فاطمه
فاطمه

دستور پختی یافت نشد

ژله تنگ ماهی
فاطمه
۲۰۶

ژله تنگ ماهی

۲۰ خرداد ۹۹
هرچقدر تلاش میکرد از دستم رها بشه نمیتونست.تلاش کردن اون فایده ای نداشت من عقلم رو از دست داده بودم و میخواستم کارم رو انجام بدم .اشکاش که از چشماش سرازیر بود دستام رو خیس کرد اما من اصلا نمیفهمیدم ،نمیفهمیدم کی اینقدر حیوون و پست شدم؟؟کی انقدر بد شدم؟؟
اون روز من حسن رو اذیت کردم و لذت بردم بابت اتفاقی که اون رو آزار میداد من لذت بردم..کارم که تموم شد وحشت کردم.دستم رو از جلوی دهنش برداشتم و دویدم از دسشویی بیرون.زنگ مدرسه به صدا در اومده بود و حیاط پر بود از بچه ها.میترسیدم خیلی میترسیدم وحشت داشتم دویدم سمت کلاس و به چندتا از بچه ها برخورد کردم و کیفم رو برداشتم و از مدرسه اومدم بیرون.هر کس صدام میکرد سرعتم رو بیشتر میکردم...فقط میدویدم فرار میکردم از خودم...از کاری که با حسن کرده بودم.از اون اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاده بود!!میدویدم
یکی از بچه ها صدام کرد محلش نگذاشتم و فرار کردم...خدایا کمکم کن چه غلطی کردم. خدایا!!
انقدر دویدم تا رسیدم به یک کوچه خلوت و یک گوشه نشستم و زدم زیر گریه.چیکار کردی رامین؟؟؟با دوستت چیکار کردی؟ تو همون کار رو کردی که اونا با تو کردند...توام اذیتش کردی...چرا اینطوری کردی...خوب کاری کردم...اون منو اذیت کرده بود...اینطوری؟؟؟ فقط قرار بود بری بزنیش!!! قرار بود بترسونیش!! تو چه غلطی کردی؟؟؟
چیکار کردی رامین!! مهدی هم با من اینکار رو کرد...خوب کردم منم...بلند شدم‌.حالم بد بود.گریه میکردم .آروم میشدم.خدایا چیکار کنم.اگه بره به مامانش بگه.نمیگه!!!تازه بره چی بگه تو فقط بهش دست گذاشتی و بدنش رو لمس کردی که چی!!!اذیتش کردم آخه!!تو مگه به مامانت گفتی؟؟نه نگفتی اونم نمیگه!!رسیدم جلوی در خونه .حالم بد بود.زنگ زدم و رفتم تو‌.مامان گفت: سلام پسرم خسته نباشی.
بیا ناهار.
گفتم: نمیخوام، خستم میرم بخوابم.
مهلقا گفت: باز یه گندی زده تو مدرسه دعواش کردند،قهر کرده
برگشتم سمتش و گفتم:به توچه !! میام حال تو رو هم میگیرم .ساکت شو.این رو گفتم و رفتم تو اتاقم و با همون لباسم زیر پتو خودم رو پنهان کردم .
دروع چرا تموم بدنم میلرزید از اینکه هر لحظه زنگ در خونه بخوره و بیان منو ببرند...به بابا بگند...هر لحظه منتطر بودم بابا با کمربندش بالای سرم ظاهر بشه.تا بعدازظهر از اتاق بیرون نیومدم .مامان دو،سه باری اومد بالای سرم و برگشت و من سعی کردم وانمود کنم که خوابم. مامان هم بی خیال میشد و میرفت.همه وجودم از شدت استرس درد میکرد.چهره حسن یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی رفت باورم نمی شد این کار رو کرده باشم .هرچی چشمام رو میبستم تصویر حسن جلوی چشمم میومد و گریه هاش و اشکاش که بی وقفه سرازیر بود و تلاشش برای اینکه از دست من فرار کنه اما نمیتونست.سرم درد میکرد به عمرم همچین سردردی رو تجربه نکرده بودم انگار هر ثانیه سرم میخواست منفجر بشه ،به حسن فکر میکردم به اینکه اون الان چه حالی داره!!! الان چیکار میکنه و کجاست؟!!! کاش به کسی نگفته باشه،کاش بتونم فردا تو مدرسه ازش معذرت خواهی کنم ...کاش هیچ وقت اون کار رو نمیکردم...
اخر شب گرسنم شد و پاورچین پاورچین اومدم و از تو یخچال ته مونده غذا رو برداشتم و مشغول خوردن شدم که یکدفعه چراغ آشپزخونه روشن شد.از ترس غذا پرید تو گلوم.نگاه کردم مامان بود.بهم گفت: تو امروز چته رامین؟؟؟ گفتم: هیچی بخدا!!! گفت: غذای مورد علاقت رو پختم نیومدی بیرون که بخوری.
هنوز لباسای مدرست رو از تنت در نیاوردی رفتی و زیر پتو قایم شدی.همش همینطوری وقتی کاری میکنی یک گوشه قایم میشی.
چشمام ناخودآگاه پر از اشک شد اما خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: نه چیزیم نیست،خوب خوبم.
مامان اومد جلو و گفت : پای چشمت جای زخمه .با دستش چونم رو گرفت و صورتم رو آورد بالا و نگام کرد .
گفت: دعوا کردی؟؟ روی صورتت جای زخم و ناخن یک نفره!!
گفتم: نه بخدا...به جون مامان دعوا نکردم.
مامان گفت: پس چی؟؟
گفتم: هیچی من میرم بخوابم.
غذارو گذاشتم و بلند شدم.مامان گفت: با این لباساتنرو تو رختخواب دوباره عوضشون کن .لباسام رو عوض کردم و همه رو انداختم تو حموم.تو آینه نگاه کردم تازه صورتم رو دیدم.جای ناخنای حسن روی صورتم بود .اگر حسن هم حرفی نمیزد اون فرار کردنم و این زخمای صورتم فردا همه چیز رو لو میداد.
رفتم تو رختخواب و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره خوابم برد.فردا صبح خیلی زودتر از همیشه بیدار شدم و خودم رو رسوندم مدرسه.نزدیکای مدرسه همون مسیری که حسن رو دیده بودم چند باری میاد ایستادم تا قبل از رفتن به مدرسه باهاش حرف بزنم و هر کاری که لازم بود دهنش رو ببنده انجام بدم اما خبری ازش نشد.هر چی ایستادم نیومد .سابقه نداشت دیر برسه به مدرسه.بی خیال رفتم تو مدرسه و پیش بچه ها.یکی از بچه ها اومد وگفت: دیروز کجا فرار کردی؟؟ گفتم: فرار نمیکردم...
گفت: من و یکی دیگه از بچه ها هرچقدر صدات کردیم جواب ندادی و مثل جن زده ها فقط میدویدی...
...
کیک سوپرایز
فاطمه
۷۶

کیک سوپرایز

۱۹ خرداد ۹۹
باهاش دست دادم و اومدم بیرون.تنها کسی بود که باهام بعد از ارمان خوب رفتار میکرد و آدم حسابم میکرد.از فردا راهی مدرسه شدم و زندگیم برگشت به روال قبلی.هر روز ظهر وقتی برمیگشتم خونه با بداخلاقیای بابا می گذشت و دعوا با مهلقا و تا شبم تو اتاق میموندم و بیرون نمیومدم.درس نمیخوندم به نظرم وقت تلف کردن بود،آبجی مژگانم که خیلی کم تو درس و مشقم کمکم میکرد و من کلا حوصله نداشتم.در عوض تو مدرسه هر چی مجتبی بهم گفته بود برای بچه هایی که باهاشون دوست بودم تعریف میکردم و میگفتم.بعضی وقتا تو رویا پردازیام خودم رو جای مجتبی جا میزدم و کلی بهشون دروغ میگفتم.همه این تعریفام باعث میشد بچه های بیشتری دورم جمع بشن و بهم نزدیک بشن و برای خودم کم کم تو مدرسه مهم بشم.تو خونه نزدیک عروسی آرزو بود و تا یک ماه دیگه میرقت سر خونه و زندگیش و من از اینکه ازم دور میشد خوشحال بودم. از اونطرف آبجی مژگان حامله شده بود و کمتر می دیدمش و بیشتر خونه مادرش بود و آرمانم خونه نبود و میرفت پیش زنش،همه اینها باعث میشد کسی متوجه افت تحصیلی شدید من نباشه و منی که از اول تو خانواده خیلی حضورم مهم نبود دیگه کاملا از توجه و نگاه همه محو بشم.معلما از دستم خسته شده بودند درس نمیخوندم و فقط حرف میزدم.بچه شیطون و دردسر سازی نبودم فقط درس نمیخوندم و مشکلم همین بود .همه چیز می گذشت نمیدونم چقدر از سال تحصیلی گذشته بود که یک شاگرد جدید وارد مدرسه شد.حسن ....حسن یک بچه روستایی بود که تازه اومده بودن شهر و خیلی جثه ریزی داشت و به شدت منظم و آروم بود.
اصلا تو کلاس حرف نمیزد و تو کلاس سرش به کار خودش گرم بود .از اول ازش خوشم نیومد.من هر وقت حرف میزدم یا درس نمیخوندم سعی میکرد سر کلاس بهم تذکر بده و به معلم حالی کنه دارم با بچه ها حرف میزنم و نظم کلاس را بهم می ریزم .همین باعث میشد بیشتر ازش بدم بیاد و دلم میخواست هر طور شده حالش رو بگیرم اما نمیشد.
نزدیک عروسی آرزو بود شاید فقط یکی دوروز دیگه مونده بود.....اون روز صبح مثل همیشه رفتم مدرسه و سرکلاس حاضر شدم ...
دوباره بچه ها دورم جمع شدند و من شروع کردم حرف زدن.معلم نداشتیم و حسن باید همه رو ساکت میکرد هرچی بهم گفت ساکت باشم بهش توجه نکردم تا آخر شاکی شد .رفت و با ناظم برگشت تو کلاس و من تنبیه شدم و مجبور شدم گوشه کلاس بایستم ...خیلی حالم گرفته شد میخواستم هر طور شده تلافی کنم .بخاطر اون مجبور شدم تا اخر ساعت گوشه کلاس بایستم .دلم میخواست حالشو بگیرم.زنگ کلاس که شد همه رفتند بیرون اما ناظم به من اجازه نداد از کلاس خارج بشم و مجبور شدم تو کلاس بمونم.کلافه بودم....عصبی و ناراحت .دلم میخواست حالشو بگیرم.اگر به بقیه زورم نمیرسید به تو بچه که زورم می رسید از طرفی مجتبی بهم گفته بود حال هر کسی که اذیتم کرد رو بگیرم. از اون اتفاق گذشت و اون روز پیش نیومد که بتونم تلافی کنم اما همش منتظر موقعیت بودم.
دو روز بعد عروسی آرزو بود و من مدرسه نرفتم و از صبح درگیر کارهای عروسی بودیم تا شب عروسی برگزار بشه .آرمان اون روز مدام بهم مسئولیت میداد ازم میخواست تو کارها کمکشون کنم برعکس بابا وقتی سر و کلش پیدا میشد و میدید دارم کاری انجام میدم عصبانی میشد و می گفت کی به تو گفته کمک کنی برو بشین یک گوشه تا همه چیز رو خراب نکردی.
همین رفتارش باعث میشد همه نگاهها به سمت من برگرده و من جلو بقیه بدترین احساس دنیارو داشته باشم.مخصوصا وقتی سعی میکردم جلوی چشم دخترا باشم و با کمک کردنم به چشمشون بیام و بهم توجه کنند اما با رفتار بابا همه چیز خیلی راحت خراب میشدو بهم می ریخت و باعث میشد همه نگام کنند و در گوش هم پچ پچ کنند.اخر کلافه وسایل رو پرت کردم یک گوشه و رفتم تو اتاق و یک گوشه نشستم.آرمان چند باری صدام کرد و وقتی جواب ندادم بی خیال شد و رفت سراغ کار خودش.منم تا وقت رفتن از اتاق بیرون نیومدم .برام عجیب نبود که کسی هم خیلی متوجه نبودم نمیشد.وقت رفتن خونه داماد که رسید بالاخره مامان که میدونست کجا خودمو قایم کردم اومد سراغمو گفت: بلند شو لباساتو بپوش تا بریم .گفتم: نمیام...بابا همش جلوی بقیه سرم داد میکشه.
مامان لبخندی زد و گفت: پاشو پاشو اون که کارشه تو محلش نگدار.بعدم میخوام پسر قشنگم رو همه ببینند میخوام امشب برات تو دخترای فامسل یکی رو نشون کنم.نفهمیدم مامان شوخی میکنه حرفش رو خیلی جدی گرفتم و مثل فنر از جا پریدم ولباس عوض کردم و دنبال مامان راه افتادم .من که حواسم همش پیش دخترای هم سن وسال اطرافم بود و این حرف مامان باعث شد بیشتر حواسم رو جمع کنمتو فامیل از دختر دایی آبجی مژگان خوشم میومد. همش نگاش میکردم و ازش چشم بر نمیداشتم. اما اون نگام نمیکرد.دلم میخواست بهم نگاه کنه و لبخند بزنه اما اصلا تو این فکر و خیالا نبود.
الحق دختر قشنگی بود و من ازش چشم بر نمیداشتم .یک طوری بهش زل زده بودم که آرمان اومد سمتم و گفت : داداش دنبال کسی میگردی سمت خانما؟؟؟
گفتم: نه!!
گفت: خوب نیست انقد اونطرف رو نگاه میکنی .
گفتم: چشم
اما بازم همه حواسم اونطرف بود .انقدر که دختر دایی مژگان که اسمش نفیسه بود آخر از دست نگاه من بلند شد و رفت و بین جمعیت گم شد ومن نتونستم دیگه ببینمش.حالم خیلی گرفته شد.اونشب گذشت.
با همه خوب و بدش گذشت و تموم شد.آخر شب طبق رسم همیشگی عروس وداماد رو راهی خونشون کردیم و برگشتیم.اونشب من همش تو سرم میچرخید امشب چه اتفاقی خونه آرزو میفته و چی بینشون پیش میاد، دلم میخواست ازش سر در بیارم اما خب کسی به من اجازه نمیداد شب اونجا بمونم و من فقط تونستم از پشت پنجره اتاق خوابش گوش بایستم و خودش و خانومایی که اونجا بودند و باهاش حرف میزدند رو حسابی نگاه کنم و حرفاشون رو بشنوم.اما از شانس بدم ،بابام مچم رو گرفت و تهدیدم کرد برسیم خونه حسابم رو میرسه.
وقتی رسیدیم خونه همگی انقدر خسته بودیم که بابا یادش رفت و منم وقتی دیدم همه چیز آرومه و بابا بی خیال شده همون گوشه پذیرایی یک بالشت گذاشتم و خودم رو به خواب زدم که بابا سراغم رو نگیره .فردا صبح منتظر موندم تا بابا بره از خونه بیرون و بیدار شدم و لباس پوشیدم و راهی مدرسه شدم.جلویدر مدرسه چشمم افتاد به حسن نگاش کردم بهم سلام کرد اما محلش نگذاشتم و از کنارش رد شدم هنوز نتونسته بودم حالش رو بگیرم و این کلافم میکرد.اون روز تا ساعت اخر کلاس هیچ اتفاقی نیفتاد.
حسن نیم ساعت مونده به تعطیل شدن برای دسشویی رفتن اجازه گرفت واز کلاس رفت بیرون .نمیدونم اصلا نمیدونم چی شد که یک لحظه فکی مثل برق از ذهنم گذشت حالا که تنها بود میتونستم حالش رو بگیرم،گفتم میرم تو دسشویی ومیزنمش و پخش زمینش میکنم تا همه لباساش کثیف بشه و حالش گرفته بشه.بلند شدم اجازه گرفتم و اومدم بیرون و رفتم تو دسشویی هیچ کس اونجا نبود و فقط در یکی از دسشویی ها بسته بود و این یعنی حسن اون تو بود.رفتم و پشت در ایستادم.وقتی در رو باز کرد ...با دیدن من هم تعجب کرد وهم ترسید وگفت: هیییی!! چرا اینجا ایستادی رامین؟؟
گفتم: منو اذیت میکنی؟؟ منو جلو معلم و ناظم سبک میکنی؟؟ حال منو میگیری؟؟؟ حالتو میگیرم..
قبل از اینکه حرف بزنه هولش دادم تو دسشویی و در رو قفل کردم.بخدا قسم فقط میخواستم بزنمش و بترسونمش اما نمیدونم و نفهمیدم یکدفعه چی شد!! چطوری این فکر به ذهنم رسید !! جثه حسن از من خیلی خیلی کوچکتر بود و راحت میتونستم کنترلش کنم .یاد مهدی و خودم افتادم .دست بردم و جلوی دهنش رو گرفتم و بعد شلوارش رو از پاهاش در اوردم ...
...
من که خودم عاشقشون شدم?
فاطمه
۱۲۹
برعکس دیروز که اینقدر نترس شده بودم الان از شدت ترس و اضطراب داشتم میمردم.وقتی بهم رسیدرفتم جلو و گفتم: سلام آقا مجتبی،بدید تا من باز کنم.حتی جوابم رو نداد و کلید را پرت کرد سمتم.گرفتم و کرکره را کشیدم بالا.رفتم تو مغازه و من لباسم رو عوض کردم .مجتبی کلامی حرف نمیزد .احساس میکردم فقط صدای قلب من تو مغازه میاد که محکم به قفسه سینم میکوبه و نفس هام که میتونستم بشمارمشون.
یکم که گذشت صدام کرد و کارهایی که باید انجام میدادم بهم گفت.منم گفتم: چشم.
اومدم که برم گفت: وایسا کارت دارم
صبر کردم.دستام که میلرزید رو پشتم مخفی کردم به خودم میگفتم اگر اومد سمتم داد میکشم ....یا فرار میکنم...یا...اما مجتبی خندید و گفت: خوشم اومد ازت .کلا از ادمایی که حرف زور نمیشنوند خوشم میاد .اوایل فکر فکر کردم یک بچه بی عرضهای که میشه حالت رو گرفت اما دیروز که حالم رو گرفتی اول میخواستم داغونت کنم اما بعد دیدم نه میشه باهات حال کرد.میخوام باهات رفیق بشم.این رو گفت و دستش رو اورد جلو .منم باهاش دست دادم.اون روز مجتبی راه حل بهتری برای رام کردن من پیدا کرد اونم دوستی بود .با من از در دوستی وارد شد تا بتونه خیلی راحت به دنیام پا بگذاره و ازم کار بکشه و من حرفاش رو بی چون و چرا قبول کنم.به غیر از اون روز مجتبی تا پنج،شش روز از زیر کار در نمیرفت و میموند تو مغازه و کارهاش رو انجام میداد و همین باعث شد من رفته رفته حرفش رو قبول کنم و بپذیرم که میخواد واقعا باهم دوست باشیم .تز طرفی مدام برام تعریف میکرد از موضوعاتی حرف میزد که من تشنه شنیدن و گوش دادن بهش بودم.از همون دنیایی که من میخواستم ازش سر در بیارم و بقیه فقط باهام دعوا میکردندو بابتش کتک میخوروم و الان کسی پیدا شده بود که اون دنیا رو برام تعریف میکرد و با لذت توضیح میداد مجتبی از همه چیز میگفت.از هرچیزیکه برای پسری به سن من ممنونعه بود و من نباید میدونستم و میشنیدم.هر چیزی که به نحوی باعث میشد من بیشتر دچار انحراف و خطا بشم .مجتبی برام تعریف میکرد و من هرروز تشنه تر میشدم برای فهمیدن و گوش دادن.همین باعث شد رابطه ما عمیق تر بشه و من با جون و دل کارهاش رو انجام بدم و اون درعوض بشینه و برای من از دنیای بزرگترها و ممنوعه ها بگه.همش فکرم درگیر کارهای مجتبی بودو تعریف کردناش .از صبح که میرفتم به مکانیکی تند تند همه کارهام رو انجام میدادم تا بیشتر وقت آزاد پیدا کنم و با مجتبی هم کلام بشم. دیگه حتی بی چون و چرا کارای اونم انجام میدادم تا اون راحت بشینه و برام تعریف کنه.مجتبی میگفت عاشق دختر خالشه نمیدونم واقعا عاشقش بود یا میخواست ازش سو استفاده کنه.اما به من میگفت عاشق دختر خالمم و با همدیگه ایم.برام از دختر خالش میگفت.از کاراش،از رفتارش،از دلبریاش....از همه اون چیزایی که من نمیفهمیدمشون و حالا مجتبی برام داشت خرد خردبازشون میکرد.مجتبی از رابطش با دختر خالش برام تعریف میکرد و من هر چی بیشتر میفهمیدم دلم میخواست خودم ببینم از نزدیک یا تجربش کنم اما نمیشد و مجبور بودم به همون حرفها و تعریف های مجتبی بسنده کنم.
از صبح تا بعداز ظهر حرفهای مجتبی بود ووقتی میرفتم خونه خودم بودم وافکارم که به هر طرفی میرفت.سنی نداشتم،یازده سالم بود و کم کم به سن بلوغ نزدیک میشدم.از اون طرف حرفهای مجتبی و اتفافات بچگیم همش باعث میشد غریزه من بیدار بشه .کسی کنارم نبود که بگه راهم خطاست .دوستی هم که برای دوستی انتخاب کردم از صدتا دشمن برام بدتر بود.برای همین پیش میرفتم.وقتای بیکاریم فکر میکردم و فکر...به رابطه مجتبی و دخترخالش ...به رابطه برادرم و مژگان....به خودم و اینکه منم میتونمبا یکی از دخترهای فامیل دوست بشم و بهش نزدیک بشم .به اینکه چقدردلم میخواست این عطش تو وجود سیراب بشه.تو خونه دیگه با مهلقا و آرزو بحث نمیکردم.اصلا باهاشون حرف نمیزدم.میرفتم تو اتاقم و تنها میموندم.مامان فکر میکرد عاقل شدم و سر کار رفتنم بهم کمک کرده که بزرگتر بشم و بهتر رفتار کنم.بابا هم که کلا رفتارای من براش مهم نبود.
آرمان ازم راضی بود میگفت: خیلی خوب کار میکنم و میتونم در اینده موفق باشم.اما من اینا برام مهم نبودمن همه کاری میکردم که برم مکانیکی و مجتبی رو ببینم.بیشتر غثم برای این بود که زمان به سرعت در حال گذشتن بود و من باید کم کم میرفتم مدرسه و این یعنی اینکه دیگه نمیتونم برم مکانیکی.اون شب رفتم خونه آرمان میخواستم بهش بگم دیگه نمیخوام برم مدرسه و میخوام تو مکانیکی کار کنم.از وقتی رفتم تا سر سفره همه حواسم به آرمان و مژگان بود.عجیب دلم میخواست سر از رابطشون در بیارم به مژگان نگاه میکردم و حرفهای مجتبی از دختر خالش تو ذهنم میتابید.مژگان از نگاههای من روی خودش خسته شده بود اما حرفی نمیزد .بعد از شام بلند شد و رفت تو اتاق مثل همیشه با لبخند بهم شب بخیر گفت.به آرمان گفتم:داداش من دیگه نمیرم مدرسه .
آرمان برگشت سمتم و گفت: دیوونه شدی؟؟ چی میگی تو؟؟
گفتم: میخوام بمونم مکانیکی .بخدا هم مجتبی هم اوستا از دستم خیلی راضیند.
گفت: چی ربطی داره .برو درستو بخون و یک مکانیک با سواد شو.حیف تو و هوشت نیست
گفتم: داداش اما اونجا خیلی بهتره ....خونم نیستم که بابا...
گفت: اما نداره.کمتر از یک ماه دیگه باید بری مدرسه و میری.گفتم :چشم.
گفت: حالا پاشو برو خونه صدای بابا در میاد باز،منم صبح زود باید برم سرکار.
نمیدونم چی شد که یک لحظه یک فکری از ذهنم گذشت و گفتم: میشه شب اینجا بمونم؟؟؟ نرم خونه دیگه همینجا بخوابم.ارمان خیلی از پیشنهادم استقبال نکرد و گفت :نه داداش برو خونه.بابا دعوا راه میندازه.دیگه اصرار نکردم و راه افتادم و رفتم خونه. تلاشم برای مدرسه نرفتن بی فایده بود.بابا حرفی نداشت که مدرسه نرم چون کارم میکردم و درآمد هر چند کمی داشتم و باعث میشد دیگه سربارش نباشم اما داداش امکان نداشت کوتاه بیاد و بی خیال مدرسه رفتنم بشه.اونشب گذشت و من دیگه حرفی از مدرسه نرفتن نزدم.از فردا دوباره کنار مجتبی برناممون همون بود.مجتبی بهم خیلی چیزا گفت که حتی از یاد آوریشم خجالت میکشم اما اون زمان همش رو میگذاشتم پای اینکه بزرگ شدم و دارم مرد میشم که همه این چیزا رو فهمیدم.همه این افکار و اتفاق ها باعث شد زودتر از سنی که باید به بلوغ برسم و کم کم علائم بلوغ تو وجودم آشکار شد و این همه چیز رو برای من بدتر میکرد.بابا که باید راجع به همه چیز باهام حرف میزد ازم فراری بود و حتی جواب سلامم رو نمیداد.مامانم خجالت میکشید برام همه چیز رو بگه و برام توضیح بده و هروقت سوالی میپرسیدم با یک کلمه خدا مرگم ...وای چه حرفا....از داداشت بپرس تمومش میکرد.آرمانم که با ما زندگی نمیکرد و من نمیتونستم مرتب برم پیشش و باهاش حرف بزنم مخصوصا اینکه مژگان کم کم نسبت بهم حس قبل رو نداشت و میفهمید دارم بزرگتر میشم و ازم دوری میکرد و رفتارهای عجیب و غریب من این دوری رو تشدید میکرد،همه این اتفاق ها باعث شد من بیشتر به مجتبی نزدیک بشم و باهاش حرف بزنم.زمان به سرعت میگذشت و وقت رفتن من به مدرسه رسید با اینکه اصلا دلم نمیخواست برم مدرسه اما چاره دیگه ای نداشتم و مجبور بودم برم.روز آخر که رفتم مکانیکی خیلی دمق بودم و حسابی حالم گرفته بود.
مجتبی گفت: دوست خیلی خوبی بودی و هستی.دمت گرم.هر وقت برگشتی بازم باهم دوست میمونیم .گفتم: من که نمیخوام برم مدرسه مجبورم..
گفت: برو اونجا حال کن فقط.بابا درس چیه !! ببین چقدر به ما خوش می گذشت سعی کن اونجام بهت خوش بگذره.
...
این کیکو تقدیم میکنم به متولدین خرداد?
فاطمه
۶۹
از صبح میرفتم مکانیکی و تا ساعت سه و چهار اونجا کار میکردم.وقتی برمیگشتم خونه خسته و کوفته میخوابیدم.مجتبی که من زیر دستش کار میکردم پسر خیلی سالمی نبود ،اینو خیلی زود از رفتار و کاراش فهمیدم.اونم از من خیلی خوشش نمیومد و سعی میکرد هر طور شده اعتماد به نفسم رو ازم بگیره اما من از کار کردنم راضی و خوشحال بودم از اینکه از خونه و بحث و دعواهاش دور بودم از اینکه از بد اخلاقیای بابام دور بودم خیالم راحت بود،که دیگه جلو چشمش نبودم که به هر بهونه ای بخواد آزارم بده و روانم رو بهم بریزه.بابا مدام از آرمان سراغ میگرفت و مپرسید من چیکار میکنم.همش منتظر بود یک کار خرابی یا یک اشتباه انجام بدم و بیرونم کنند تا بگه دیدید من گفتم این ادم نیست اما خدا را شکر همه چیز به خوبی پیش میرفت و اتفاقی نمیفتاد.
مجتبی تو محلی که مکانیکی بود برای دختراش مزاحمت ایجاد میکرد و متلک میپروند.گاهی رفیقاش میومدن نزدیک مکانیکی و زمانی که صاحب کارمون نبود و خودمون تنها بودیم کلی وقت باهاش حرف میزدند و مسخره بازی در میاوردند و سیگار میکشیدند.اوایل سعی میکرد با بدخلقی کردن و امرونهی کردن بهم بفهمونه نباید حرفی به صاحب کارمون بزنم اما من فقط سعی میکردم ازش دور باشم.نه به کاراش توجه داشتم نه به خودش.نه کاراش برام مهم بود نه خودش.دلم میخواست مثل اون زودتر بزرگ بشم و هر کار دلم خواست رفتار بکنم بدون اینکه کسی بهم چیزی بگه یا نگران رفتار کردن پدرم باشم و برخورد با خودم‌.دلم میخواست یه روزی انقدر قوی باشم که بتونم جلوی بابا و کتک زدناش بایستم.از رفتنم به مکانیکی یکی دوماه گذشته بود.صاحب کارمون که از بودن من و مجتبی خیالش راحت بود کمتر میومد و میرفت و مجتبی هم بیشتر وقت داشت زیر آبی بره و از توی دخل پول کش بره و با رفیقاش تو محل مزاحمت ایجاد کنه.
بیشتر کارهای مغازه رو می انداخت گردن من و میرفت بیرون و یکی دو ساعت به وقت برگشتن صاحب کارمون که میشد برمی گشت مغازه.اوایل چیزی بهش نمی گفتم اما کم کم هرچقدر بیشتر کار یاد میگرفتم کارم رو زیادتر می کرد و دردسرم بیشتر میشد.اون روز مثل همیشه بعد از اینکه ناهارمون رو خوردیم سرو کله دوستاش پیدا شد و گفت:من میرم تا قهوه خونه و بر میگردم.
گفتم: آقا مجتبی امروز خیلی کار داریم.من تنها نمیتونم که...کجا میری بمون تموم که شد برو.
برگشت سمتم و گفت: به به!! زبون در آوردی...کارهارو بکن تا من بیام
گفتم: منم به اوستا میگم.منم خسته میشم هر روز میری قهوه خونه،همه کارها میفته گردن من،من دیگه نیستم.اومد سمتم و دستش رو بلند کرد و خوابوند زیر گوشم.
بلند شدم و نگاش کردم ازش بدم میومد.قبل از اینکه حرفی بزنم ول کرد و رفت.اول تصمیم گرفتم همه چیز رو به آرمان بگم اما دروغ چرا ترسیدم که فکر کنه میخوام از کار کردن فرار کنم و بهونه میگیرم پس بی خیال شدم.اما از روی لجبازی کارهایی که مربوط به مجتبی بود رو هیچ کدوم رو انجام ندادم و گذاشتم بمونه در عوض تموم کارهای خودم رو تمام و کمال انجام دادم و منتظر اومدن اوستا نشستم.یکی دو ساعت بعد طبق معمول سر و کله مجتبی پیدا شد وقتی اومد یه نگاهی بهم انداخت و گفت: آدم شدی؟
زبونت کوتاه شد؟؟
گفتم: من نوکر تو نیستم که کاراتو انجام بدم آقا مجتبی.شما هر روز همه کارهاتو میذاری برای من و میری وقتی هم اوستا میاد یک کلمه نمیگی من کارهای تورو انجام دادم.
برگشت سمتم و گفت: خیلی حرف میزنی!!میام میزنم لهت میکنم بچه جون.همه کارهارو انجام دادی
دیگه جوابش رو ندادم.وقتی رفت و سرک کشید خیلی راحت فهمید هیچ کار اضافه ای انجام ندادم رنگش قرمز شد و برگشت سمتم و شروع کرد به داد و بیداد کردن و فحش دادن‌.ازش میترسیدم از اینکه بگیرتم زیر مشت و لگد اما دلم خنک شده بود که تونستم حالش رو بگیرم.گوشه مغازه یک جا پنهون شدم و اونم بلند بلند داد می زد: چرا پس کارها مونده؟؟ حالا اوستا میاد من چه غلطی بکنم.
وسط داد و بیداد بود که سر و کله اوستا پیدا شد وگفت:چه خبرته مجتبی؟؟ اینجا محل کاره...من ابرو دارم...صداتو بیار پایین.مجتبی با دیدن اوستا رنگش پرید و سعی کرد قضیه رو بندازه گردن من.اما بی فاید بود و اوستا خیلی زود فهمید کارهاشو انجام نداده و اون روز مجبور شد تو مغازه بمونه و کارهاشو تا دیر وقت انجام بده و من برگشتم خونه.
بیشتر از قبل ازش میترسیدم.اونشب تا صبح تو خونه خواب دیدم فردا شده و من و مجتبی تو مغازه تنهاییم و اون میخواد منو اذیت کنه و من نمیتونم از دستش فرار کنم و با کمک دوستاش بدترین بلاها رو سرم میاره.این کابوس از بچگی باهام بود و رهام نمیکرد و حالا بجای مهدی و میلاد،من و مجتبی و دوستاش رو تو خواب دیدم.اونشب تا صبح داد کشیدم و از خواب پریدم که آخر بابا از اتاق بیرونم کرد و مجبور سدم تو راهرو بخوابم که سر و صدام اذیتش نکنه.
صبح خسته و با سردرد از خواب بیدار شدم.اولش میخواستم از سر کار رفتن فرار کنم اما دیدم امروز نرم فردا باید حتما برم سر کار و این نمیشه.پس لباس پوشیدم و راه افتادم
خودم رو برای هر اتفاقی آماده کرده بودم.منتظر هر برخوردی بودم وقتی رسیدم مجتبی هنوز نیومده بود.بعل در معازه نشستم و به خیابون و آدما نگاه میکردم.مجتبی رو از دور دیدم بلند شدم .همه وجودم میلرزید و....
...
آش رشته
فاطمه
۶۶

آش رشته

۱۵ خرداد ۹۹
آرمان اومد و گفت: چی میخوری برات بیارم؟؟
گفتم: هیچی اومدم آبجی تو درسام بهم کمک کنه!!
آرمان یکم کنارم نشست و سعی کرد بهم توضیح بده که کارم اشتباه بوده و دیگه نیاید اون کار رو تکرار کنم و منم سعی میکردم دیگه تو چشماش نگاه نکنم آخه ازش خجالت میکشیدم.اما از کاری کهکرده بودم نه به نطرم کارم اشتباه نبود.یکم که باهام حرف زد بهم گفت:دیگه بی صدا به تماشای بزرگترا مشعول نشو.تو دنیای بزرگترا یه اتفاقایی میفته که دیدنش واسه بچه ها خوب نیست باشه؟؟ خودت که بزرگتر شدی میفهمی.از این به بعد هرجا خواستی بری در بزن و برو حتی اگه صدا کردی و جواب ندادند منتظر بمون تا بهت جوواب بدن.
گفتم: بخدا صدا کردم داداش..
گفت: میدونم،من نشنیدم
گفتم: چشم
گفت:الان ابجی مژگان میاد که کمکت کنه.منم نمیرم بیرون میمونم خونه پیشتون.
گفتم: مرسی داداش
میدونستم اگه کسی جز مژگان و ارمان مجم رو گرفته بود بدبخت میشدم .آرمان سعی میکرد بهم بفهمونه کارم چقدر زشت بوده اما اگر بابا قطعا منو میدید قطعا کمربند و زیر زمین منتطرم بود.اون روز تا بعدازظهر خونشون موندم.دیگه هیچ کدوم از اتفاقی که صبح افتاده حرفی نزدیمحتی مژگان باهام طوری برخورد میکرد انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده.بعصی وقتا دلم میخواست بجای مهلقا و آرزو اون خواهرم بود و باهام زندگی میکرد.دلم میخواست ارمان هم جای بابا بود،شاید اگر واقعا بابا هم مثل آرمان باهام برخورد میکرد من انقدر حریص نمیشدم به خطا کردن و ادامه دادن راه غلطم.
بعداز ظهر مهلقا اومد دنبالم و گفت:بابا میگه دیگه برگردی خونه.گفتم :باشه.
به مژگان گفتم آبجی دستت درد نکنه همه رو فهمیدم.قول میدم امتحانم رو خوب بدم.مژگان خندید و گفت:خیلی باهوشی رامین من همیشه به آرمان میگم.منتظرم که خبر نمرت رو برام بیاری
گفتم: چشم
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه.وقتی رفتم تو اتاق بابا برگشت سمتم و گفت: خجالت نمیکشی از صبح رفتی اونطرف،حالا اونا به تو چیزی نمیگن.خودت ادم نیستی که بفهمی برگردی خونت.داداشت یک روز تعطیل میخواد پیش زنش باشه اونم تو خروس بی محل گند زدی توش.
حرفی نزدم اومدم برم تو اتاقم که بابا گفت:با توام...مگه لالی...میگم چیکار داشتی اون همه وقت اونجا.
ازش بدم میومد کتابم رو گرفتم بالا و گفتم: درس میخوندم.خود ابجی گفت برم خونشون.
بابا گفت: مژگان تعارف میکنه تو اگه آدم باشی میفهمی و نمیری.
دلم میخواست کتابم رو پرت کنم سمتش و بزنم تو سرش اما نمیشد ازش میترسیدم برای همین گفتم: ببخشید.
مامان برای اینکه بحث تموم بشه گفت:شام امادست ،مهلقا پاشو بیا کمک کن.توام کتابت رو بگذار وبیا.
اون روز و روزهای دیگه گذشت.بعد از اون روز دیگه در خونه داداش باز نبود و هر وقت میخواستم برم اونطرف در میزدم.تو امتحانات شرایطم بهتر بود چون کمتر خونه بودم و بیشتر میرفتم پیش آرمان و مژگان.بابا اوایل خیلی دعوا و بحث راه می انداخت تا خود آرمان بهش گفت دست از سرم برداره و از اونجا که بابا آرمان را خیلی دوست داشت بی چون و چرا قبول کرد و دیگه حرفی زده نشد.امتحانام رو به خوبی دادم و تابستون اومد و من همش تو خونه بودم،تو خونه بودن زیادم باعث میشد همش با مهلقا دعوا کنیم و کتک کاری داشته باشیم.منم عمدا اذیتش میکردم دلم میخواست تلافی کار همه رو سر اون در بیارم،مخصوصا وقتی تحقیرم میکرد و سعی میکرد منو احمق جلوه بده.با ارزو هم رابطم بدتر شده بود.همش سعی میکردم سر از کارش در بیارم و از لای در اتاق ببینم چیکار میکنه،مخصوصا اینکه داشت برای عقد و عروسیش با نامزدش آماده میشد و خیلی به خودش می رسید و همش تو اتاقش بود.
همه این شرایط باعث شد که بالاخره مامان خسته بشه و به آرمان بگه یه فکری بکنه.
به اصرار آرمان بابا بالاخره رصایت داد من برم و یکجا کار یاد بگیرم تا بابتش یک دستمزدی بهم بدهند.بابا اول معتقد بود که من خنگم و بی عرضه و میگفت: نه!!این هرجا بره فقط آبروی منو میبره و ولش کن بدار تو خونه بشینه.
بالاخره داداش یک میکانیکی که یکی از دوستاش بود پیدا کرد و من رفتم تو مکانیکی و مشعول کار شدم به شرطی که آرمان ضمانت کنه اگر کار خرابی کردم خودش باید تاوانش رو بده و به بابا مربوط نیست.آرمان هم قبول کرد و همه چیز درست شد.اولش همه چیز خوب بود غیر از من یه شاگرد دیگه هم اونجا داشت و اون از من ده سالی بزرگتر بود و قرار بود به من همه چیز رو یاد بده.خیلی ازش خوشم نمیومد کلا از پسرایی که ازم بزرگتر بودند خوشم نمیومد،یاد مهدی و میلاد و کارهایی که باهام کردند میفتادم و اون خیلی راحت این موضوع را میفهمید اینکه ازش میترسم و میخوام فرار کنم که باهاش تنها نباشم.
😍دوستای عزیزم از همراهیتون ممنونم😍
واینکه جمعه خوبی داشته باشید و طبق معمول جمعه ها پارت نداریم❤❤❤
...
ژله تزریقی
فاطمه
۷۲

ژله تزریقی

۱۴ خرداد ۹۹
مامان گفت امروز نمیخواد بری مدرسه پیش خودم میمونی توخونه.گفتم: چشم.
تموم بدنم درد میکرد.بی انصاف یک ذره هم رحم نداشت چنان محکم میزد که تا مغز استخوانم میسوخت.آرزو و مهلقا هر دو راهی شدند هر دوتاشون باهام قهر بودند.وقتی فکر میکردم میدیدم حق دارند.کارم خیلی زشت و اشتباه بود.بعد از صبحانه مامانم صدام کرد تو آشپزخونه و گفت: پشت در حموم چیکار داشتی؟؟
دوباره چشمام پر از اشک شد و گفتم : هیچی بخدا ...
به جون مامان فقط فکر کردم مهلقا صدام میکنه‌.
مامان اخماش رفت تو هم و گفت: پس ارزو چی میگه ؟؟
گفتم: دروغ میگه.میخواست بابا منو کتک بزنه.مامان گفت: باشه گریه نکن.بسه دیگه .اگر ابجی مژگان اومد بهش نمیگی بابا تو رو کتک زده شنیدی؟؟ گفتم: چشم.
گفت: برو اتاقت بخواب
گفتم: میشه برم خونه آبجی.
مامان گفت: با این شکل و حال بری اونجا .نخیر.آبجی مژگانت رو که میشناسی چقدر ادعا داره تو تربیت بچه دیگه تو رو این شکل ببینه میخواد بشینه ویک ساعت سر منو ببره و حرف بزنه که اینکار بده اونکار خوبه ،این اشتباه است....اون قشنگه...از ادا و اطوار مامان که سعی میکرد مثل ابجی حرف بزنه خندم گرفت و حسابی خندیدم مامان گفت: برو برو کار دارم.برو بخواب دیشب تا صبح حتما نخوابیدی بمیرم برات .رفتم تو اتاق و رفتم زیر پتو.واقعا که خسته بودم و خوابم میومد دیشب درست نتونستم بخوابم و این کلافم میکرد .
اونروز گذشت و شب که بابا اومد هنوز از دستم عصبانی بود طوری که حتی نگاهم نمیکرد آرزو و مهلقا هم با هم قهر بودند ولی من به روی خودم نمی آوردم .با اینکه کارم اشتباه بود اما خودم رو گول میزدم که من فقط میخو استم نگاش کنم و کجای این کار بده ؟؟ مامان از اون روز و اون اتفاق بیشتر هواسش رو جمع من میکرد .میفهمیدم که وقتی آرزو یا مهلقا میرفتند حموم یا منو به یک بهونه مثل نون خریدن یا باقالی رفتن از خونه بیرون میکرد یا خودش میومد و کنارم مینشست تا اونا از حموم بیان بیرون.دروغ چرا بعد از اون اتفاق و اون دعوا نه تنها از اون کار و فکرم پشیمون نشده بودم بلکه بیشتر مصمم بودم تا ببینمش مخصوصا مهلقا رو که این همه جار و جنجال راه انداخته بود اما حضور مامان و بودنش کنارم مانع میشد یکی دوماه گذشت و نزدیک امتحانات آخر سال بود .آبجی مژگان بهم گفته بود هر وقت سوال دارم برم اونجا تا تو درس و مشق بهم کمک کنه .
اونروز صبح جمعه بود و آرمان خونه بود از مامان اجازه گرفتم که برم پیش مژگان.

کفشم رو پوشیدم و کتابم رو زدم زیر بغلم و دویدم تو کوچه.نمیدونم چطوری بود که در خونه آرمان باز بود.اول میخواستم که زنگ بزنم اما گفتم در که بازه فکر می کنند بستست و مجبور میشن تا دم در بیان برای همین رفتم تو و گفتم: داداش سلام...
کسی جوابم رو نداد.
رفتم سر حوض و دستمو زدم تو آب که صدای خنده آرمان و مژگان رو شنیدم.
نمیدونم چرا پاورچین پاورچین رفتم سمت صدا...تو آشپزخونه بودند و مژگان داشت میخندید و می گفت: نکن آرمان....نکن قلقلکم میشه...برو دیگه ...مگه عجله نداشتی..
دوباره همون حس ...دوباره همون صدا..اول میخواستم صداشون کنم و بگم من اومدم اما یچیزی تو وجودم مانع شد و تشویقم میکرد آروم آروم برم جلو تا ببینم چیکار می کنند.دوباره همون تپش قلب و نفس های تندی که به سراغم میومد.
انقدر آروم میرفتم و بیصدا که هیچ کس متوجه حضورم نشده بودند..اما میترسیدم...خیس عرق بودم...هر چی بیشتر نزدیک میشدم صدای خنده هاشون بیشتر میشد و صدای ارمان که واضح تر می گفت؟؟ کجا میری؟؟ حالا میام خدمتت میرسم...تو شیطون منی...باید اول بوس من رو بدی تا برم
مژگان می گفت: برو دیگه چقدر بوس میخوای..برو
ایستادم از جایی که دیده نمیشد سرک کشیدم طوری که اونا منو نبینن ولی من بتونم نگاهشون کنم.آرمان مژگان رو بین بازوهاش گرفته بود.دیدن اون صحنه ها تپش قلبم رو زیادتر کرد و من مشتاقانه منتطر بودم...دلم میخواست ببینم چی میشه...دلم میخواست ادامه پیدا کنه...یه حسی تو وجدم شعله ور شد.طوری ایستاده بودم که اصلا متوجه نشدم سایه ام تو اشپزخونه افتاده و هر لحطه ممکنه مژگان که رو به در آشپزخونست سایه منو ببینه‌.مژگان میخندید و با ناز و عشوه می گفت:نکن..
نمیدونم چقدر طول کشید که من فقط تماشاشون میکردم و تو حال خودم بودم که مژگان گفت:آرمان این سایه ی کیه؟؟ یا خدا...
آرمان گفت: کیه؟؟ کی اونجاست؟؟
تازه فهمیدم که منو دیدن اومدم بدوم که برم بیرون اما دیر بود و هنوز چند قدم از در آشپزخونه دور نشده بودم که ارمان صدام کرد: رامین تویی کی اومدی؟؟
ایستادم...مثل بید میلرزیدم..سرم رو انداختم پایین و گفتم: بخدا...به جون مامان ...تازه رسیدم
آرمان گفت: چرا صدامون نکردی؟؟
گفتم: به جون مامان صداتون کردم نشنیدید
آرمان اخماش رو کشید تو هم و گفت: برو تو اتاق الان میام.
رفت تو آشپزخونه و به مژگان گفت:دروغ میگه خیلی وقته اینجاست!! از قسم خوردنش معلومه
مزگان گفت: چرا اینقدر بیصدا اومده؟؟
ارمان گفت:نمیدونم حتما مارو دیده و کنجکاوی بخاطر سنش....
مژگان گفت: باهاش حرف بزن اما مثل بابات باهاش دعوا نکن
رفتم تو اتاق و نشستم و سعی کردم اروم باشم اما به وضوح بدنم میلرزید
...
کلوچه کنجدی
فاطمه
۱۳۸

کلوچه کنجدی

۱۳ خرداد ۹۹
نمیدونم چیشد که از سرجام بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم سمت حموم تموم بدنم خیس عرق بود و از درون میلرزید میدونستم کارم گناهه و کارم اشتباهه اما میخواستم انجامش بدم.دلم میخواست بدن خواهرم رو ببینم کنجکاو بودم و دلم میخواست این کنجکاوی رو هر طور شده ارضا کنم.آروم به در حموم نزدیک شدم و مطمئن شدم کسی اونجا نباشه.دوباره به اطرافم نگاه کردم.ول کن رامین اگه مامان بیاد و بفهمه چیکار میکنی از دستت ناراحت میشه.!!!بیا برو سر کارت. نه مامان نمیبینه، اصلا حواسش نیست.منم که کار بدی نمیکنم میخوام ببینم چه فرقایی داریم.
در حموم را آهسته باز کردم و به محض اینکه اومدم پام رو داخل حموم بذارم صدای داد و فریاد آرزو رو شنیدم.آرزو داد زد: کجا داری میری؟؟ مگه نمیدونی مهلقا تو حمومه.رامین دیوونه شدی؟؟ داری میری اونجا چیکار؟؟
از صدای فریاد آرزو،مهلقا در حموم رو باز کرد و از لای در سرک کشید و با دیدن من گفت:هیییییی تو اینجا چیکار میکنی؟؟گمشو برو بیرون مامان ...مامان.
اومدم بیرون و در رو بستم و گفتم: بخدا نمیخواستم برم حموم ببینمش که! فکر کردم صدام میکنه! مامان از تو اشپزخونه سراسیمه دوید بیرون و گفت: چی شده؟؟
گفتم: بخدا هیچی‌مامان!! فکر کردم صدام میکنه رفتم در حموم رو باز کردم همین.دیگه به وضوح گریه میکردم و بدنم میلرزید
آرزو گفت: من دیدم پاورچین پاورچین به در حموم نزدیک شدی!! چیکار داشتی اونجا آخه؟؟
مامان برگشت سمتش وبا نگاه بدی گفت: این چه حرفیه آرزو...
آرزو گفت: بخدا مامان دروغ نمیگم.من از لای در اتاق دیدمش چطوری رفت سمت در حموم.اصلا مهلقا صدا نکرد!! بی حیا
گریه میکردم.خدایا غلط کردم...دیگه نمیکنم...فقط یه کاری کن کسی نفهمه
از شانس بد من همون وقت بابا رسید و اومد تو خونه.مامان گفت: سلام خسته نباشی،خوش اومدی

بابا گفت: چه خبرتونه؟ صداتون تا دوتا کوچه اونطرف تر میاد؟؟
بعد به من که گریه میکردم نگاه کرد و گفت: باز این دردسر درست کرده؟؟
با التماس به ارزو و مامان نگاه کردم اگه بابا میفهمید کارم تموم بود.
مامان گفت: نه با خواهرش دعواشون شده.
آرزو گفت: وا مامان به من چه؟؟نخیر ایشون داشت پاورچین پاورچین میرفت سمت حموم که مهلقا اونجاست.من نمیدونم چیکار داشت اما خودم دیدم که میخواست از لای در...
مامان گفت: زبون به دهن بگیر دختر چقدر تکرار میکنی آخه!!؟؟گفتم بهت خیالاتی شده..
آرزو گفت: نه نشدم خودم دیدمش
مامان با صدای بلند گفت: برو تو اتاقت دیگه !! اه
بابا گفت : چه غلطی کردی؟؟ آرزو چی میگه!!
رو کرد به مامان و گفت: همش طرفداری میکنی ازش..تحویل بگیر....پسرت
مامان گفت: آرزو بیخود میگه حالا میبرمش تو اتاق باهاش حرف میزنم.
آرزو از اتاق داد زد: مامان منو خراب نکن میخوای کار اونو ماست مالی کنی.
قبل از اینکه با مامان برم تو اتاق، بابا دستم رو گرفت و کشوندم دنبال خودش.گریه میکردم...و به بابا التماس میکردم: بابا ترو خدا ...بابا غلط کردم..بابا بخدا کاری نمیخواستم بکنم...بخدا فقط فکر کردم صدام میزنه.
مامان به دنبال ما می دوید و می گفت: اردشیر ولش کن...من باهاش حرف میزنم.
بابا گفت: برو تو اتاق،و من رو دنبال خودش کشید بیرون
مامان با التماس دنبالمون میومد و از بابا میخواست دست از سرم برداره اما بابا فقط منو میکشید سمت زیر زمین.از زیر زمین وحشت داشتم،با دیدنش ترسم بیشتر شد و گریه هام اوج گرفت.بابا ترو خدا غلط کردم...بابا خواهش میکنم...بابا دیگه نمیکنم...بابا.
سعی میکردم دستم رو از دست بابا دربیارم اما نمیشد نمیتونستم.بابا هولم داد تو زیر زمین و مامان رو کنار زد و در رو بست.مامان پشت در گریه میکرد و به بابا التماس میکرد اما بی فایده بود.بابا با کمربندش هرچقدر توان داشت کتکم زد از ترس خودم رو خیس کردم.خسته که شد گفت: تا فردا تو زیر زمین میمونی تا آدم بشی.نگاش کردم ازش بدم میومد،هیچ وقت برام پدری نکرده بود در زیر زمین رو بست و رفت بیرون.صدای مامان رو میشنیدم که التماس میکرد اجازه بده از زیر زمین بیام بیرون،آرزو و مهلقا رو صداشون رو نمیشنیدم.حتما تو اتاقشون بودند.همه تو این شرایط از بابا میترسیدیم.
تا یکم وقت بعد صداشون میومد و دیگه صدایی نمیشنیدم.تو تاریکی و سیاهی نشسته بودم و تمام قد اشک میریختم.گناهکار بودم و خودم میدونستم کارم اشتباه بوده اما الان میترسیدم و همه وجودم میلرزید..
دفعه اولی نبود که تو زیر زمین زندانی میشدم.گوشه انبار زانوهام رو بغل کردم و میون هق هق گریه هایم کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.برعکس دفعات قبل مامان تاصبح سراغم نیومد و این یعنی بابام دم در اتاق خوابیده بود که کسی به دادم نرسه.
صبح زود با صدای در حیاط از خواب بیدار شدم بابام بود که داشت از خونه میرفت بیرون.
بعد از رفتن بابا،مامان اومد و از زیر زمین بیرونم آورد.
بغلم کرد و گفت: الهی بمیرم..ببین چیکارت کرده..بیا برو تو حموم تا یچیزی برات بیارم بخوری جون بگیری.
رفتم تو حموم آب داغ که روی بدنم می ریخت بدنم میسوخت...جای کمربندها آتیش می گرفت.
اومدم از حموم بیرون.آرزو و مهلقا نشسته بودند و صبحونه میخوردند.
مهلقا وقتی منو دید زیر لب گفت: بیشعور!!
مامان بهش گفت: پاشو لباس بپوش و برو مدرسه
...
زولبیا
فاطمه
۵۸

زولبیا

۱۲ خرداد ۹۹
بابا گفت: من میشناسمشون .خونواده خوبین.بی آزارن همین یکی دوروز قرار میگذاریم که بریم حرف بزنیم.داداش آرمان گل از گلش شکفت و چشماش برق زد.دقیقا همین اتفاق هم افتاد دو روز بعدش همه بجز من و مهلقا رفتند خونه مژگان از اونجا که داداش و مژگان عاشق هم شده بودند و این عشق چند سالی بود که وجود داشت خیلی راحت بزرگترها برای مهریه حرف زدند و قرار عقد و عروسی را گذاشتند.دو هفته بعد آرمان و مژگان تو یک مراسم خانوادگی و کوچیک عقد کردند و مژگان رسما عروس ماشد.مژگان یک دختر بور و سفید و تپل بود و با من مثل آرمان خیلی مهربون بود‌.از وقتی اومد تو خونمون همش هوای منو داشت و تو درس و مشقم کمکم میکرد.طوری شده بود که هر وقت به مشکی برمیخوردم میرفتم پیشش تا کمکم کنه و به دادم برسه.مژگان خیلی قشنگ حرف میزد و به قولی خیلی امروزی بود و من باهاش راحت بودم.برعکس آرزو و مهلقا که سرشون به کار خودشون بود مژگان بهم توجه میکرد و من تشنه همین توجه و محبت بودم.هر وقت میومد خونمون وسایلم رو بر میداشتم و میرفتم کنارش مینشستم تا باهم درس بخونیم.احساس میکردم همه چی کم کم داره خیلی خوب پیش میره و رنگ خوب و خوشی به خودش میگیره.بودن مژگان تو خونه باعث میشد حس خوب و مثبت من بیشتر بشه و آرامش بیشتری رو احساس کنم.سال پنجم دبستان بودم و یازده ساله،تا اون زمان همه چیز خوب بود ارمان عروسی کرده بود و تو یک خونه دیوار به دیوار ما زندگی میکرد. خواهر بزرگترم آرزو خواستگار داشت و بابا دیگه کارگری نمیکرد و خودش اوستا بنا شده بود.با اینکه هنوزم منو با کوچکترین خطایی میبرد تو زیر زمین یا تو حیاط و مجبورم میکرد ساعت ها تو تاریکی تنها بمونم و از ترس به خودم بلرزم اما همه چیز بد و خوب میگذشت جز فکرمن که مدام به سمت و سوی کودکی و شش سالگیم میرفت و اون اتفاقات و فکرایی که برای یک بچه یازده ساله علاوه بر اینکه زود بود باعث شد دچار بلوغ زود رس بشم و خیلی زودتر که باید یکسری از تغییرات تو وجودم اتفاق بیفته.دست خودم نبود انگار دلم میخواست سر از یک سری چیزها در بیارم که واقعا برای من فقط و فقط باعث انحراف بیشتر میشد. کم کم یک حسی تو وجودم شعله ور میشد که حتی ذره ای نمیشناختمش و منو تحریک میکرد که دقیقا همون کاری رو انجام بدم که تجربش کردم.حسی که منو نسبت به بدن دیگران کنجکاو میکرد و دلم میخواست به بدن دیگران دست بزنم با اینکه احساس گناه میکردم اما دوست داشتم.با کسی نمیتونستم از حسم حرف بزنم و این کم کم منو کلافه میکرد.گاهی وقتا مینشستم و به دیگران نگاه میکردم.نگاه کنجکاوم معدب و کلافشون میکرد اما هیچ کس فکر نمیکرد یک پسر یازده ساله تو اون نگاه کردن دنبال چی میگرده.
اون روز مثل همه بعد ازظهرها من و مامان و مهلقا و آرزو تو خونه تنها بودیم .من سرم گرم خودم بود و درسم رو میخوندم مدام به مامانم میگفتم میخوام برم خونه داداش اما مامان اجازه نمیداد.
رفتم تو آشپزخونه و گفتم:مامان میشه برم خونه داداش پیش ابجی مژگان؟؟؟
مژگان رو آبجی صدا میکردم
مامان گفت: نه مامان نمیشه.الان داداشت برمیگرده خونه شاید راحت نباشن تو اونجا باشی.بابات هم اگه بیاد و تو خونه رمان باشی منو دعوا میکنه.برو بشین سر درس و زندگیت.خیلی خورد تو ذوقم و رفتم برم بیرون که مهلقا اومد تو آشپزخونه و گفت: مامان من میرم حموم
مامان گفت: باشه برو
اون موقع من یازده یا دوازده ساله بودم و مهلقا پونزده ساله بود.اصلا باهم میونه خوبی نداشتیم و مدام باهم دعوا میکردیم‌.منم رفتم نشستم سر درس و مشقم و مشغول نوشتن شدم. مهلقا با لباساش که دستش بود از کنارم گذشت و از عمه پاشو زد به پام و بهم زبون در اورد.نگاش کردم و گفتم: هووووی!@ چته؟؟؟
گفت: به بابا میگم حرف زشت زدی
رو ازش برگردوندم و مشغول کارم شدم.چند دقیق بعد صدای در حموم و آب اومد.دیگه حال و حوصله نوشتن نداشتم.دلم میخواست برم پیش آبجی مژگان که مامان اجازه نمیداد.بلند شدم و رفتم تو اتاق آرزو وقتی منو دید گفت: چیکار داری رامین؟؟
گفتم: آبجی حوصلم سر رفته بیام پیشت قول میدم اذیتت نکنم.
گفت: نه برو بیرون کار دارم.
آرزو اون موقع تازه شرینی خورده یکی از پسرای فامیل شده بود و همش سعی میکرد یک هنر جدید یاد بگیره که جلوی مادر شوهرش و خواهر شوهرش قیافه بگیره.اون روزم داشت شال گردن می بافت برای نامزدش.
گفتم: باشه
رفتم و تنها توی پذیرایی نشستم و شروع کردم با تیله هام که دستم بود بازی کنم.نمیدونم چطور شد و اصلا چرا این فکر به ذهنم رسید اما انگار یک ندایی در گوشم گفت پاشو برو ببین مهلقا تو حموم چیکار میکنه.اول سعی کردم بهش فکر نکنم و بی خیال بشم اما هر چقدر بی خیال میشدم اون صدا تو گوشم بیشتر حرف میزد و منو بیشتر تشویق میکرد به رفتن در حموم.از اون فکری که به ذهنم می رسید و صدایی که تو گوشم می پیچید خجالت میکشیدم و سعی میکردم خودم رو اروم کنم و حواسم رو پرت کنم‌. بلند بلند برای خودم شعر میخوندم اما نمیشد،اون صدا ول نمیکرد .گوشم زنگ میخورد،تپش قلب گرفته بودم و دستام عرق کرده بود.احساس میکردم الان دیگه از شدت اضطراب قلبم از قفسه سینم میزنه بیرون.
...
شله زرد
فاطمه
۷۳

شله زرد

۱۱ خرداد ۹۹
هولم داد کنار و گفت: بچه جون مهم ترسیدن تو نیست دایی گفته ببرمت منم میبرمت. زودباش لباساتو عوض کن .راستی تو چرا انقدر از من و میلاد فرار میکنی؟؟
گفتم : نه نمیکنم
گفت: چرا میکنی! نکنه میخوای همه بفهمند چی شده ؟ نکنه به کسی گفتی؟؟
گفتم: نه بخدا ...به جون مامانم به کسی نگفتم
گفت زود باش بپوش
گفتم: باشه تو برو منم میام.زود میام قول میدم.
از دستم کلافه و عصبانی شد اومد سمتم و گفت: انگار دلت میخواد برم با بابات بیام ؟؟
گفتم: نه میپوشم.
رفتم لباسام رو برداشتم،و پشت در خودمو پنهون کردم و لباسام رو پوشیدم که مهدی اومد سمتم ،گفتن نداره که اون روزم قبل از رفتن مورد اذیت و آزار مهدی قرار گرفتم و این شد سومین بار که اون اتفاق نحس و شوم رو تجربه میکردم. توهمه مراسمای خان عمو حتی اگر با کتک و دعوا بود شرکت میکردم که دیگه خونه نمونم، بابا چون میدید اذیت نمیکنم و مثل یک مرده یک گوشه میشینم و حتی با بچه ها هم بازی نمیشم دیگه خیلی اذیتم نمیکرد.زمان میگذشت اما نه به سرعت برای من کندتر از همیشه می گذشت .با ترس....با کابوس ....با حس گناه...همیشه از مامان میپرسیدم اگر یک بچه گناه کنه چطوری خدا میبخشه؟؟ مامان می گفت: خدا همه رو میبخشه فقط باید مواظب باشه دیگه اون کار رو نکنه.اما وقتی فکر میکردم میدیدم سه بار اون کار رو کردم پس خدا منو نمیبخشه!!
بالاخره زمان گذشت و من هفت ساله وارد مدرسه شدم .تو همه اون مدت فقط چندبار مهدی و میلاد رو دیدم اونم وقتی تنها نبودم، اونا هم چون خیلی مشخص بود فراری ام ازشون بهم نزدیک نمیشدن که بقیه متوجه نشوند و کسی سوالی نپرسه. عمو و بابا و عمه تصمیم گرفتند خونه پدریشون رو بفروشن و هرکدوم خونه جدا بخرن .این بهترین خبری بود که میشد بهم بدن.از اینکه از اون خونه میرم و دیگه برای تنها بودن و دسشویی و حمام رفتن نباید بترسم خوشحال بودم. تو مدرسه شرایطم خیلی فرق میکرد پسر تیز هوش کلاس بودم و معلممون خیلی دوستم داشت و اجازه میداد تو همه کارها شرکت کنم.یک طوری به برگشت اعتماد به نفسم کمک میکرد .
مامان تو خونه همش تعریفم رو میکرد اما بابا مثل همیشه بهم توجه نداشت و می گفت: درس خوندن این فایده نداره و فقط خرج اضافیه!!
بالاخره خونه پدری فروخته شد و هر کدوم از خانواده ها یک خونه کوچیک جدا خریدند .روزی که داشتیم از اون خونه میرفتیم از دور به مهدی و میلاد نگاه کردم برای اینکه دیگه نمیبینمشون وشحال بودم و اروم .
برای تموم شدن کابوس شبانه ام .
اومدن از اون خونه برام حکم آزادی رو داشت حالم خیلی بهتر میشد و دیگه مجبود نبودم حتی از سایه خودم فرار کنم.خونه جدیدمون یکم کوچیک تر بود و حیاطشم کوچیک بود اما دوستش داشتم .بابا هر روز صبح میرفت سر کار و نزدیک غروب بر می گشت باید سعی میکردم جلوی دیدش نباشم مگر نه یک چیز کوچیک رو بهونه میکرد تا بهم گیر بده و باهام دعوا کنه.سرم به درس و مشقم گرم بود وخیلی لذت میبردم از درس خوندن .هممون مدرسه میرفتیم و درس میخوندیم.بابام با درس خوندنمونتا دیپلم مشکلی نداشت .ارمان هفده ساله بود و در کنار درسش سعی میکرد بعضی روزا که بابا سرش شلوغ بود و کار داشت بره کمکش و تو کار کردن دست تنهاش نگذاره این طوری هم یک پولی میگرفت و هم کمک حال بابا میشد.زندگیمون خوب یا بد می گذشت .من کم کم اون اتفاقات تو ذهنم کم رنگ میشد اما محو نمیشد و از بین نمی رفت.
گاهی شبا کابوسش رو میدیدم و بعضی وقتا به این فکر میکردم دقیقا چی شده و چه اتفاقی برام افتاده حتی سعی میکردم تو ذهنم اون روز رو حلاجی کنم.گاهی وقتا نگران میشدم حتی زمانی که قرار بود بریم خونه عمم بیشتر اضطراب می گرفتم و هر کاری می کردم که از رفتن به اونجا فرار کنم و با مهدی روبرو نشم .درسته اون ترس تو وجودم نبود و میدونستم چون دیگه بچه نیستم میتونم از خودم دفاع کنم اما بازم میترسیدم .هر چقدر بزرگتر میشدم بیشتر میفهمیدم تو بچگی برام چه اتفاقی افتاده و خودم رو ،بدنم رو بیشتر می شناختم و کشف می کردم و متوجه میشدم برام دقیقا چه اتفاقی افتاده !! همه این فکر و خیالها باعث میشد با بقیه بچه ها یککم فرق داشته باشم. بیشتر از اونا راجع به بدنم کنجکاو میشدم. بیشتر از بقیه بچه ها به رابطه بین پدر و مادرم دقت می کردم و حواسم رو ب خواهرم جمع می کردم دست خودم نبود اون تجاوز روی روح و روان من اثر گذاشته بود .تو مدرسه گاهی وقتا دلم میخواست بدنم هم کلاسی هام رو لمس کنم و نا خود اگاه این کار رو می کردم و بعد طوری وانمود میکردم که انگار از قصد نبوده و نمیخواستم این اتفاق بیفته و اونا هم به روی خودشون نمی آوردن .چون بچه تیز هوشی بودم به راحتی شاگرد اول کلاس میشدم و به راحتی وارد سال جدید میشدم .مامان از اینکه درس خونم خوشحال بود .از اینکه می دید حد اقل تو درسم موفقم لذت میبرد کلاس سوم دبستان بودم که آرمان یک شب به بابا گفت : عاشق دختر اوستا اکبر مکانیک شده .
اون زمان آرمان حدودا بیست ساله بود و به زمان خودش وقت ازدواجش بود.بابا و مامان از خدا می خواستند آرمان زودتر ازدواج کنه و بره سر زندگیش.وقتی اسم مژگان اومد وسط،مامان لبخندی از سر رضایت زد و گفت: قربون سلیقت برم مامان جون کی از مژگان بهتر.
...
ماقوت
فاطمه
۱۴۶

ماقوت

۱۰ خرداد ۹۹
وای اگه مامان هم بفهمه اونم دیگه دوستم نداره.من فقط مامان رو داشتم اخه اگه اونم منو نمیخواست و میگفت بچه بدی هستی دیگه هیچ کس برام نمیموند! خب به داداشم میگم .نه!! اگه داداش بفهمه باورش نمیشه که آخه داداش با مهدی و میلاد خیلی دوسته!! بعدم داداش از دستم عصبانی میشه و باهام قهر میکنه.رفتم تو اتاقمون و روی بالشت گوشه اتاق سرم رو گذاشتم تا کم کم خوابم برد .بدنم درد میکرد.جای دستای میلاد و مهدی رو مچ دست و پام درد میکرد.اون روز تو اون اتاق لطافت و معصومیت بچگی من خرد شد و شکست .باورها و نگاه قشنگ من به دنیا نابود شد .من که یک بچه بدون اعتماد به نفس و پراز ترس و اضطراب بودم الان بیشتر میترسیدم و همه وجودمنگرانی بود و ترس، ترس از اینکه دیگه دوستم نداشته باشند،ترس از اینکه بابام از خونه بیرونم کنه و بگه دیگه منو نمی خواد،ترس از اینکهمادرم تنها حامی زندگیم رو از دست بدم ،ترس از دست دادن آرمان که همیشه میخواست جای بی مهری بابا رو برام پر کنه.احساس گناه میکردم همون گناهی که مامان ازش حرف میزد و من حتی نمیشناختمش فقط میدونستم کسی که به بدن کسی دیگر دست بزنه گناه کرده و خدا میبرتش جهنم.خدا دوستش نداره!!
همه دلخوشیای بچگیم ازم گرفته شده بود و تباه شده بود. کم کم خوابم برد .با سر و صدای مامان و خواهرم از خواببیدار شدم. از خونه خان عمو برگشته بودند .بلندشدم نشستم.
به مامان سلام کردم.مامان سرسری جوابم رو داد و شروع کرد با ارزو خواهر بزرگم حرف زدن یکدفعه برگشت سمتم و گفت: تو چرا انقدر صورتت قرمزه؟؟؟ باز تب کردی ؟؟ تو حیاط بودی حتما!!! مگه نگفتم برو تو اتاق.این دو تا دراز مهدی و میلاد چرا بهت نگفتن بری تو اتاق پیششون.گفتم: خب دلم میخواست تو حیاط بازی کنم.
دستش رو گذاشت روی سرم و گفت: داغم که هستی .مهلقا بیا برو براش جوشونده درست کن.
گفتم: مامان!! گفت: بله؟؟
زدم زیر گریه و فقط گریه کردم.
مامان بعلم کرد و گفت: دفعه دیگه با خودم میبرمتامروز نمیشد خونشون جا سوزن انداختن نداشت اما میبرمت حتما دوباره .اون شب با تب و کابوس مثل همون شب گذشت .مامان فکر میکرد به خاطر بیرون موندن و توحیاط بازی کردن تب کردم منم نخواستم فکرش رو عوض کنم.
از فردا از ترس مهدی و میلاد پام رو از اتاق بیرون نمی گذاشتم همش میترسیدم برم بیرون و اوناتنها گیرم بیارن.گوشه گیر و کم حرف بودم ،بدتر شدم،طوری که با هیچ کس حتی توی اتاق حرف نمیزدم.سرکوفت و فحش و دعواهای بابام رو به جون می خریدم اما بیرون نمیرفتم.بچه های همسایه میومدند دنبالم که بازی کنیم اما من نمیرفتم حتی اگه ارمان هم حضور داشت.
میترسیدم حتی از سایه خودم هم میترسیدم تو خواب و بیداری احساس میکردم میلاد و مهدی بهم نزدیک میشوند و میخوان به زور....
همه وجودم پر از ترس و غصه بود و هیچ کس نمیدونست چند ماهی گذشت رفتارام برای هیچ کس عجیب نبود چون همه فکر میکردندیا واقعا دست و پا چلفتیم یا از سرکوفتهای بابا گوشه گیر شدم و معتقد بودند مدرسه که برم خوب میشم.بعد از چهار ماه خبر فوت خان عمو رو دادند و همه مجبور بودند برن برای مراسم. طبق معمول باباگفت جای من اونجا نیست و من باید تو خونه بمونم .اصرار و خواهش مامان هم جواب نداد و من ناگزیر تو خونه موندم .از پشت پنجدره اتاق با ترس و لرز به حیاط نگاه میکردم تا مطمئن بشم مهدی و میلاد هم باهاشون میرن‌.خوشبختانه اونروز همه رفتند و فقط دوتا از دختر عمه هامکه بزرگتر بودند تو خونه موندند.من رفتم تو اتاق و به مامان قول دادم بیرون نیام و مامان هم گفت آرزو رو میفرسته پیشم که تنها نباشم.نشستم گوشه اتاق و شروع کردم به نقاشی کشیدن.سرم گرم نقاشی بود که زدن به در اتاق.فکر کردم آرزو برگشته دویدم در رو باز کردم و گفتم: خوش اومدی آبجی...
مهدی بهم خندید و گفت:آبجیت نیومد مامانت گفتبیام کمکت کنملباس بپوشی ببرمتمراسم چون تا شب طول میکشه.
گفتم: من نمیام تا مامانم بیاد .
گفت: هیچ کس تو خونه نیست.آبجیای منم رفتند .
گفتم : من تنها میمونم نمیترسم.
...