یادمه وقتی بچه بودم و از مامانم چیزی می خواستم و اون می گفت نه میرفتم تو اتاق و چشمام می بستم و به خدا می گفتم تا 10 میشمارم اگه منو دوست داری وقتی چشمام باز کردم چیزی که می خوام تو دستام باشه منم قول میدم دیگه دختر خوبی باشم و نمازم بخونم ولی وقتی که چشمام باز می کردم میدیدم دستام خالی دو باره می بستم و اینبار تا20 میشموردم اینکار تا وقتی که خسته شم ادامه داشت ولی حالا که بزرگ شدم آرزوهام تو دستام جا نمیشه
...