zahra_85
zahra_85

دستور پختی یافت نشد

کیک شکلاتی
zahra_85
۵۲۰

کیک شکلاتی

۱۷ آذر ۰۱
سلام😍👋
حالتون چطوره دوستیا🥺
بنده بعد چند وقت برگشتم😅✋
اما بازم قراره برم😒
فقط اومدم یه حالی بگیرمو یه پستی بفرستمو...🤪
ببخشید عکسه سادس🙈
این روزا زیاد حال تزیین و دیزاین ندارم🥴🤏
#کیک_شکلاتی#
...
اطعام غدیر
zahra_85
۶۲۰

اطعام غدیر

۲۷ تیر ۰۱
ترشک زرشک
zahra_85
۵۰۶

ترشک زرشک

۱۴ تیر ۰۱
#تلنگر
#پارت_هفدهم
چیکار کردی با قلبم آی از دست تو دختر
آهای الهه ی ناز دیوونه درد سر ساز
تو این قسمت به من اشاره کرد
در حالی که دست می زدمو با خوشحالی نگاش
میکردم
با حرص مشتی به بازوش زدم
تو شعری تورو حتی آی میشه زد زیر آواز
امون از تو که عشقت به بادم میده آخر
چیکار کردی با قلبم آی از دست تو دختر
با تموم شدن اهنگ خیرم شد
_از دست تو دختر
خندیدم
همون موقع آرمان خیره جلو شد و گفت
_عه رسیدیم عسلی
با توقف ماشین پیاده شدم
زمین خاکی بود به خاطر اینکه پایین چادرم خاکی نشه
تا کردمو گذاشتم تو ماشین خدارو شکر مانتوم بلند بود
که اگه یه وقت کسه دیگه ای باشه
حالا نگام به آرمان افتاد با خوشحال گفتم
+تیپشووووو
تیشرتو شلوار جینی که خریده بودیمو پوشیده بود
به سمتش رفتم و باز موهاشو بهم ریختم
+اینطوری خوشگل تری انقد اتو کشیده و ترو تمیز
نباش
با شرم دستی به موهاش کشید الحق که خوشتیپ
بود
_باید از اون سمت بریم
نگاهی به دورو اطراف انداختم
سری تکون دادمو کنارش حرکت کردم
کلا اون حالت اشفته چند ساعت پیشمو فراموش کرده
بودم و نمیخواستم با فکر کردن بهش حاله خبمونو
خراب کنم باز
از بین سنگ ها و سراشیبی ها با کمک آرمان عبور
کردم
_رسیدیم جای اصلی
با کنار رفتن آرمان از جلوم تازه متوجه منظره روبه روم
شدم
وای خدااا
یه چشمه بود که از بین کوه جریان پیدا کرده بود دور تا
دورشو درختا پوشونده بودند
+واییی آرمان اینجا محشره
دور خودم چرخی زدم خیلی خوب بود
فوری به سمته چشمه رفتم کفشامو درآوردم و رفتم
داخل آب اخخخ از خنکای آب یه لحظه چشمام بسته
شد لبمو به دندون گرفتم
چه حس خوبی داشت
_نکن بچه سرما میخوری بیا بیرون
+نه آرمان من خوبم
_بیا بیرون بعد سرما بخوری جواب خال و چی بدم
+عههه آرمان مثل مامانبزرگا غر نزن... توام بیا
سرمو کج کردمو در مظلوم ترین حالت ممکن خیرش
شدم
سرشو تکون داد
_امان از دست تو که نمیشه بهت نه گفت
با خنده دستامو به هم کوبیدم
اونم کفشهاشو درآورد پاچه هاشو بالا زد
اومد داخل آب
عقب عقب رفتمو یهو دستامو پر آب کردمو ریختم تو
صورتش
از سرمای آب صورتش جمع شد
با دادو شاکی گفت
_عسللل نکن
اما من بی توجه به اون دوباره شروع کردم به آب ریختن
فوری به خودش اومدو اونم شروع کرد به پاشیدن آب
روم
با خنده جیغ کشیدم به اون سمت دویدم
_وایسا
با اومدن آرمان به سمتم بازم جیغی کشیدم...
با خنده رو زمین نشستم هردو به خاطر این همه بدودو
جیغو داد به نفس نفس افتاده بودیم
نگاهی به آرمان که آب از سرو کلش چکه میکرد کردم
خودمم دست کمی از اون نداشتم
+خیلی حال داد ارمان
دستمو رو قلبم گذاشتم و شروع کردم به سرفه
آرمان فوری به سمتم اومد
_خوبی عسل
اروم سری تکون دادم
+خوبم فقط به خاطر اینکه بدو بدو کردم یکم قلبم درد
گرفته خوب میشه
با نگرانی خیرم شد
_میخوای بریم دکتر
دستشو گرفتمو مجبوری کردم بشینه
+نه بابا خوبم
سرمو به شونه آرمان تکیه دادم
+مرسی آرمان خیلی خوب بود حالم خوب شد
_گفتم که میریم جایی که حال عسل خانم جا بیاد
سنگی برداشتم و انداختم تو اب
+از این کارای خیر زیاد بکن
دستشو دور شونم حلقه کرد
و بی حرف به منظره خیره شد
بعد نیم ساعت که هر دو خشک شدیم بلند شدیم به
سمته ماشین رفتیم
خسته شده بودم دم غروب بود
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و طولی نکشید که
خوابم برد
*********
به خاطر آب بازی تو چشمه یه هفته مریص بودم و
آرمان هر روز بهم سر میزد و به خاطر اینکه به جایکه
جلومو بگیره باهام همراه شده کلی پشیمون بود.
طبق معمول هر روز میرفتم دانشگاه و با مصرف دارو
ها حالم بهتر بود
اما هر روز که به ملاقات دوبارم با امیر علی نزدیک
میشدیم بیشتر استرس میگرفتم
با خودم عهد بسته بودم این بار قوی باشم آرمان
درست میگفت دفعه پیش اون نسبت بهم بی توجه
بود حالا نوبت منه که نسبت بهش بی توجه باشم
درسته هنوزم دوسش دارمو عاشقشم اما اون باید
فک کنه ازش متنفرم نباید جلوش کم بیارم باید بهش
ثابت کنم منم مث اون نسبت بهش هیچ حسی ندارم
منم میتونم مث اون خودخواه باشم
قلبمو فشوردم فردا دوباره میبینمش...
سرمو تو بالشت فرو کردمو سعی کردم بخوابم
**********
کولمو برداشتم چاییمو یه نفس سر کشیدم
به سمته بیرون دویدم که با حرف مامان مجبوری به
عقب برگشتم
_بیا این لقمرو بخور ضعف نکنی
+مامان بخدا دیرم شده
_بیا بگیرش عسل
پوفی کشیدمو به سمته آشپزخونه رفتم لقمه رو از
مامان گرفتم
کفشامو پوشیدم
درو باز کردم لحظه آخر برگشتم و بلند گفتم
+مامان ساعت 3 دم در دانشگاه منتظرم بیای بریم
مطب خدافظ
دیگه منتظر نموندم مامان جواب بده از در حیاط بیرون
رفتمو سوار ماشین بابا شدم
+بابا جونم ببخش دیر شد حالا سریع برو که جاموندم
بابا به این حالتم خندیدو دستاشو به حالت تسلیم برد
بالا
_باش حالا من که چیزی نگفتم بریم
شرمنده سرمو پایین انداختم
دم در دانشگاه خداحافظی کردمو پیاده شدم
تا ساعت 1 سر کلاس بودیم
بعدشم با شقایق رفتیم کافیشاپ دانشگاه تا یه چیزی
بخوریم
بعد خوردن یه کیک قهوه مشتی
مشغول صحبت بودیم که نگام به ساعت افتاد
ساعت 45.1 بود
گوشیمو از تو کیفم بیرون آوردم تا به مامان زنگ بزنم
زودتر بیاد تا مامان بیاد دنبالمون بریم مطب شده 45.2
ساعت 3 نوبتمونه
خواستم شماره مامانو بگیرم که دیدم مامان خودش
پیام داده بازش کردم
_سلام دختر خوشگلم خسته نباشی قلب مامان
مامان بزرگ وقت دکتر داشت منم همراهش رفتم تا
تنها نباشه، نیستم که باهات بیام مطب با شقایق یا
آرمان برو امروزو بوس بهت
پوفی کشیدم
_چی شده عسلی
+هیچی باید امروزو تنها برم مطب مامانم نیست
_عه... میخوای من باهات بیام
نگاهی بهش انداختم
+مگه امشب تولد برادر زادت نیست
_چرا
+خوب کار داری توام نمیتونی بیاد
_نه بابا کار تو واجب تره
نگاهی بهش انداختن مه￾بون گونشو بوسیدم
+نه ابجی برو به کارات برس خودم میرم
_مطمعنی
چشمامو با علامت تایید بازو بسته کردم
بعد خداحافظی با شقایق به راه افتادم دوست داشتم
یکم پیاده برم بعدش با تاکسی میرفتم
مشغول پیاده روی بودم که گوشیم زنگ خورد
+جانم
_خوبی عسل
+ق￾بونت تو خوبی
_ممنون.... کجایی
+تو راه مطب
_اهان... با خاله جون میری
+نه تنهام مامان نتونست بیاد
_تنها داری میری اونجا
+اره
_وایستا بیام باهم بریم
+نه بابا مزاحمت نمیشم حتما سرت شلوغه
_این چه حرفیه عسل... فک میکنی من میزارم تنها
بری پیش اون پسره
غمگین لب زدم
+باشه منتظرتم
_اومدم.... فعلا
+فعلا
یه پارک همون نزدیکی بود اونجا منتظر نشستم تا
آرمان بیاد
به فکر فرو رفتم منو آرمانو باهم ببینه چی فکر میکنه...
آشفته گفتم... فکر بدی نکنه... به خودم تشر زدم... به
اون چه ￾بطی داره تو آرمان چه نسبتی دارید... صب کن
بد فکر کنه من میخوام اصن فک کنه ما.... ما چی... منو
آرمان جز خواهر و برادر میتونیم اصن چی باشیم
سرمو به شدت تکون دادم بلند شدمو به سمت
سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به دستو صورتم بزنم
شاید این افکار دست از سرم بردارن
نیم ساعت بعد اومد باهم به سمته مطب رفتیم
با دیدن اون کاغد روی آسانسور که نشون میداد خرابه
پله های 5 طبقه روی سرم آوار شدن...
...
زبرا کیک پنبه ای
zahra_85
۲۴۶

زبرا کیک پنبه ای

۲۹ خرداد ۰۱
با صدای زنگ گوشی سرمو از بین برگه ها بلند کردم
+بله
_آقای دکتر خواهرتون اومدند... بیان داخل
+بله بفرستینشون
گوشیو گذاشتم بلند شدم و کشو قوسی به خودم دادم
همون موقع غزل با یه دسته گل اومد داخل
_سلام خان داداش
+سلام ابجی گلم... بیا بشین
رو صندلی نشست روبه روش نشستم
نگاهی به اطراف انداخت
_کارت تموم شده
+اره تقریبا تموم شده میخواستم برم مطب
_خوب قبلش بیا بریم پیش عسل بعد بریم
سری تکون دادم
روپوشمو درآوردمو کتمو برداشتم باهم به سمته اتاق
عسل رفتیم
**********
عسل))
مامان رفت نمازخونه نماز بخونه منم تنهایی داشتم با
گوشی ور میرفتم
صدای در اومد
روسریم درست کردمو گفتم
+بفرمایید داخل
د￾باز شدو دختری اومد داخل
لبخندی زد
_سلام عسل جان
پشت سرش امیر علی اومد داخل
حالا متوجه شدم غزل بود
زیر لب گفتم
+سلام
به سمتم اومدو بغلم کرد
_اخخخ چقدر دلم برات تنگ شده بود
وقتی امیر علی گفت تو مریضش بودی و عمل کردی
کلی ناراحت شدم بهش گفتم میخوام بیام ببینمت
الان بهتری
+بله... ممنون بهترم
کنارم نشست امیر علیم همونجا ایستاده بود
_چقد تغییر کردی
بی حرف نگاهش کردم
سکوت بدی تو اتاق حکم فرما شده بود
خدا خدا میکردم زودتر مامان بیاد که انگار خدا صدامو
شنیدو مامان اومد
مامانو غزل مشغول صحبت بودند منم بی حرف به
حرفاشون گوش میدادم
_بهترید
نگاهی به امیر علی انداختم
+بله خوبم
سری تکون داد
بلاخره بعد نیم ساعت رفتند و من نفس راحتی کشیدم
*******
امیر علی))
نگاهی به غزل که سرشو تکیه داده بود به پنجره
انداختم
_واقعا تغییر کرده... حرف زدنش.... پوشش
برگشت طرفم
_امیر داداش اگه دوسش داری تا اخرش برو... این
دختر گناه داره کاری نکنی یه بار دیگه بشکنه
سری تکون دادم
+با مامان حرف زدی
لبخندی زد
_کم کم راضی میشه
مه￾بون خیرش شدم
*********
نگاهی به برگه روبه روم انداختم دلم یاری نمیکرد
امضاش کنم دوست داشتم هر روز بعدظهر برم پیشش
و باهاش صحبت کنم
اما تموم شد یه هفته گذشت ازمایشاشم همه خوب
بودند
باید مرخص میشد
با دستای لرزون امضاش کردم خودم با دستای خودم
دوباره از خودم دورش کردم
سرمو به صندلی تکیه دادمو چشمامو بستم
*******
باغم از روی تخت پایین اومدم با کمک مامان لباسامو
عوض کردم چادرمو سرم کردمو از اتاق خارج شدم
دوباره تکرار شد اون عشق تکرار شدو اخرش باز تموم
شد
بغض داشت خفم میکرد
تو سالن دائم نگاه به اطراف میکردم تا شاید دوباره
برای آخرین بار ببینمش اما نبود
بیرون رفتیم و من حس کردم که قلبم موندو خودم
اومدم
آرمان به سمتم اومد
_خاله جان من عسلو میارم باهاش حرف دارم
مامان خیرم شد
لب زدم
+اره مامان تو با بابا بیا من با آرمان میام یکم باهاش
حرف بزنم
سری تکون داد داخل ماشین نشستم آرمان سوار شدو
راه افتادیم
سرمو به صندلی تکیه دادم
_به خاطر اینکه ازش باز دور شدی ناراحتی
چشمامو بازم کردم قطره اشکی چکید دستمو فوری رو
گونم کشیدم
+شده تقدیر کسی باشی و قسمت نشود.... سال ها
گیر کسی باشیو قسمت نشود... آرمان ماجرای منم
همینه هیچوقت قسمتم نمیشه این تقدیر تلخ نمیزاره
یه دفعه حس کنم اره این حس دو طرفس
بخدا خودمم نمیخوام دیگه دوسش داشته باشم اما
دلم قبول نمیکنه
آرمان سکوت کرده بود منم حرفی نزدمو تا آخر مسیر
همینجوری گذشت
با کمک آرمان داخل خونه شدم و تو اتاقم رو تخت دراز
کشیدم چشمامو بستمو خوابیدم
********
یک هفته بعد))
امیر علی))
با غزل خیره شده بودیم به لب های مامان که ببینیم
چی میگه
بابا که همون اول گفت نظر من مهمه و اون مخالفت
نمیکنه
_من... هنوزم راضی به این ازدواج نیستم
با غم چشمامو بستم
_اما... خوب چون تو میخوای میام خاستگاری اما ازم
نخوا با اون مثل شیدا برخورد کنم
_عه مامان عسل چه فرقی با شیدا داره
مامان چشم غره ای به غزل رفت
_شیدا انتخاب خودمه عسل انتخاب امیر
مامان اشکشو با گوشه شالش پاک کرد
_محمد حسینم هیچوقت رو حرفم حرف نزد
عصبی از جام بلند شدم به سمته اتاقم رفتم وسط راه
با صدای بابا ایستادم
_امیر جان بابا شماره خونشونو بگیر تا مامانت زنگ
بزنه قرار خاستگاری بزارن
+چشم آقا جون
وارد اتاقم شدم رو تخت دراز کشیدم
باید قبل خاستگاری نظر خودشم میپرسیدم درسته
خلاف اعتقاداتمه اما دوست داشتم بدونه عاشقشم و
بدونم اونم همین حسو داره و متنفر نیست ازم

عسل))
از کلاس همراه شقایق خارج شدم
دو هفته گذشته و امروز بعد چنوقت اومدم دانشگاه
خیلی از درسا عقبم و روزو شبو در حال درس خوندم تا
جلو بیفتم
یه هفته میشه آرمانو ندیدم فقط تلفنی حرف زدیم
با حرف شقایق از فکر بیرون اومدم
_صبحانه خوردی
+نه وقت نکردم
_وای منم بیا بریم کافه یه چیزی بخوریم
+بریم
از کافه بیرون اومدیم رفتیم سر کلاس بعدی
میخواستم وارد کلاس بشم که گوشیم زنگ خورد
شماره ناشناس بود خواستم اول جواب ندم اما بعد
اینکه دوبار زنگ زد جواب دادم
+الو
_سلام...عسل خانم؟
قلبم لرزید چه صدای آشنایی
+بله بفرمایید
_شناختید
مگه میشه صاحب این صدای بمو نشناسم.... اما چرا
باید بگم میشناسم چرا باید نشون بدم هنوزم به یادشم
هنوزم فراموشش نکردم
+خیر... شما
_امیر علیم... وفا
+بله متوجه شدم
_میتونم ببینمتون
با تعجب گفتم
+منو
_بله
+برای چه کاری
_بیاید متوجه میشید
+بله... بیام مطب
_نه اگه براتون مشکلی نداره یه جای دیگه قرار بزاریم
زیر لب گفتم
+کجا
_کافی شاپ خوبه
با تردید لب زدم
+بله... من کلاس دارم آقای وفا الان باید برم آدرسو
ساعتشو برام بفرستید
_بله چشم... ممنون که قبول کردید
+خواهش میکنم... خدانگهدار
_خداحافظتون
گوشیو انداختم تو کیفم
چیکار داره که مطب نمیشه
نکنه فهمیده هنوزم بهش حسی دارم میخواد بهم بگه
فراموشش کنم
نکنه باز بیماریم برگشته
پوفی کشیدم وارد کلاس شدم تموم طول کلاس با
خودکار تو دستم مشغول بودمو دهنم درگیر امیر علی
اصلا از کجا شمارمو آورده..
با صدای تذکر استاد به خودم اومدم زیر لب ببخشید
گفتم
بعد تموم شدن کلاس از جام بلند شدم
_عسل طوری شده
+نه چطور مگه
_اخه اصن اینجا نیستی
لبخندی زدم
+نه ق￾بونت خوبم... من برم دیگه جایی کار دارم
به چهره متعجب شقایق نگاه کردم گنشو فوری
بوسیدم ازش دور شدم
گوشیمو روشن کردم آدرسو برام فرستاده بود نیم
ساعت دیگه باید اونجا باشم
دم در دانشگاه تاکسی گرفتمو راه افتادم
...
دونات
zahra_85
۵۴۳

دونات

۱۸ بهمن ۰۰
#تلنگر
#پارت_پانزدهم
به دستم داد
_بخور بهتر بشی
لیوان و ازش گرفتمو خوردم
_حالت بهتر شد
سری تکون دادم
_نمیخوای بگی چی شده
+رفتیم پیش دکتر
دوباره اشکام جوشید
+گفت بیماری قلبی داری رگ قلبت مشکل داره شاید
مجبور به عمل بشیم
ارماننن خسته شدم چرا همش بد بیاری مگه من چند
سالمه که قلبم مشکل پیدا کنه مگه چقد از راهو رفتم
که بخوام تا دم مرگ برم مگه چیکار کردم که این شده
سزاش
آرمان سرمو رو سینش گذاشت و دوباره بهش پناه بردم
اروم که شدم شروع کرد به صحبت
_عسل جان عزیزم چرا خودتو عذاب میدی تو الان باید
قوی باشی درسته فک میکنی الان بیچاره ترینو بدبخت
ترین ادمی اما تو تنها نیستی تو منو داری مامان باباتو
داری دوستاتو داری ما همیشه کنارتیم تو بد ترین
شرایط درداتو گریه هاتو سختیا تو با ما شریک شو ما تا
اخرش کنارتیم تو تنها نیستی اینو بدون
به چشماش نگا کردم
اره من تنها نیستم تو بد ترین شرایط این آدما کنارم
بودن کمکم کردن بلند شم
_اگه دفعه پیش کمکت کردم بلند شی بازم دستتو
میگیرم حتی اگه خودمم زمین بخورم تورو بلند میکنم
تو برام با ارزش ترین آدم زندگیمی
دستامو دورش حلقه کردم
+مرسی آرمان مرسی که همیشه هستی
دستاشو دروم حلقه کرد
_به خاطر خودت به خاطر مادرت پدرت به خاطر...... من
قوی باشو ادامه بده عسل
اونقدر آغوشش گرمو امن بود که با آرامش چشمامو
بستمو فرو رفتم تو دنیای بی خبری
*************
یک ماه بعد)))
_عسل مامان آماده شو ساعت 3 باید مطب باشیم
+چشم مامان
از روی تخت بلند شدم روبه روی اینه ایستادم
کرم پودر برداشتم تا کمی به صورت رنگ پریدن رنگو بو
بدم
یه ماه میگذره خانوادم آرمان دوستام از همیشه بیشتر
پشتمن بیشتر هوامو دارن خوشحالم که دارم شون اگه
اونا نبودن قطعا تو این یک ماه دوون نمیاوردم
با داروهایی که دکتر داد حالم بهتر شده کنار اومدم با
مریضیم
آهی کشیدمو کرم پودرو به صورتم زدم
موژهامو کمی ریمل زدم تا چشمای بی فروغم کمی
بهتر بشه
روال زندگیم کلا تغییر کرده
سیستم ایمنی بدنم پایین اومده با یکم سرما مریص
میشم نمیتونم هر غذایی بخورم نمیتونم مثل قبل
راحت برم بیرون تو بارون بدون چتر قدم بزنم
یا حتی بدو بدو کنم
رژ لب گلبهی رنگی برداشتم و کمی رو لبام مالیدم
به سمته کمد رفتمو مانتو شلواری بیرون کشیدم
روسری برداشتم و پوشیدم
چادرمو برداشتم و به سمته در رفتم
+مامان من امادم
_لباس گرم پوشیدی سرما نخوری
بی حوصله لب زدم
+اره
_پس بریم که دیر شد
سوار ماشین مامان شدیم راه افتادیم
وارد مطب شدیم سوار آسانسور شدیم طبقه 3 رو زدم
وارد شدیم با انبوهی از مریض روبه رو شدم
چقدر شلوغ بود مطب دکتر
بلاخره با هزار تا بدبختی صندلی خالی پیدا کردمو
نشستم
بعد چند ساعت نوبتمون شد رفتیم داخل
زیر لب سلامی گفتمو رو صندلی نشستم
_امروز بهترید خانم حداد
+بله ممنون
بعد معاینه نگاهی بهم انداخت
_وضعیتتون بهتره.... اما باید بازم آزمایش انجام بدید تا
ببینم نیاز به عمل هست یا نه....
نگاهی به مامان انداخت
_راستش خانم حداد من یه هفته دیگه از ایران میرم....
برای ادامه معالجه دخترتون نیستم
مامان هراسون گفت
_خوب ما الان چیکار کنیم
_با یکی از دوستام که تازه از خارج اومده هماهنگ
کردم انشالله از هفته دیگه برید پیش ایشون خیالتون
راحت یکی از بهترین دکترهایی هستند که میشناسم
_ممنونم لطف کردید
_خواهش میکنم... بفرمایید اینم آدرس مطب
مامان کارتو از دکتر گرفت
_الان نیاز نیست آزمایش انجام بدیم
_نه دیگه اگه لازم بود دکتر جدیدشون تجویز میکنند
زیر لب ممنونی گفتم
با مامان از مطب بیرون اومدیم سوار ماشین شدیم
گوشیم زنگ خورد شقایق بود
_سلاممممممم عسلممممکم
خندیدم
+سلام شقایق خوبی
_ق￾بونت تو خوبی
+ای بد نیستم
_امممم خوب باش دیگه
لبخند تلخی زدم
+باشه خوبم
خندید
_کجایی
+الان از پیش دکتر برمیگردم
_اهان.... بیام دنبالت بریم سینما
+نه خستم انشالله یه دفعه دیگه
_انقد خودتو تو خونه حبس نکن کپک زدی خره
+امروزو دست از سرم بردار دفعه بعدی هر جا گفتی
میام
_نه با تو نمیشه لجبازی کرد باشه... کاری نداری
+نه عزیزم
_مواظب خودت باش... فعلا
+توهم همینطور... خدافظ
گوشیو انداختم تو کیفم سرمو به شیشه تکیه دادم و تا
خونه چشمامو بستم
***************
_میخوای من همراهتون بیام
کفشامو پام کردمو از در بیرون رفتم
+نه آرمان لازم نیست مامانم هست
_خوب منم بیام همراهتون تنها نباشید
خندیدم
+مگه میریم آفریقا که تنها نباشیم میریم پیش دکتر
دیگه
_نمیدونم دلشوره دارم فک میکنم قراره یه اتفاقی
بیفته
با اینکه حال منم کم از اون نداشت با خنده گفتم
+نه ق￾بونت همه چی خوبه منم حالم عالیه قرارم
نیست اتفاقی بیفته
_باشه...... میخوام برم کتابخونه بعد مطب بیام دنبالت
باهم بریم
+اره بیا
_پس هر وقت کارتون تموم شد زنگ بزن
+باشه خداحافظ
_خدانگهدار
سوار ماشین شدم
به سمت مطب رفتیم
با ایستادن ماشین پیاده شدم گوشیم زنگ خورد
شقایق بود مشغول صحبت با شقایق بودم بدون توجه
به تابلو وارد شدم
وارد آسانسور شدیم طبقه 5 رو زدیم
با باز شدن در آسانسور بیرون رفتیم
با شقایق خداحافظی کردم
رو صندلی نشستم و مامان به سمت منشی رفت
خدارو شکر که مامان بود وگرنه من که حوصله
دوساعت سروکله زدن با منشی دکترارو نداشتم
مشغول چرخیدن تو اینستا بودم که با صدای منشی که
میگفت میتونید برید داخل از جا بلند شدم
همراه مامان به سمت در اتاق رفتیم
دستگیره رو پایین کشیدم و کنار ایستادم تا اول مامان
بره داخل پشت سرش داخل شدم
دکتر سرش پایین بود و مشغول نوشتن چیزی بود
با صدای در سر بلند کرد
سر بلند کردن اون همانا و خشک شدن من همانا
زیر لب گفتم
+امیر علی
و دلم هری ریخت
همونجوری ایستاده بودم و خیرش بودم اونم بعد از
نگاهی گذرا به مامان نگاهش رو من خشک شده بود
من خیره چشماش بودم و اون به چشمام نگاه نمیکرد
و بیشتر خیره پوششم بود تعجبم نداشت براش سوال
بود که منی که هر روز با مانتوی بازو موهای بیرون
ریخته و آرایش غلیظ جلوش ایستاده بودم چرا الان انقد
تغییر کرده بودم و چادر سرم بود
با صدای زوق زده مامان که سلام کرد هر دو چشم
برداشتیم از روی هم
از پشت میزش بلند شد
_سلام آقای وفا
لبخندی زد
_سلام خوب هستید
_ممنون باورم نمیشه بعد این همه سال همسایه
قدیمیمون رو ببینم شما خوبید خانواده خوب هستند
_ممنون همه خوبند
_سلام خانم حداد
با صداش که مخاطبش من بودم چشم از زمین
برداشتم و نگاهمو دوختم به کنارش تا چشمم به
چشماش نخوره
بغضمو قورت دادم
+سلام
به سمته صندلی ها هدایتمون کرد
فضا برام سنگین بود نمیتونستم راحت نفس بکشم
دوست داشتم زودتر بریم بیرون تا به اشکام اجازه
باریدن بدم
چطور اسم رو کارتو نخوندم چطور تابلوی به اون بزرگی
دم درو متوجه نشدم تعجبم نداشت انقد این چند وقته
فکرم مشغول بودو حالم آشفته که حتی اسم خودمم
یادم رفته بود...
...
کیک ساده
zahra_85
۷۲۳

کیک ساده

۲۲ آبان ۰۰
#تلنگر
#پارت_چهاردهم
بارون میبارید نمیشد تا ایستگاه اتوبوس پیاده رفت
زنگ زدم تاکسی
تا اومدن تاکسی دنبال چتر گشتم اما نبود معلوم
نیست باز کجا انداختمش
بیخیال رو مبل نشستم دستمو گذاشتم رو قلبم خیلی
تند میزد به نفس نفس افتاده بودم با اینکه فعالیت
زیادیم انجام نداده بودم
با صدای زنگ بلند شدم تاکسی بود با دو خودمو به در
حیاط رسوندم و سوار ماشین شدم
تا مقصد سرمو به شیشه تکیه دادم و بوی بارون رو به
جون خریدم
وارد سالن دانشگاه شدم شقایق رو صندلی نشسته
بود با دیدنم از جا بلند شدو به سمتم اومد
_سلام
+سلام خوبی
_ممنون تو چطوری
+منم خوبم... هنوز استاد نیومده
_نه منتظرت بودم بیای باهم بریم داخل بریم
+بریم
وارد کلاس شدیمو رو صندلی نشستیم
_عسل چرا رنگت پریده خوبی
+اره.... فقط عرق کردم
_وا تو این هوای سرد
+اره یه عرق سردی نشسته تو تنم نمیدونم چرا
با اومدن استاد ساکت شدیم
برگه هارو داد و مشغول جواب دادن شدیم
بعد نوشتن نگاهی بهش انداختم و تحویل دادم تو
سالن منتظر ایستادم تا شقایق بیاد
5 دقیقه بعد شقایق اومد
_اخیششش عسلی بریم کافه
+بریم
باهم از سالن بیرون اومدیم
به سمت کافه دویدیم وسط راه با حس درد شدیدی تو
قفسه سینم ایستادم و دستمو گذاشتم رو نقطه درد
حتی توان ایستادم نداشتم با دو انو افتادم رو زانو
نمیتونستم راحت نفس بکشم
شقایق با جیغ خودشو بهش رسوند
_عسل چت شد عسلل
با حس محو شدن صداش جلوی دیدم تاریک تار شد و
به خواب رفتم
با سوزش دستم به زور پلکای سنگینم از هم باز کردم
دیدم تار بود چند بار پلک زدم تا تونستم خوب ببینم
نگاهی به دورو اطراف انداختم تو بیمارستان بودم
خواستم کمی خودمو بالا بکشم که باز درد توی بدنم
پیچید
5 دقیقه ای بود که همونطوری دراز کش رو تخت بودم
و به دردو دیوار نگاه میکردم همون موقع در باز شدو
مامانو شقایق اومدن داخل
مامان با دیدن چشمای بازم هراسون خودشو بهم
رسوند
_خوبی دخترم
اروم سری تکون دادم
+چی شده
شقایق نگاهی به مامان انداخت
_هیچی عزیزم احتمالا از قلبت باشه ازت آزمایش نوار
قلب گرفتن جوابش بیاد معلوم میشه
با کمک شقایق نشستم
+اخ
_وای دردت گرفت شقایق جان لطف کن به پرستار بگو
بیاد یه مسکن بده بهش
+خوبم
با بیرون رفتن شقایق رو به مامان کردم
+از کی اینجایین
_یه 5 ساعتی میشه
شقایق همراه پرستار اومد
بعد تزریق مسکن رو به شقایق گفتم
+ممنون شقایق به خاطر من معطل شدی خسته
شدی برو خونه استراحت کن
_نه عزیزم این چه حرفیه من خوبم خاله شما برید من
پیش عسل میمونم
حالا تعارفات شروع شد
روبه مامانو شقایق که داشتن پافشاری میکردن
میمونند گفتم
+شما برید زنگ میزنم آرمان بیاد کارش دارم
مامان مه￾بون گفت
_نه مادر آرمان تازه رفته بچم از همون صبح که فهمید
فوری اومد تا وقتی بهوش بیای اینجا بود همون موقع
تلفنش زنگ خورد کار مهمی داشت رفت
سری تکون دادم
بلاخره شقایق مامانو راضی کرد بره
بعد رفتن مامان نگاهی به شقایق که مشغول گوشیش
بود کردم
+آرمان از کجا فهمید
گنگ نگاهم کرد تازه به خودش اومدو فوری گفت
_زنگ زد به گوشیت من جواب دادم بهش گفتم
اهان گفتم
به شدت خوابم میومد خسته بودم دراز کشیدم طولی
نکشید که خوابم برد
وقتی بیدار شدم مامان بابا پیشم بودن و شقایق رفته
بود تا صبح از درد به خودم پیچیدم و حتی مسکنم
افاقه ای نکرد
صبح با اومدن جواب آزمایشو نوار قلبو سی تی اسکن
کارای ترخیصو انجام دادیم و همراه مامان رفتیم پیش
متخصص
کنار مامان نشسته بودم و تو فکر بودم
با صدای منشی از فکر بیرون اومدم
_بفرمایید داخل
وارد اتاق شدیم نگاهم افتاد به مرد جوونی که روپوش
سفیدی تنش بود و پشت میز نشسته بود
رو به روش نشستیم
نگاهی به جواب آزمایش انداخت
_تنگی نفس هم دارید
+بله مدتیه هم تنگی نفس هم سنگینی و درد تو
قسمت قفسه سینم احساس میکنم
_سرفه عرق سرد؟
+بله هر دو
_چه مدته این علائمو دارید
+یه دوماهی میشه
عینکشو از روی چشماش برداشت
_شما دو ماهه این علائمو دارید و به دکتر مراجعه
نکردید
+خوب زیاد شدید نبود یه دو هفته ای میشه که زیاد
شده و فکر کردم به خاطر استرس و اضطراب اینجوری
شدم
سری تکون داد
_خوب کاملا مشهوده که این دردا و علائم به خاطر قلب
شماس یکی از رگای قلب مشکل پیدا کرده براتون دارو
مینویسم اگه حل نشد ناچار باید عمل بشید
انگار سطل آب یخی رو سرم ریختن
مشکل قلبی.... عمل... درد.....
وای خدا چرا همش امتحانم میکنی چرا اینقدر درد باید
بکشم
صدای هق هقای اروم مامانمو شنیدم اما توان صحبت
کردن نداشتم توان دلداری نداشتم چون خودم نیاز
داشتم به کسی که باهاش حرف بزنم
بعد تجویز دارو ها از مطب بیرون اومدیم
بابا به سمتمون اومد
_چی شد... دکتر چی گفت
همین تلنگری بود که مامان بغضش بترکه و اشکاش
بریزه
به وضوح رنگ بابا پرید
_عسل دکتر مگه چی گفته
در حالی که سعی داشت مامانو اروم کنه سوالی و با
ترس نگاهم کرد
+قلبم مشکل داره.... دارو تجویز کرد شاید نیاز به عمل
باشه
ازشون فاصله گرفتمو روی نیمکت کنار خیابون نشستم
بعد حدود 10 دقیقه مامان بابا به طرفم اومدن سوار
ماشین شدیم
وسط راه چشمم افتاد به خیابون نزدیک مطب آرمان
بودیم رو به بابا کردم
+میشه اینجا نگه داری بابا
از اینه نگاهم کرد
_چرا دخترم
+میخوام یکم قدم بزنم خودم میام خونه
بابا رو به مامان کرد نمیدونم چی گفت که بابا بی حرف
کنار جاده ایستاد
زیر لب خداحافظی گفتمو پیاده شدم
چادرمو جلو کشیدم تا زیر پام نیاد
اروم اروم به سمت مطب آرمان رفتم با حالی زار پله
هارو بالا رفتمو داخل شدم
خودمو به میز منشی رسوندم
+سلام
سحر با دیدنم فوری از جا بلند شد
_سلام عسل جان خوبی عزیزم
به زور لبخند مصنوعی زدم
+ممنون..... سحر جان آرمان بیکاره
_امممم عزیزم آخرین مراجعه کننده داخله چند دقیقه
بشینی میتونی بری داخل
سری تکون دادم رو صندلی نشستم
اخ قلبم چرا اینطوری درد میکنی چرا خودتو دیوونه بار
به چارچوب تنم میکروبی چرا هنوزم بیقراری میکنی
با صدای سحر چشمامو باز کردم
_عسل جان چیزی میخوری بیارم
+نه ممنون عزیزم
بعد چند دقیقه در باز شدو یه زنو مرد بیرون اومدن
سحر رو به من کرد
_میتونی بری داخل عزیزم
لبخندی زدم
بلند شدمو خودمو به در اتاق آرمان رسوندم دستگیره
رو پایین کشیدم
نگام افتاد به آرمان که داشت کتشو میپوشید
با صدای در برگشت
چشماش گرد شد
_عه عسل کی مرخص شدی... داشتم میومدم پیشت
بیحرف داخل شدم
_ببخش نیومدم پیشت خودت که دیدی تا الان سرم
شلوغ بود
با مظلومیت نگاش کردم با بغض نالیدم
+ارمان
_جون آرمان، چرا حرف نمیزنی دلخوری
سری به علامت نه تکون دادم
+میشه.... میشه بغلت کنم
لبخند مه￾بونی زد
_چرا نشه ابجی نازم
دستاشو از هم باز کرد به سمتش پرواز کردمو خودمو
به آغوش گرمش سپوردم و حبس شدم تو چهارچوب
گرم بازوهاش
به اشکام اجازه دادم ببارن
آرمان بی حرف روی سرم دست میکشید
بعد نیم ساعت که خودمو خالی کردم ازش جدا شدم
به سمته صندلی ها بردم رو صندلی نشستم لیوان آبی....
...
کیک شکلاتی
zahra_85
۲۴۰

کیک شکلاتی

۲۷ مهر ۰۰
#تلنگر
#پارت_سیزدهم
شونه به شونه آرمان تو پاساژ قدم میزدم
و خیره ویترین مغازه ها بودم لباس های مردونه رو از
نظر گذروندم
_از فکر خریدن لباس برای من بیا بیرون
+عهههه آرمان دیگه لوس نشو
به زور به سمت بوتیک لباس مردونه کشوندمش
رفتیم داخل
بین لباسا قدم میزدم
نمیدونم چرا به هر لباسی خیره میشدم ناخداگاه اونو تو
تن امیر علی تصور میکردم
هیچوقت اونو با تیشرت یا لباسای تنگو چسب ندیده
بودم
سرمو به چپو راست تکون دادم تا از فکر امیر علی بیام
بیرون نباید دوباره فکرو ذهنمو بهش مشغول کنم اون
دیگه نیست چند ساله که رفته و دیگم برنمیگرده دیگه
قرار نیست ببینمش پس بهتره تموم کنم این احساس
لعنتیو
شلوار جین مشکی با تیشرت جسب سفید رنگی
برداشتم
به آرمان که با ژست خاصی دست به سینه به دیوار
تکیه داده بودو خیره من بود نشون دادمو به سمتش
رفتم
+فعلا اینارو پرو کن
با خواهش اسممو صدا زد
_عسل
به سمت اتاق پرو هولش دادم
+برو ببینم خودتو لوس نکن
لباسا رو به دستش دادم وقتی داخل شد لبخند
پیروزمندانه ای زدمو دوباره شروع کردم به انتخاب
لباس پیراهن آبی کا￾بنی چسبی همراه شلوار لی
برداشتم و منتظر شدم بیاد بیرون
تقه ای به در زدم
+چی شد آرمان پوشیدی
_اره
همون موقع درو باز کردو اومد بیرون
خوداااا داشتم قش میکردم چقد بهش میومد با
لبخندی به سمتش رفتم
+معکرس.... خیلی بهت میاد... وای نمیدونی چقده
دختر کش شدی
خنده مردونه ای کرد
حالت متفکری به خودم گرفتم
+امااا یه چیزی ایراد داره
با تعجب گفت
_چی
لبخندی زدمو به سمتش رفتم و تو یه حرکت موهای
خوش فرمشو که با یه عالمه ژلو اسپری به سمت بالا
هدایت کرده بودو به شدت مرتب بودو به هم ریختم
چند قدم عقب رفتمو حالا بهش خیره شدم چند دسته از
موهاش تو پیشونیش ریخته بود
بازوهای عضلانیش تو اون تیشرت به شدت جذاب بود
سینه تختو شکم شیش تیکش وای خوداااا
با زوق به سمتش رفتم
لباسهایی که برداشته بودمو به دستش دادم
حالا اینارو بپوش زود باش
لبخندی زدو دوباره به سمت اتاق پرو رفت
_نامزدتون خیلی خوشبخته که خانمش اینطوری با زوق
براش لباس انتخاب میکنه
به سمته صدا برگشتم فروشنده بود
نمیدونم چرا یهو یه جوری شدم
اما بر خلاف حال آشفته درونم به علامت تشکر لبخندی
زدم
بعد 5 دقیقه آرمان بیرون اومد
خدا بازم بینقص بود
به یقه چفت پیراهنش خیره شدم خندم گرفت
به سمتش رفتم دو تا دکمه اولشو باز کردم که قسمتی
از سینه صافو بدون مو برنزش نمایان شد
+الان عالی شد
دستش به سمتش رفت تا دکمه رو ببنده
_عسل من اینطوری خجالت میکشم نکن
خندیدم زدم رو دستش
+نه آرمان اصلش اینجوریه خیلیم دختر کشو جزاب
شدی پس حرف نباشه
سرشو انداخت پایینو زیر لب باشه ای گفت
به سمت فروشنده رفتم
+آقا ما این دو دست لباسو میبریم
به آرمان که دوباره به سمت اتاق پرو رفت نگاه کردم
خودمو بهش رسوندم
+نمیخواد درش بیاری خوبه تو تنت
_باشه
کتو شلوارشو تو نایلون گذاشت و با همون پیراهن و
شلوار لی اومد بیرون
بعد حساب کردنه لباسا از مغازه بیرون اومدیم
_خوب تو چی میخواستی
شونه ای بالا انداختم
+چیزی نمیخواستم که
پس چرا اومدیم خرید.... تو خرید داشتی دیگه
دستمو دور بازوش حلقه کردم با خنده گفتم
+نچ فقط خواستم تورو بکشونم اینجا تا برات خرید
کنم
_عه عه نشد دیگه حالا که برای من انتخاب کردی منم
باید برای تو یه چیزی انتخاب کنم دیگه
سرمو به سمتش چرخوندمو خیرش شدم
+قبوله
وارد مغازه شدیم حالا من ایستاده بودم تا اون برام
لباس انتخاب کنه
بعد خرید یه مانتو و شال همرنگش بیرون اومدیم
همینطوری داشتیم قدم میزدیم
که چشمم خورد به یه گردنبند استیل پسرونه وای با
این تیپ آرمان تکمیل میشد
دستشو کشیدمو رفتیم داخل رو به فروشنده گفتم
+لطفا اون گردنبند پسرونه رو بدید
با دست بهش اشاره کردم
_این
+نه اون یکی کنارش...... بله بله همون
به دستم داد وای خدا چقد ناز بود
رو به آرمان گفتم
+قشنگه
آرمان خیرش شد
_اره خیلی.... برا کی میخوای
+تو دیگه
خندید
+همین برمیدارم
بعد حساب کردنش اومدیم بیرون
با خستگی تکیه دادم به ارمان
+بریم دیگه که مردم از خستگی
_اگه خرید کردن جنابعالی اجازه بده که من دوساعته
دارم میگم بریم
به سمته ماشینش رفتیم
خریدارو گذاشتیم یه بستی گرفتیمو رفتیم پارک روبه
روی پاساژ رو صندلی نشستم و تکیه دادم بهش
+اخیییششش چه خوب بودا
_البته که خالی کردن جیب آقایون برا شما خانما لذت
بخشه
خندیدم
+به نکته زیبایی اشاره کردی
با یا آوری گردنبند از جا پریدم
از تو کیفم بیرون آوردمش بستنی مو به دست آرمان
دادم
بلند شدمو پشت سرش ایستادم
بی حرف به گردنش انداختم
واقعا هم زیبا بود براش
دوباره کنارش نشستم و به ادامه خورنم مشغول شدم
با حس سنگینی نگاهی سر بلند کردم و به آرمان که
مه￾بون خیرم شده بود نگاه کردم
+چیزی شده باز اینطوری نگام میکنی
_ممنون عسل
با تعجب گفتم
+بابت چی
_بابت اینکه هستیو تو هر شرایطی حالمو خوب میکنی
با خنده هات حرفات کارات
ض￾به ای به نوک بینیم زد
شیطونیات
با خجالت سرمو پایین انداختم
بعد خوردن بستنیمون به سمته ماشین رفتیم
آرمان جلوی خونمون توقف کرد پیاده شدم
به سمت در رفتم کلیدو انداختمدرو باز کردم وارد خونه
شدم خواستم درو ببندم که نگام افتاد به آرمان
بی صدا لب زدم
+بابت امروز ممنون داداشی
و اون که لب خونیش عالی بود فوری متوجه شدو
سرشو تکون داد برام
دستی تکون دادمو بعد بستن در اونم رفت
***************
چند روز بعد)))
با درد شدیدی تو قسمت سینم از خواب بلند شدم
خواستم بلند شم که دردش تو کل بدنم پیچیدو نفسم
برید
+اخخخخ
حالم بد بود درد قفسه سینم از دفعه های پیش بیشتر
شده بود
با همون درد به سمت سرویس رفتم دستو صورتمو
شستم اومدم بیرون
کسی خونه نبود
قرص مسکنی برداشتم و خوردم
دست چپم درد میکرد و گرفته بود انگار دیشب روش
خوابیده بودم
امروز امتحان داشتم باید میرفتم دانشگاه بعد اون یه
سر میرم دکتر ببینم این دردا واسه چیه
لباس پوشیدم کمی دردش کمتر شده بود...
...
لازانیا
zahra_85
۱۹۱

لازانیا

۷ مهر ۰۰
#تلنگر
#پارت_دوازدهم
سرمو به علامت نه تکون دادم
چند دقیقه نشستم تا بهتر شدم دستمو رو قلبم
گذاشتم و صورتم از درد جمع شد
شقایق روبه روم نشست
_چی شد یهو
+یه چند وقتیه مداوم سرفه میکنم وقتیم زیاد راه برم یا
بدوام قفسه سینم سنگین میشه نفسم بند میاد
_وای دختر یه دکتر برو شاید خطرناک باشه
سری تکون دادم
+نه بابا چیز خاصی نیست
بلند شدم
+پاشو بقیه کارمونو انجام بدیم نیم ساعت دیگه باید
برگردیم
بی حرف بلند شد بعد انجام کارا از بچه ها خداحافظی
کردیمو با بقیه برگشتیم دانشگاه
*******
رو تختم دراز کشیده بودم و مشغول خوندن کتاب
م￾بوط به رشتم بودم
با حرص کتابو بستمو انداختم یه گوشه اصلا تمرکز
نداشتم همش به حرفای نرگس فک میکردم به امیر
علی که رفته بود خارج
غلطی زدم
یعنی بعد این همه سال تغییر کرده
لبمو به دندون گرفتم
ته ریششو زده، حتما دیگه رفته خارج
وای یعنی فرم لباس پوشیدنشم تغییر کرده
با یاد خارج اه از نهادم بلند شد اونجا پر از دخترای
خوشگل موشگل حتما دوست دخترم داره مگه میشه
نداشته باشه حتما دخترای برو چشم رنگی خوشگلن
نشستم و به اینه میز آرایشم خیره شدم درسته موهام
خرمایی بود اما بور نبودن چشمانم رنگی نبود
اگه ازدواج کرده باشه چی
خودم جواب خودمو دادم
حتما نرگس میفهمید که ازدواج کرده پس مجرده
با حرص سرمو تو پالشت فرو کردم
اصن به من چه چرا دارم د￾باره کسی که اصلا معلوم
نیست کجاس و داره چیکار میکنه فک میکنم
کوشیمو برداشتم باید با یکی صحبت میکردم و کی
بهتر از ناجیم ارمان
شمارشو گرفتم
+الو ارمان
_جونم
+کجایی
_مطب.... کاری داری
+نه گفتم اگه بیکاری بریم بیرون حرف بزنیم
_اره تقریبا کاری ندارم.... بیام دنبالت
+مزاحمت نباشم
_عهه دیوونه این چه حرفیه... آماده شو اومدم
+ای به چشم
گوشیو قطع کردم بعد پوشیدن لباسام چادرمو
برداشتم
به سمت سالن رفتم
+مامان من رفتم بیرون
_تنها میری
+نه
_با کی میری
نگاهی به مامان انداختم میدونه ها اما بازم میپرسه زیر
لب گفتم
+ارمان
باز گل از گلش شکفت
_برو فداتشم خوش بگذره بهتون
تو دلم خندیدم
وارد حیاط شدم مامان بزرگ به گلا آب میداد
رو تخت چوبیه گوشه حیاط نشستم تا آرمان بیاد
مامان بزرگ با لبخند خیرم شد
+مامانی
_جونم دخترکم
لبخندی زدم
+یادته بچگیام برام یه شعر میخوندی
_اره مادر
+بازم بخون برام.... دلم تنگ شده برا اون روزا برا
شعرات
لبخندی زد به سمتم اومد کنار نشستم با دستای نرم و
تپلش دستامو گرفت
زیر لب خوند برام
_یه دختر دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره
از خوشکلی تا نداره به کس کسونش نمیدم
به همه کسونش نمیدم به راه دورش نمیدم به حرف
زورش نمیدم
به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه
شاه میاد با لشکرش شاهزاده ها دور برش واسه پسر
کوچیکترش آیا بدم آیا ندم
به کسی میدم که تک باشه ملک باشه ملک باشه.
دختر من رفیق من هم نفس شفیق من
نگین انگشتر من عقیق من عقیق من
دختر من یار بابا شب شب تار بابا تو این گلستون جهان
نو گل بی خار بابا
یه دختر دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره
از خوشکلی تا نداره به این و اونش نمیدم به همه
نشونش نمیدم
به خواستگارش نمیدم به هر دیارش نمیدم
به کسی میدم که تک باشه ملک باشه و ملک باشه
به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه
شاه شهر ما میاد با صد برو بیا میاد با گنج هدیه ها
میاد
آیا بدم آیا ندم ؟
سرمو گذاشتم رو پاش چشمامو بستم و رفتم به
گذشته به زمانی که یه دختر کوچولو بودم موهامو
خرگوشی بسته بودم با یه لباس عروسکی قرمز تا رو
زانوم احساس میکردم یه پرنسسم
مادر بزرگم تو حیاط مینشست و برام این شعرو
میخوند منم بدو بدو با سر خوشی دور حوض میدویدم
و میخندیدم
با صدای گوشیم از فکرو خیال بیرون اومدم دست
مامان بزرگ رو سرم بود و نوازشم میکرد
اروم بلند شدم آرمان بود
+جانم
_دم درم عسلی
+اومدم
نگاهی به مامان بزرگ کردم
لبخندی زدم سرمو جلو بردم و گونه همشه گل
انداختشو بوسیدم
+من دیگه برم مامانی..... دستت در نکنه خیلی حالمو
خوب کردی
لبخنده مه￾بونی مهمون لباش کرد
+برو به سلامت جانکم
بلند شدمو به سمته در رفتم
وارد کوچه شدم و نگام افتاد به ماشین آرمان بی حرف
به سمتش رفتمو سوار شدم
_سلام
+سلام ببخش معطل شدی
_نه بابا تازه رسیدم
به راه افتاد
_خوب بریم کجا
+کافیشاپ خوبه
_اره
سری تکون دادم
جلوی کافی شاپ ایستاد هردو پیاده شدیم و رفتیم
داخل یه جای دنج پیدا کردیمو نشستیم بعد دادن
سفارشا
آرمان گفت
_خوب چه خبر از امروز
آهی آرومی کشیدم خیرش شدم
+خوب بود..... فقط یه اتفاقی افتاد
_چی
+نرگسی دیدم
با آبروی بالا انداخته ای با تعجب گفت
_نرگس؟!
+همون رفیق قدیمیم که گفتم امیر علی میخواست بره
خاستگاریش
اهانی گفت
_خوب چی شد
+گفت امیر علی رفته خارج چند سالی میشه اما نمی
وست هنوز مجرده یا ازدواج کرده
_برات مهمه مگه
+نه فقط کنجکاو بودم
_من تورو نشناسم که باید برم بمیرم عسل هنوز داری
بهش فک میکنی
+عه خدانکنه دیوونه..... نه اما یه وقتایی به یادش
میوفتم
_اون الان معلوم نیست کجای این دنیا داره زندگی
میکنه بدون اینکه تورو یادش باشه عسل دوباره هوای
عاشقی به سرت نزنه باز خودتو بیچاره کنی
دلخور خیرش شدم
+سعیمو میکنم که دیگه بهش فک نکنم
_افرین
سفارشامونو آوردن
مشغول خوردن کیک شکلاتیم بودم
فضا به شدت سنگین بود
نگاهی به آرمان انداختم مثل همیشه کتو شلوار تنش
بود هیچوقت ندیدم لباس دیگه ای تنش باشه همیشه
رسمی بود و با همه جدی اما کنار من اصلا اون آدم
جدی و اروم نبود خودش بود
لب زدم
+آرمان چرا تو همش کتو شلوار میپوشی
نگاهی بهم انداخت انگار خودشم جوابی برای سوالم
نداشت
_خوب..... چون بهم میاد
خندم گرفت
+یعنی لباسای دیگه بهت نمیاد
حالت متفکری به خودش گرفت
_نه... فک نکنم
لبخند شیطانی زدم
+پاشو بریم
_کجا
+بازار.... میخوام با سلیقه خودم برات لباس بخرم
چشماش گرد شد
_بشین عسل من اون لباسهایی که تو فکره توعه رو
نمیپوشم
+حالا میبینیم........ پاشو دیگه.... خودمم خرید دارم
_پس فقط برای خرید تو میریم
چشمکی زدم
+حالا بیا بریم
از کافی شاپ بیرون اومدیم سوار ماشین شدیم
به سمت پاساژ مورد نظر رفتیم...
...
سینی ناهار
zahra_85
۶۵۰

سینی ناهار

۲۶ مرداد ۰۰
#تلنگر
#پارت_یازدهم
با مینی بوس به سمت مدرسه مورد نظر رفتیم
همراه شقایق وارد مدرسه شدیم
وای یهو خاطرات مدرسم اومد جلو چشمم لبخندی زدم
به بچه های قدو نیم قدی که بیخیال آینده باهم بازی
میکردند دنبال هم میدویدند
_چقد زیادنننن
+بیچاره معلمی که با این وروجکها سر میکنه
یکی از اساتید رفت با مدیر هماهنگ کنه
بعدش بچه ها همه رفتن سر کلاسشون تا هر
دونفرمون بریم باهاشون د￾باره سلامت دندون صحبت
کنیم الکی نبود که دانشجوی دندون پزشکی بویم
وارد کلاس شدیم
فقط دوساعت زمان برد که با شقایق بچه هایی که از
زوق نیومدن معلم و دیدن ما جیغو داد میکردن اروم
کنیم
با خنده رو میز نشستم
بیشتر از اینکه د￾باره موضوع اصلی صحبت کنیم به
سوالای بچه ها که از روی کنجکاوی میپرسیدن جواب
میدادیم
_خانم اجازه شما چطوری دکتر شدید
_چند سالتونه
_ازدواج کردید
_خیلی سخته دکتری
و....
بعد جواب دادن به سوالاشون داشتیم د￾باره موصوع
اصلی صحبت میکردیم
نگاهی به ساعت انداختم
+خوب بچه ها یه چند دقیقه استراحت کنید تا بیایم
دندوناتونو معاینه کنیم خوب
به سمته شقایق رفتم
+شقایق وقت نماز من برم نمازمو بخونم برمیگردم
شقایق سری تکون داد
_حله برو
به سمته بچه ها رفت
_بیاین باهم یه شعر د￾باره دندون بخونیم
لبخندی زدم
بیرون اومدم به سمت توالت رفتم وضو گرفتم اومدم
بیرون در حال درست کردن کش چادرم بود
سرمو بلند کردم که نگام افتاد به خانمی که داشت به
سمت نماز خونه میرفت
بی توجه سرمو انداختم پایین اما با آشنا اومدن چهرش
سریع سرمو بلند کردم
زوم که شدم رو نیمرخش شناختم باورم نمیشد
بعد این همه سال خشکم زده بود به خودم که اومدم
سریع خودمو بهش رسوندم
نفس نفس میزدم دوباره قفسه سینم درد میکرد
پشت سرش بودم اروم و با متانت مثل همون موقع ها
راه میرفت نگاه دورو برم نمیکرد تعجب نداشت که
منو ندید
اروم لب زدم
+ملکه خانم
ایستاد اما بر نگشت
بغض کرده بودم
اروم برگشت با تعجب خیرم شد اشکاش رو صورتش
ریختن چقد ندلم براش تنگ شده بود
اروم به سمتش رفتم
خش دار لب زد
_عسل.. خودتی بی وفا
حرکتی نکردم خودش به سمتم اومدو در آغوشم گرفت
مقاومت نکردم دستامو دورش پیچیدم نفس عمیقی
کشیدم و بوی عطر همیشگیشو تا عمق وجودم حس
کردم
اون گریه میکرد و از رفتنم میگفت از دلتنگیش و من
اروم وبیصدا اشک میریختم کمی که اروم شدیم
دستمو گرفت بردم داخل یه گوشه نشوند
_بیا بشین برام بگو اینجا چیکار میکنی
روبه روش نشستم
لبخند محوی زدم
+سال اول قبول نشدم اما سال دوم با کمک
روانشناسم و انگیزه هایی که بهم میداد تونستم با رتبه
خوبی دندون پزشکی قبول بشم امروزم از طرف
دانشگاه اومدیم مدرستون
لبم لرزید
+تو چی... چیکار میکنی
وناخدا گاه خیره دستاش شدم و قلبم ایستاد با دیدن
انگشترش
نگاه خیرمو رو انگشترش حس کرد بهش نگاه انداخت با
دستش لمسش کرد
_ازدواج کردم
نگاش کردم چشمام دودو میزد
چشماشو بست
_البته نه با امیر علی... با یکی از دوستای
خانوادگیمون... یه یک سالی میشه
+ مگه دوسش نداشتی
_ معلومه که نه.... اونم منو نمیخواست.... بعد رفتن
تو حدود دو ماه بعدش اومدن خاستگاری البته از طرف
من به اجبار مامانم از طرف اونم به اجبار مادرش اومدن
وقتی رفتیم که باهم صحبت کنیم با صداقت بهش
گفتم هیچ حسی بهش ندارم اونم حرف منو تایید کرد و
گفت به اصرار مادرش اومده و با احترام هردومون نظر
منفیمونو به خانواده هامون گفتیم
غمگین لب زدم
+آلان چی ازش خبر داری؟!
آهی کشید
_انگار هنوزم دوسش داری
نگاش کردم
+نمیدونم هنوزم با اینکه غرورمو شکست و باعث شد
یه سال از هدفام دور بمونم دوسش دارم یا نه
یه وقتایی بهش فک میکنم و از اعماق قلبم احساس
درد میکنم
_پس هنوزم دوسش داری فک میکردم اون حس
دوست داشتن فقط شورو حال نوجوونی و رسیدن به
بلوغ بود که با دیدن یه پسر خوشتیپ عاشق شدی یه
عشق زود گذر که بعد چند سال با به یاد اوردنش به
احساس مسخرت میخندی اما گویا اشتباه میکردم
لبخند تلخی زدم
+آرمانم اوایل همین حرفو میزد
با نگاه متعجب نرگس ادامه دادم
+روانشناسم...
_اهان
+خوب نگفتی
_اهان....ما که ازون محله رفتیم و الان چند کوچه آنورتر
میشینیم اما حاج آقا وفا همون همون جای قبلین
چند ماهی از رفتن تو گذشته بود بعد قضیه خاستگاری
خبر اومد امیر علی میخواد بره خارج ادامه تحصیل بده
دوماه بعدشم رفت الانم ازش خبر ندارم که چیکار
میکنه با خانوادشم در حد یه سلام احوالپرسی رابطه
داریم
+ازدواج چی نکرده
_نمیدونم والا... اما فک نکنم
سری تکون دادم
نرگس با زوق خیرم شد
_حالا تو بگو این چادر چی میگه رو سرت... تا وقتی که
با من بودی از این چیزا خوشت نمیومد
و چشمکی زدم
با خجالت سرمو پایین انداختم اروم روی چادرمو دست
کشیدم
+این چادر... فرض کن یه تلنگر که منو به خودم آورد یا
بهتره بگم... هدیه امام حسینه... تو روضه امام حسین
نصیبم شد
لبخند مه￾بونی زد
_خیلی بهت میاد
+راستی تو، تو این مدرسه چیکار میکردی
_اینجا معلمم، معلم کلاس دوم
خندیدم با به یاد آورن رفتاری که با نرگس کرده بودم و
قضاوت های نابه جام
سرمو پایین انداختم
با شرمندگی لب زدم
+نرگس
_جونم
به چشماش خیره شدم دستاشو گرفتمو با بغض گفتم
+ببخش منو... من تو گذشته با نامردی تورو قضاوت
کردم.. حرفایی بهت نصبت دادم که لایقت نبود... کارایی
کردم که دلتو شکستم با اینکه تو تقصیری نداشتی.....
باور کن اثرات عشو عاشقی بود ناراحت و عصبی بودم
به همه به چشم بد نگاه میکردم فک میکردم همه به
امیر علی چشم دارنو حسودی میکنند تورو خدا منو
ببخش حلالم کن
نرگس تلخ خندید
_اول از همه اینکه گذشته ها گذشته منم اصلا ازت
ناراحت نیستم که بخوام ببخشمت
با خجالت ادامه داد
_الانم که خودم عاشقم حالتو درک میکنم شاید منم
جای تو بودم همین رفتار ازم سر میزد
+پس میبخشبم
_اخه دیوونه کی از دست خواهرش دلخور میشه
با نواهی پر از تشکر خیرش شدم
همون موقع تلفنم زنگ خورد نگاهی بهش انداختم
وای شقایق بود طفلکو اونجا معطل کرده بود
با ببخشید جواب دادم
_کجاییی عسل رفتی نماز جعفر طیار بخونی
+وایییی ببخش شقایقم الان میام
_اره وقتی کارت لنگه میشم شقایقت
+فداتبشم منن اخه اومدم
پوکر گفت
_منتظرم
گوشیو قطع کردم
+نرگس من باید برم عزیزم دوستم منتظرمه
لبخندی زد
_باشه فداتشم
+حتما هماهنگ میکنم یه روز مفصل صحبت کنیم
_حتما.... شمارمو داری.. همون قبلیه
+نه.... سیم کارت قبلیمو دور انداختم
_خوب پس یادداشت کن
بعد یاداشت شماره نرگس به سمتش رفتم
گونشو محکم بوسیدم
اونم منو محکم بغل کرد ازش جدا شدمو بعد
خداحافظی به سمت کلاس دویدم
درو که باز کردم به قیافه خسته و عصبی شقایق روبه
رو شدم که بچه ها از سروکولش بالا میرفتن
لبخندی زدمو دستامو به علامت تسلیم بالا بردم
بچه هارو اروم کردیم
دوباره به خاطر دویدن سینم سنگین شده بودو نفس
نفس میزدم و حالا شروع کرده بودم به سرفه کردن
شقایق نگران به سمتم اومد
_خوبی عسل.... برم برات آب بیارم...
...
کیک تولد
zahra_85
۹۳

کیک تولد

۲۲ مرداد ۰۰
#تلنگر
#پارت_دهم
در حالی که سعی میکردم کولمو رو سرم و چادرو
جزوه هامو تو دستام محکم نگه دارم تا خیس نشن بدو
بدو خودمو به ایستگاه اتوبوس رسوندم
با خنده برگشتم و خیره شقایق شدم
با اون کفشای پاشه بلند نمیتونست تند تند راه بیاد
بلاخره خودشو بهم رسوند
به من که با نیش باز خیرش بودم چشم غره ای رفت
خیلی خانومانه رو صندلی نشست
اب از سر روش چکه میکرد
خندیدم
+مگه مجبوری با پاشنه بلند اونم پاییز و هوای بارونی
بیای دانشگاه
_اه عسل من چه میدونستم بارون میاد
تو چطوری با چادر انقد راحت خودتو رسوندی نمیدونم
والا
چشمکی بهش زدم
+دیگه ما اینیم
با هیجان برگشت طرفم در حالی که میخواست
خودشو نگه داره تا نخنده گفت
_وای دو سه دفعه داشتم لیز میخوردم یه دفعه جلو
مرادی وای اگه می افتادم از فردا تو کل دانشگاه سوژه
میشدم عسل
خندیدم
+اوه اوه همین الان مرادی برات داستان درست نکرده
باشه خیلی
لبشو گاز گرفتو رفت تو فکر
نگاهی به ساعت انداختم 1 ظهر بود اما اسمون حالو
هوای عصرو داشت
زیر لب غر زدم
+کاش ماشین بابامو برمیداشتم خودمو علاف کردم
الکی
همون موقع گوشیم زنگ خورد نگاهی به صحفه
انداختم با دیدن عکس آرمان لبخندی زدم
+الو
_سلام خانم دکتر خوبی
+ق￾بون آقای آرام شما چطوری
_ق￾بونت خوبم کجایی
+ایستگاه اتوبوس
_مگه ماشین نبردی
لبو لوچم اویزون شد
+شانس گندم امروز نیاوردم
_خوب باشه من همون دورو ورام میام دنبالت
+نه بابا لازم نیست الان اتوبوس میاد
_تا خونه باید چند بار اتوبوس عوض کنی عسل لج
نکن میام
+باشه پس منتظرتم
_فعلا
+خدافظ
رو صندلی نشستم
_آرمان بود
+اره... میاد دنبالم
شقایق برگشت طرفم با چشمای ریز خیرم شد
_عسل من باور کنم تو با این پسر خالت سرو سری
ندارید
چشمام گرد شد
+وااا این چه حرفیه معلومه که نه
_اخه انقد هواتو داره مراقبته نگرانته مثل شوهرا
خندم گرفت
+آرمان مث داداشمه منم براش مث یه خواهرم همین
سری تکون داد
_باشه خر شدم
تا اومدم جوابشو بدم
صدای بوق ماشینی اومد
به اون طرف اشاره کرد
_آرمان
برگشتم براش دست بلند کردم
بلند شدم چادرمو درست کردم
+بیا برسونیمت
_نه من زنگ زدم شهاب میاد دنبالم
+باشه پس کاری نداری
_نه عزیزم
بوسی به سمتم فرستاد لبخندی زدم
+خدافظ
_خدانگهدار
به اون سمت رفتم دره ماشینو باز کردم تا خواستم
بشینم شقایق داد زد
_قرار سه شنبرو یادت نره عسلی
لبخندی زدم
+یادم میمونه دستی براش تکون دادمو نشستم
آرمان حرکت کرد برگشتم سمتش
+ببخش زحمت شد براش
نگام کرد
_چه زحمتی... تازه خیلیم خوب شد دلم برات تنگ
شده بود
خندیدم
آبرویی بالا انداخت
_ماجرای قرار سهشنبه چیه
+چیز خاصی نیست.... چند تا از بچه ها با استادا قراره
سه شنبه برن یه مدرسه برا معاینه بچه ها و آشنا
کردنشون با بیماری های دندون.... حالا یه چند نمره به
عنوان فعالیت هم قراره بهمون بدن شقایق اصرار داره
بیا بریم
سری تکون داد
_خوب برو....تج￾به جالبیه
+اهوم... میرم
خیره رو به رو شدم با سنگینی نگاه آرمان به سمتش
برگشتم
با تعجب گفتم
+چیزی رو صورتم
و شروع کردم به وارسی خودم تو آینه
_نه فقط.... چادر خیلی بهت میاد... صورتت تو قاب
چادر خیلی خوشگلتره
خندیدم
+خوب حالا لوسم نکن... مراقب باش نکشیمون
دم در خونمون توقف کرد وسایلمو برداشتم
+بیا بریم تو یه چایی بخور
_ممنون عزیزم باید برم استراحت کنم بعدطهر باز برم
مطب
لبخندی زدم
+باشه پس یه وقت دیگه حتما بیا مامانم خیلی دلش
واست تنگ شده
لبخندی زد
_حتما منم دلم تنگ شده
بعد خداحافظی پیاده شدم تا وقتی وارد خونه شدم
وایستاده بود با داخل شدنم اونم رفت
از بین درختا رد شدم نگاهی به حوض کردم ماهی های
قرمز کوچولو پشت سر هم شنا میکردند و بازیگوشی
میکردند
بقیه راهو رفتمو وارد خونه شدم
مادر بزرگ نماز میخوند
چادرمو از سرم برداشتم
مامان از آشپزخونه بیرون اومد
+سلام مامان
_سلام دخترم.... چطوری اومدی تو این هوا
به سمتم اومدو چادر خیسمو از دستم گرفت
+آرمان رسوندم
مامان لبخندی زد
_خدا خیرش بده
معنی لبخند مامانو به خوبی فهمیدم
بعد سلامو احوالپرسی با مامان بزرگ به سمت اتاقم
رفتم
توی همه فامیل پیچیده بود این صمیمیت منو آرمان
همه فکر میکردن خبریه اما واقعا چیزی نبود
مامانمم تحت تاثیر این حرفا قرار گرفته بود و خیلی
خوشحال بود که قراره مرد آینده دخترش پسر خواهرش
باشه اما نمیدونست همه اینا غلطه
من قصد ازدواج نداشتم یعنی فعلا تو فکر این نبودن
که ایندمو با یه مرد بسازم
من اعتقاد داشتم وقتی با یه مرد عهد میبندی باید
همه وجودت متعلق به اون مرد باشه
و همینطور بلعکس
خیانت فقط جسمی نیست و اون فرد حتی با فکر
کردن به آدم دیگه با یاد یه آدم دیگه به همسرش خیانت
میکنه
من نمیخواستم با فک کردن به آدم گذشتم خیانت کنم
به کسی که بهش متعهدم
از فکر بیرون اومدم
بعد عوض کردن لباسام به سمت پنجره رفتم
لبخندی زدم تو این خونه پنجره اتاقم به سمت حیاط
بود
بازش کردم هوای تازه آمیخته با بوی باران به صورتم
هجوم آورد
چشمامو بستم و عطر باران رو با جونو دل بوییدم
نفس عمیقی کشیدم
پنجره رو کامل نبستم تا هوای تازه تو اتاق جریان
داشته باشه
به سمته تختم رفتم روش ولو شدم
چند ساعتی نیاز به خواب داشتم چشمامو بستم و
کمی نگذشته بود که از خستگی خوابم برد
با حس سردی چشمامو باز کرد
داشتم به خودم میلرزید اتاقم سرد شده بود
پتومو برداشتم و دورم پیچیدم
باد خورده بودو پنجره کامل باز شده بود
بینیم بالا کشیدمو به سمته پنجره رفتم بستمش بخاریو
زیاد کردم
شروع کردم سرفه کردن دستمو گذاشتم رو قفسه
سینم نفسم تنگ شده بود و قفسه سینم درد میکرد و
سنگین بود
بازم احساس خستگی میکردم
پتو و انداختم رو تخت و رفتم بیرون بابا اومده بود
+سلاممم بابای مه￾بونم
_سلام دختر قشنگم
به سمت آشپزخونه رفتم
+مامان چی داریم بخوریم گرسنمه
_غذاتو گذاشتم تو یخچال بردار
در یخچال باز کردم
ظرف غذارو برداشتمو گذاشتم رو گاز
بعد خوردن غذا بلند شدم
وارد سالن شدم
دوباره شروع کردم به سرفه کردن
_سرما خوردی
+نمیدونم فک کنم
_برو یه قرص سرماخوردگی بخور تا بدتر نشدی
سری تکون دادم قرصو خوردم
وارد اتاقم شدم پشت میز نشستم تا کمی درس بخونم
********
بعد خوردن صبحانه از سر میز بلند شدم وارد اتاقم
شدم تا لباس بپوشم
یه مانتوی دانشجویی تا بالای زانو مشکی پوشیدم
مقنعه مشکیمو سرم کردم
کیفو چادرمو برداشتم و بعد خداحافظی با خانواده
کفشای اسپورتمو پوشیدم و از خونه بیرون اومدم
قرار بود شقایق بیاد دنبالم
به در تکیه دادم
تو حالو هوای خودم بودن که با تک بوقی به خودم
اومدم
شقایق بود لبخندی زدمو سوار شدم
باهم به سمت دانشگاه رفتیم و از اونجا همراه بقیه....
...