عکس شیرینی چنگالی
رامتین
۱۷۳
۲.۴k

شیرینی چنگالی

۳۰ تیر ۹۸
بی بی میگفت روزی که حسن بدنیا اومد،رحمت خیلی خوشحال بود معلوم بود اون دوروزی که من درد کشیدم اونم نخوابیده ومدام درحال دعا والتماس به درگاه خدا بوده،گویا حاجی هم عباشو دوشش مینداخته واز صبح میرفته مسجد ودعا میکرده تا من وبچه از بین نریم.رحمت یه سینه ریز گذاشت تو مشتم وپیشونیمو بوسید وگفت ماشالله.اون زمانا پسر زاییدن خیلی شاهکار بود ومادر پسر زا خیلی اجر وقرب داشت.میگفتن دختر مهمانه آخرش مال مردمه ومیره،پسره که عصای دست پیری پدر ومادره،کمک حال وهمکار پدره.
خلاصه بعد از هفت روز ورفتن به هفته حمام ونامگذاری بچه،دوباره زندگی عادیم شروع شد،محمد پسر جاری مرحومم اسمی پیش عالم خانم بود ولی اغلب من نگهش میداشتم وتر وخشکش میکردم با اومدن حسن خیلی بد قلق شده بود وناسازگاری میکرد.گلرخ خاله اش هم از لج برادرشوهرم که سریع زن گرفت حاضر نبود محمد رو نگه داره وکار من سخت شده بود.عالم خانم به هر زحمتی بود دوباره محمد رو به خودش انس داد.تا زحمت من کمتر بشه.روزا میگذشتوحسن چاق وتپل ومپل وسرحال بود ،مادر شوهرم هر وقت میرفتیم بیرون میگفت بگیرش زیر چادر مردم چشمش میکنن،یا بعضیا که میومدن خونمون وعالم خانم میگفت این خانم چشمش شوره بچه رو نیار جلوش ببر بزارش تو پستو نبینش.منم اطاعت میکردم.خیلی روزا که از جلو درخونه پدریم رد میشدم دلم براشون تنگ میشد ولی عالم خانم میگفت قسمتت همین بوده ناشکری نکن آه نکش،حاجی خواست بهشون کمک کنه ولی مادرت سماجت کرد هر کس یه سرنوشتی داره.زندگیمون شیرین بود حسن شش ماهه شد که فهمیدم دوباره حاملم،یکم کارم سختتر شده بود کارا خونه هم تمامی نداشت قبلا محترم وگلریزم بودن کمک میکردن ولی حالا نه .عالم خانم یه کلفت اورد یه زن جوان که شوهرش طلاقش داده بود .خوب بود کارامون کمتر شده بود.ننه جون مادر بزرگ شوهرم چند ماهی بود فوت شده بود واتاقشو دادن به مستخدم جدید.گلرخ سومین بچه رو هم بدنیا اورده بود یه نوزاد نارس دل دردی که شب تا صبح جیغ میزد وگریه میکرد.دوتا بچه هاشو میفرستاد اتاق عالم خانم بخوابن،شوهرشم میرفت تو اتاق پنج دری میخوابید،خودشم همیشه خسته ودرمانده بود.روزا کمکش یکم بچشو نگه میداشتم تا بتونه بخوابه،یه شب دچار بی خوابی شده بودم همش به گذشته فکر میکردم که دیدم بند قنداق وکلاه وترنجبین بچه پیش من جامونده،میدونستم که گلرخم بیداره وتنهاست وداره با بچه کلنجار میره وسایلو برداشتم وگفتم خوابم که نمیبره برم کمکش،از جلو دراتاق کلفت که تو ردیف اتاق گلرخ اینا بود رد شدم یه صدایی شنیدم،صدای جیغ کوتاه وخندیدن،دوقدم رفتم جلو کنجکاو شدم این با کی داره شوخی...21maryam.Poorbiazar
کنجکاو شدم ببینم کی داره نشگونش میگیره با کی داره شوخی میکنه وجیغ جیغ میکنه ومیخنده،برگشتم گوشمو چسبوندم به در نفسم بند اومده بود انقدر ترسیده بودم که صدای قلبمو میشنیدم در واقع فقط صدای قلبمو میشنیدم.حس کردم یکی داره میاد طرف در اتاق سریع دویدمو خودمو رسوندم دم پله های زیر زمین وتو تاریکی ایستادم سایه یه مرد افتاد رو دیوار زیر زمین ورد شد،انقدر ترسیده بودم که انگار خودم خلاف کرده بودم.برگشتم تو اتاقم داشتم میلزیدم یه نگاه به بچه ها ورحمت کردم خواب بودن.رفتم پشت پنجره حیاطو نگاه کردم ،کسی نبود،ذهنم هزار راه رفت،وای کی بود یعنی شوهر گلرخ با کلفته،استغفرالله،مگه این کلفته چند هفته است اومده،چقدر فحش دادم به برادرشوهرم،همشون مثل هم هستن آشغالای کثیف اون از اون یکی که دوماه نشده زن گرفت اینم از این یکی،یه نگاه به رحمت کردم یعنی اینم مثل برادراشه،نه نه خدا نکنه مرد من با تمام مردا فرق داره،حداقل مطمئنم امشب رحمت نبود،تا صبح خوابم نبرد.صبح کسل رفتم پایین نمیدونستم جریانو به کی باید بگم،کلفته با لبخند اومد وشروع به کار کرد،حالم ازش بهم میخورد،زن هرزه،نجس،خواست دستشو به نان بزنه نزاشتم،خواست پنیر ببره نزاشتم،گفتم به خوراکیا دست نزن برو حیاطو آب وجارو کن،رفت تو حیاط ازش چندشم میشد،چه قری میداد موقع جارو کردن،رو حرکاتش حساس شده بودم،حاجی اومد تو حیاط دوید با کاسه از حوض آب ریخت تو آفتابه وداد دست حاجی ،حاجی سرشم بلند نکرد نگاش کنه ولی اون با چشماش داشت حاجیو میخورد،دلم میخواست خفش کنم،برادرشوهرم اومد تو حیاط وگلرخ رو صدا کرد وگفت زن صبحونه منو حاضر کن میخوام زود برم حجره،کلفته با یه قر وقمیشی برگشت گفت اجازه بدین من براتون سینیو میارم خانم خسته اند برادر شوهرم با یه لبخندی نگاش کرد گفت زودتر ،تو دلم گفتم هردوتون آشغالید رسواتون میکنم،اون روز خیلی گرفته بودم نمیدونستم باید این راز رو به کی بگم به محترم دسترسی نداشتم،میترسیدم به گلرخ بگم شیرش خشک بشه،با عالم خانمم اصا راحت نبودم اون زمانا روابط اصا عاطفی نبود ونگاهها از بالا به پایین بود حتی مادر پدرا،مثلا مادر من عید به عید مارو میبوسید یابچه هاشونو اگر از زیارتی سفری میومدن میبوسیدن حتی حرفای خصوصی هم با بچه هاشون نمیزدن میگفتن بی حیا میشن وروشون تو رومون باز میشه دیگه اگر مادر شوهری مثل عالم خانم خوب ومهربون پیدا میشد وکمک میکرد میگفت برای رضای خدا کردم یا برا ثوابش ویا از خدا ترسیدم ،اینی که من عروسمو دوست دارم و...اصا معنی نداشت،تازه عالم خانم یه مدتم بود که ناخوش احوال بود...
...
نظرات