را بردم پیش دبستانی ،
برگشتم چند تا تیکه لباس براش جمع کردم و رفتم خونه مادر شوهرم ،
تو مسیر با خودم گفتم به مادرشوهرم میگم :مامان جون شما خواهر شهیدی ،از شهیدت بخواه برا مامانم دعا کنه؛
ولی وقتی رسیدم و در زدم کسی درو وا نکرد
زنگ زدم به تلفن همراهش ، گفتم دسته کلید و لباس محمد امین رو از بالای در پرت میکنم داخل و ازش تشکر کردم که گفته پسرم رو نگه میداره تا من با خیال راحت برم همراه مامانم،
برا سلامتی مامانم دعا کرد و خداحافظی کردیم.
رفتم بیمارستان،شب رو کنار مامان موندم تا فردا عمل سنگینشون انجام بشه،
صبح مامان رو بردن اتاق عمل و من پشت در نشسته بودم
تمام جونم نگرانی و دلهره و التماس به خدا بود؛
تلفنم زنگ خورد،همسرم بود
گفت مامانم میگه :دیشب خواب دیدم حسن اومد تو حیاطمون ،کتونیاش پاش بود عجله داشت میخواست بره،من تو خونه نشسته بودم ،سرش رو از در اورد داخل ، بهم نگاه کرد و لبخند زد و رفت...
گفت :مامانم میگه حسن تاحالا به خوابم نیومده بود
فک کنم تو ازش التماس دعا داشتی😭😭
دیگه خیالم راحت شد
میدونستم که عمل مامان خوب انجام میشه
مامان مرحومم دو سال بعد از اون جراحی کنارمون بود.
🌹🌹🌹🌹
روح همه شهیدان عزیز شاد 🙏🌹
ما خیلی بهشون بدهکاریم ...

...
نظرات