عکس کیک قابلمه ای
رامتین
۹۱
۱.۸k

کیک قابلمه ای

۱۹ آذر ۹۸
فقط یه مشکلی که بود دوری محل کار وزندگی عمم وشوهرش بود که شهری که کار میکردن حدود دو ساعت طی راه داشت.ولی اونا همیشه منتظر فرصت بودن تا بیان پیش ما، ما به ندرت می رفتیم چون مادر بزرگم نقرص داشت وپاهاش همیشه درد می کرد،فشار خون وقندم که همیشه داشت وکلا تن دردمندی داشت .چند باری هم که من تنهایی همراهشون رفتم یا مجبور بودم مدتی که میرن مدرسه من تنها خونه بمونم یا همراه عمم برم مدرسه که واقعا حوصله ام سر می رفت،بخاطر همین ترجیح میدادم اونا بیان،اومدنشون یه حسن دیگه هم داشت واونم رفتن به خونه مادر حسن آقا شوهر عمم بود،اونا خونشون همیشه پر رفت وآمد بود وکلی پسر همسن من داشتن تازه یه ماشین جیپ کوچولو هم داشتن که سوارش میشدیم وباطریش شارژ میشد،کل هفته رو تو رویای اومدن عمم اینا میگذروندم ورفتن وبازی کردن با اون جیپ.مادربزرگم همیشه عمم رو دعا میکرد ومیگفت خدا خیرتون بده حواستون به این بچه هست آخه از دو طرف یتیمه نه مادر داره نه پدر،ثواب داره.بعدم زیر لب چندتا فحش نثار پدرم میکرد.عمم ده سال از پدرم بزرگتر بود یه عمو هم داشتم که پنج سال از پدرم بزرگتر بود وهیچوقت ندیدمش فرانسه زندگی می کرد،ولی خیلی دست ودلباز بود مدام برای من خوراکی وشکلات واسباب بازی میفرستاد.گاهی هم تلفنی با مادر بزرگم حرف میزد،مادربزرگمم موقع حرف زدن باهاش اشکش سرازیر میشد وازش میخواست تا زنده است بیاد ایران تا یه بار ببینش.
کم کم بزرگ شدم و وارد دبستان شدم.روز اول دبستانو یادم نمیره،عزیزم بخاطر پادرد نمیتونست از خونه بیرون بیاد،منو حاضر کرد واشکامو پاک کرد گفت من از تو بالکن نگات میکنم تا برسی مدرسه قربونت یرم اونجا خیلی خوبه سرگرم میشی.راه مدرسه دور نبود مدام برمیگشتم وبالکن رو نگاه میکردم وعزیز برام دست تکون میداد.مسیر شلوغ بود وکلی بچه دیگه هم بودن،سرصف همه ی مادرا کنار بچه هاشون ایستاده بودن ،بعضیا از پدراهم بودن،چپ وراست از بچه ها عکس میگرفتن ولی من تنها بودم و آروم اشک می ریختم.نمیدونم اونروز سرد بود وسوز داشت یا من از بی کسی حس سرما سرما شدن داشتم.اونروز گذشت ولی یه حسرت بزرگ تو دل من موند.معلممون شرایط منو میدونست دوست عمم بود،خیلی تحویلم گرفت.وقتی برگشتم کاملا شاد وسرحال بودم تو راه برگشت دوباره عزیز تو بالکن بود وزنشو انداخته بود رو دستش وتکیه داده بود به نرده بالکنو برام دست تکون میداد.نهارم برام ماکارونی مورد علاقمو پخته بود،از این رشته ای قطورا.کلی حرف داشتم وتعریف که براش بگم،اونم وسط حرفا یه چرت میزد،وبعد دوباره میگفت خوب بعدش چی شد ومنم مثل نوار ضبط صوت براش حرف میزدم ...3
روزای تحصیلی خیلی خوب بود از تنهایی وسکوت خونه مادربزرگ نجات پیدا کرده بودم ،آخه همیشه مادر بزرگم رو صندلی درحال چرت زدن بود ومن در تنهایی با اسباب بازیام حرف میزدم یا از تو بالکن خیابونو ادما رو میدیدم.عزیزم روز به روز ناتوان تر میشد.خریداشو تلفنی انجام میداد وشاگرد قصاب وسبزی فروش میاوردن تا دم خونه.فقط نون رو نمی آوردن که من می رفتم از نونوایی روبرو خونه می خریدم،اوستا حبیب شاطر نزدیک سی وپنج سال بود تو محل نونوایی داشت.اوایل عزیز دم پنجره وایمیستاد تا من برم نون بخرم وبیام.کم کم خودم یاد گرفتم.تو خونه هم کمک می کردم،اینو بیار اونو ببر،اینو بزار وبردار و...چاره ای نبود.با حقوق بازنشستگی که عزیز می گرفت نمیشدخاصه خرجی کرد وکمکی گرفت،روزا تعطیلم که میشد عمم یه دست به خونه میکشید وخونه رو تمیز ومرتب می کرد.
Maryam.Poorbiazصبحها می رفتم مدرسه عصرام کمک عزیز ودرس خوندن سرمو گرم می کرد.گاهی وقتام می رفتم پیش اوستا حبیب،پیرمرد مهربونی بود شش تا بچه داشت که بزرگ بودن وچند تا نوه،تابستونا نوه هاش میومدن باهم بازی میکردیم،گاهی هم روزای تحصیلی عصرا میومدن،نوه هاش هم دختر بودن هم پسروتقریبا همسن من،منم اسباب بازیای خارجیمو می بردم وتو انبار سی متری پشت نونوایی که از زمین تا سقف کیسه های ارد توش بود بازی می کردیم.اوستا حبیبم گوشه انبار یه میز کهنه که پایه هاش جیر جیر می کرد گذاشته بود برا ما ویه زیر انداز که نوه های دخترش عروسک بازی کنن.گاهی هم برامون نون داغ وتازه میاورد که خوردنش از کبابم لذت بخش تر بود.یه روز یه طوطی خرید که حرف میزد،می گفت سلام،خوبی،وما با دهن باز از تعجب نگاش می کردیم،قفس بزرگی داشت که میذاشت رو میز وما بهش تخمه میدادیم ومیگفت مرسی مرسی،،بعضی وقتام در قفس رو باز می گذاشت وطوطی میرفت رو قفس ولی فرار نمی کرد.بعد از جیپ همسایه این طوطی تمام فکر وذکر من شده بود.حتی عصرا دفتر مشقمو میبردم همونجا کنار قفس درسامو مینوشتم.میز رو تکون میدادم پایه هاش جیر جیر میکرد طوطیه خوشش میومدوسرشو تکون میداد .اوستا حبیب باهمه بچه ها خوب بود تو جیبش پر از آبنبات بود ،تقریبا تمام بچه های محل ازش خاطرات خوب داشتن حتی عمه وشوهر عمه وپدرمم وقتی بچه بودن پیشش میرفتن واز محبتاش یاد میکردن خونشونم تو همون محل بود آخر شب که میرفت طرف خونشون حسابی تر وتمیز بود یه شلوار طوسی ویه پالتو تا سر زانو مشکی داشت وبا موهای یکدست سفید ،طوری شیک وپیک میکرد که اگه یه غریبه میدیدش فکر میکرد استاد دانشگاهی وکیلی ،وزیریه،خیلیم قشنگ وبا کلاس حرف میزد ودر راه برگشت باهمه اهل محل خوش وبش
میکرد..4
...
نظرات