alfred‬
alfred‬

دستور پختی یافت نشد

پودینگ
alfred‬
۹

پودینگ

۱۵ خرداد ۹۶
♥♥♥به نام مادر...♥♥♥


امروز برای تو نوشتم ♥♥مامان♥♥ ،
واسه تو که خیلی وقتا خستگیاتو ندیدم ،
نگاه مهربونتو ندیدم ،،
واسه تویی که اینقدر هوامو داشتی
تا بفهمم تنها زنی که
باید بهش تکیه کنم تویی...

تنها پادشاه قلبم تویی...
و فقط تویی که هروقت
دست رو سرم میکشی از
رو صداقت و عشقه.

♥♥مامان♥♥
این روزا از چین کنار چشمات میترسم
از بزرگ شدن خودم
و پیر شدن تو میترسم

از اینکه موهات سفید شه میترسم...

آره میترسم چون
میخوام تاابد کنارم باشی ،

شاه خانما باشی و
کسی باشی که
با نگاهت دلم آروم بشه..

♥♥مامان♥♥
پیر نشو،
خسته نشو
غمگین و دلخسته نشو
شاد بمون ،
قشنگ من
فدات بشم ،
خسته نشو..

...
صبحانه
alfred‬
۱۴

صبحانه

۳۰ اردیبهشت ۹۶
چــــه دروغ بزرگــــیست!!!
زمان همه چیز را حل میکند…
.
زمــــان٬
فقط موهایمان را سفید کرد…

زخمهایمان را کــــهنه…
دردمان را بزرگــتر…

دلــــتنگیمان را بیشتر…
روزگارمان را سیاه تر...!!!

بیـــــــزارم از هر دردی 
که درمانش
“زمــان” اســـت. . .


زمـــانی که دق
مـــﮯ دهد
تا بگذرد…
...
شیرینی پاپاتیا
alfred‬
۱۲

شیرینی پاپاتیا

۲۹ اردیبهشت ۹۶
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮنی ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺳﺖ ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
" ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ، ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ.
ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘه ام ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ. "
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ. شهيد حسين خرازى
...
چیز کیک
alfred‬
۵۸

چیز کیک

۲۸ اردیبهشت ۹۶
روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت. پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان. پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟ پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش.
پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند. پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟ حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند. پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم.
برچرخ فلک مناز که کمر شکن است
بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است
مغرور مشو که زندگی چند روز است
در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است
...
~~ماهی~~
alfred‬
۱۷

~~ماهی~~

۲۶ اردیبهشت ۹۶
معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است....
یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت: آقا اجازه یک با یک برابر نیست...
معلم که بهش بر خورده بود گفت: بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست... اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت....
دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت:
آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه.... شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه....
چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم....
محسن مثل من 8سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم....
شایان مثل من 8سالشه چرا اون هر 3ماه یک بار کفش میخره و اما من 3سال یه کفش و میپوشم...
حمید مثل من 8سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و...
معلم اشکهاش و پاک کردو رفت پای تخته و تخته رو پاک کردو نوشت...یک با یک برابر نیست
خسرو گل سرخی
...
**محلبی**
alfred‬
۱۴

**محلبی**

۲۵ اردیبهشت ۹۶
مردی در راه بازگشت به خانه بود که در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم میکند، نزدیک رفت و پرسید: چرا غذایت را به این حیوان میدهی؟
کودک سگ را بوسید و گفت: این سگ نه خانه دارد، نه غذا دارد، هیچکس را هم ندارد، اگر من کمکش نکنم می میرد.
مرد گفت: سگِ بی خانمان در همه جا وجود دارد، آیا تو می توانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟ آیا تو می توانی جهان را تغییر دهی؟
پسر نگاهی به سگ کرد و گفت: کاری که من برای این سگ می کنم، تمام جهانش را تغییر می دهد.
نیازی نیست انسانِ بزرگی باشیم، انسان بودن، خود نهایتِ بزرگی است. می توان ساده بود، ولی انسان بود.
...
شیرینی صدفی
alfred‬
۷

شیرینی صدفی

۲۲ اردیبهشت ۹۶
هيچكس مسئول برگرداندن ما به خود قبليمان نيست، هيچكس براي ما تاكسي نميگيرد كه برگرديم همان جايي در خودمان كه قبلا بوديم، همه مي آيند؛ همه چيز را در ما به هم ميريزند و مي روند، همه مي آيند به بهانه ي سروسامان دادن جاي همه چيز را عوض مي كنند، در را به هم مي زنند و مي روند! ما مي مانيم و حس هاي گمشده، حرف هاي گمشده، ما مي مانيم و قسمتي از خودمان كه توي هيچ كشو و روي هيچ ميزي پيدا نمي كنيم..
هيچكس ما را به خود قبليمان بر نمي گرداند، يك روزي حوالي چهل سالگي وقت گردگيري پشت يكي از كمد ها تكه اي از خودم را پيدا مي كنم هماني كه به اندازه ي يك دختر بيست ساله مي توانست عاشق باشد، توي روزهاي كسل كننده ي چهل سالگي ام با چند تار سفيد شده ي لاي موهايم، حتما تمام شب پا درد ميگيرم اگر بخواهم مثل آن موقع ها تمام كوچه را دنبالت بدوم و بخندم. آن روز شايد با پيازي كه پوست ميگيرم آن تكه از خودم را هم توي سطل بيندازم، پياز خورد كنم و از چشم هايم اشك بيايد ، به ياد سال هايي كه دوست داشتن را توي خودم گُم كرده بودم. به ياد سال هايي كه بيست ساله بودم و زانو هايم براي دويدن و خنديدن زُق زُق ميكرد ، چون تو جاي همه چيز را در من عوض كرده بودي و من پيدا نمي كردم كه نمي كردم خود بيست ساله ام را ، و آن موقع آن قسمت از من به چه كار منِ چهل ساله خواهد آمد؟
هيچكس ما را به خود قبليمان بر نمي گرداند ، ما يك جايي يك دفعه خودمان را گير مي آوريم كه دير است ،و لعنت به دير پيدا كردن.
...
مینی پیتزاااا
alfred‬
۱۱

مینی پیتزاااا

۲۲ اردیبهشت ۹۶
دلت كه ميگيرد دست بكش از تمام آدم ها از تمام بودها نبودها خوبي ها و بدي ها اصلا دنيارا هل بده
باتمام نيرويت كه به يك كنار برود و خودت تكيه بده به آن
و پايت را روي پاي ديگرت بگذار و موهايت را...
راستي موهايت بگذار ك باز بماند تا از هميشه زيباتر بشوي
تا كي ميخواهي با بي حوصلگي بپيچيشان دور سرت
دلت كه ميگيرد بگذارهوا ابري بشود و چه خوب كه نم نم باران هم ببارد حالا چه از آسمان چه از چشم هايت ...
بنشين كنار دلت و با دقت به صدايش گوش بده
اين ضربان كلي حرف ها دارد خودت بنشين پاي دردودلش....خودت براي خودت باش
عزيزمن فردا كه بشود ميبني دنيا مسخره تر از آن است
كه اين همه جدي باشي كه اين همه درگيره آدم هايش باشي رفاقت ها را جدي نگير آدم ها مي آيند
كه بروند نگذار دلت بگيرد نگذار دلت بشكند
...
کیک برای عصرانه کنار خانواده
alfred‬
۵
موضوع از همان جا شروع شد که با بزرگ و بزرگتر شدنمان،رویاهای مان را باختیم و بی آنکه بدانیم قسطی کردیم نفس کشیدن هایمان را و تمام مشکلاتمان را لابه لای پک های سیگار مرغوبمان پنهان کردیم...
دل بستیم به فرداهایی روشن،غافل از آنکه همین روزها و ساعت ها و لحظه ها بودند که تاریکی یا روشنی فردایمان را ثابت میکردند!ابراز علاقه هایمان را ختم کردیم به پیام ها و لایک های مجازی و زمانی فهمیدیم اشتباه بزرگمان را که آن افراد دیگر حتی نفس هم نمیکشیدند و نبودند...
خنده هایمان را مصنوعی کردیم تا مبادا "لایک" کمتری نسبت به دیگران داشته باشیم و نمیدانستیم تمام این ها فقط یک بازی تکراریست... کتاب خریدیم تا ست رنگ رنگی کتابخانه مان جذاب تر شود، بی آنکه حتی صفحه ای از آنها را برای لحظاتی هم که شده بخوانیم.این رسمش نیست! تظاهر کردن تا کجا؟برای چه اصلا؟ کاش بتوانیم کمی هم که شده، برای خودمان و نفس هایمان عاشقانه زندگی کنیم.شاید هنوز دیر نباشد برای بیدار شدن...
...