رامتین
رامتین
سلام
رامتین
۷۴

سلام

۱۳ اردیبهشت ۰۰
طاعات وعباداتتون قبول باشه.
...
کتلت بادمجان با عدس
رامتین
۸۳
سلام دوستان
یکی از همراهها در مورد فرزند خوانده پرسیدن.خودتون یا اطرافیانتون تجربه قبول فرزند خوانده رو داشتین.
اگر دراطرافتون کسی بوده ،یا خودتون قبول کردین درمورد مزایا ومعایبش لطف کنید بگید.
این دوستمون خیلی تمایل به قبول یه بچه دارن شرایطشم دارن پیش چندین مشاور رفتن.گویا آخرین مشاور خیلی تند رفته وشوهرش دو دل شده.
میخواد ببینه دیگران در واقعیت چه تجربه ای داشتن،خوبه بده چطوره.
واقعا انتخاب بسیار سخته.
...
واویشکا
رامتین
۱۷۰

واویشکا

۸ دی ۹۹
دوستان اینا پیامای یه مادره بخونید نظرتونو بگید
سلام،لطفا جریان منم بنویسید،تا خواننده هاتون کمکم کنن.
من تا راهنمایی درس خوندم وبعدش با پسرخالم ازدواج کردم.یه دختر دارم الان بیست سالشه.شوهرم تعمیر کار موتور بود آخرشم با موتور تصادف کرد وسه سال پیش فوت شد.منم از چهلمش برای اینکه زیر بار کسی نباشم شروع کردم به پختن غذای خونگی وفروختن به در وهمساده.
یه آپارتمان چهل متری داریم وشکر خدا مستاجر نیستیم.تا دخترم دوسال پیش دانشگاه آزاد قبول شد وخرجمونم زیادتر شد.مجبورشدم با یه سبزی خرد کنی قرار داد ببندم وسبزی براش پاک کنم وسرخ کنم وپیازداغ درست کنم .دخترمم کمک نمیکنه میگه دستام سبز میشه دور ناخنم سیاه میشه و...
چند وقتی بود داداش همکلاسش میخواستش خواستن بیان خواستگاری دخترم گفت خونمون بو قورمه میده وگفت بیان خونه عموش اینا وبه منم گفت دستمو زیر چادر قایم کنم نبینن ناخنامو
قرار بود یه مدت برن وبیان بعد یه باره عقد کنن،دخترم اغلب بیرون باپسره وخواهرش قرار میزاشت،یه روز که قرار بود یه هفته برم شهرستان خونه خواهرم گفتن برا کرونا اتوبوسا نمیرن منم موندم خونه وزنگ زدم کلی سبزی آوردن پاک کنم
بخدا من هر روز از هشت صبح تا هشت شب به کارم انقدر میشینم پاسبزی که زیر دنده هام میسوزه بلند میشم دولا دولا راه میرم پام درد میگیره.خودم سی وشش سالمه
خلاصه یکدفعه درباز شد ودخترم ودوستش،خواهر خواستگارش، اومدن تو منم میون سبزیا نشسته بودم به پاک کردن،یکدفعه دخترم خشک شد داشت سکته میکرد.با تته پته گفت اینا سبزیا عمم ایناس مامانم کمکشون میکنه
دوستشم به مسخره گفت هیئت دارن؟.یکم موند ورفت که رفت.اول فکر کردیم کرونا گرفتن نه جواب میدن نه چیزی ولی بعد فهمیدیم بدشون اومده سبزی پاک میکردم فکر میکردن عموهاش خرجمونو میدن
دخترم باهام حرف نمیزنه دارم دق میکنم.چکار کنم حرف بزنه؟
گاهی میگم برم خواهش کنم برگردن.به پاشون بیفتم.
دخترم همه چیز زندگیمه؟
آخه مگه گناه کردم؟عموهاش خرجمونو بدن با کلاس میشیم؟
دارم دق میکنم.

...
خورش خلال
رامتین
۸۹

خورش خلال

۱۵ آذر ۹۹
سلام دوستان.
یاد یه خاطره از زمان دانشگاه افتادم.
یه روز نشسته بودیم درمورد غذاهای محلی حرف میزدیم که یهو یکی از دوستام گفت کرمانشاهیا اصلا غذای خاصی ندارن ،آشپزیم بلدنیستن.
گفتم وا چرا اینو میگی.بعد کلی درمورد غذاهای محلیشون گفتم،خورش خلال،هلو کباب،دنده کباب،آش وسلی و..‌.
گفتم بقیه غذاهای رایج وخورشتها روهم درست میکنن.مامانم اینا وتمام زنا فامیلشون دستپختاشون عالیه.
گفت چه میدونم والا ما کویت یه همسایه کرمانشاهی داشتیم هر روز گوشت وگوجه درست میکرد.
گفتم حالا چی هست؟گفت گوشت چرخ کرده رو میزاشت کف تابه روشم گوجه حلقه میکرد میزاشت.
گفتم بار اوله اینمدل میشنوم.ولی خوب اون خانم انگار بی سلیقه بوده یا بی حوصله ،اسم کرمانشاهیا رو بد کرده.
بعدم آدم همه رو با یه چوب نمی رونه.
البته من خیلی دیدم،میگن مثلا اهالی فلان شهرجانماز آبکشن،یه شهر تنبلن،یه شهر دیگه بی غیرتن،فلان شهر خسیس،فلان شهر تو کار موادن،اون قوم نفهمن،اون قوم آدم کشن و...
چون دختر خالت ودختر داییت جدا شدن تو هم حتما میشی.
ما یه همسایه داشتیم همشهری شما انقدر کثیف وشلخته بود که نگوو.
درصورتیکه یه شهر با کلی جمعیت قطعا خوب وبد داره.
برای شما پیش اومده قضاوت بشین؟
مثلا بخاطر قومیت یا شهرتون یا خانوادتون؟
از تجربیاتتون بگین.

...
کیک قهوه
رامتین
۸۰

کیک قهوه

۸ آذر ۹۹
این کیکو برای پاپس کیک درست کردم.
عکس دومم ببینید متن مربوط به اونه.
سلام دوستای گلم.
دلم خواست براتون از یه رسم اصفهانیا درمراسم عقد بنویسم.
خیلیا این رسم قدیمی رو هنوز اجرا میکنن،خیلیام دیگه بیخیالش شدن.
رسمه که بعد از عقد وجمع کردن سفره عقد یه میز میزارن برا مادر داماد.که روش همونطور که درعکس میبینید.قلیون میزارن که میتونه نقره باشه ویا تزئینی وقسمت بالاش بجای آتیش پر از نقل یا گله وبه لوله اش هم وسایل زینتی یا گردنبند طلا اویزون میکنن.که البته فقط جنبه تزئینی داره ومال مادر داماد نیست بعدا برش میدارن.ودوتا تنگ میزارن ویه کاسه بزرگ شربت گل یا بهار نارنج.
بعدم مادر دامادو با سلام وصلوات میبرن کنار میز ویه پیشخدمت میاد این قلیونو تعارف میکنه ویه انعامم میگیره.
بعدم مادر داماد ادای قلیون کشیدنو درمیاره ویه نقل از اون بالا برمیداره ومیل میکنه.
بعدم از شربت داخل کاسه که اصولا کاسه با نقش گل ومرغیه
یه ملاقه شربت میریزه برا خودش.
بعدشم از اون شربت برای مهمانها سرو میشه.
این یه رسم نمادینه،هم اینکه مثلا احترام گذاشتن به مادر داماد وهم اینکه یعنی مادر داماد بشین وقلیونتو بکش وبزرگی کن وکار به داماد وزندگیش نداشته باش.
حالا نمیدونم معانی دیگه هم داره یا نه دوستان اصفهانی کمک کنن.
به نظر من زنده نگه داشتن رسمای قدیمی قشنگه البته به شرطی که خرج زیادی نداشته باشه.ودست وپاگیر نباشه.
خوشحال میشم نظرتونو بگید
وشما تو شهرتون زمان عقد چه رسمایی دارین؟
پیج اینستام
@maryam.poorbiazar1
...
کشمشی
رامتین
۰

کشمشی

۵ آذر ۹۹
نامزدش از اقوام دور بود ،دختر زیبایی نبود یه دختر کاملا معمولی ،ولی شناخت کامل رو خانوادش داشتیم.
حسین براش هیچی کم نمیزاشت از محبت ،از پول.کم کم دختره از حسین ایراد میگرفت چرا دیر میای دنبالم،چرا همش سر کاری،چرا دماغت کجه،چرا سیبیل داری،چرا دندونای جلوت روهمه والی آخر.یه بار حسین کلافه شده بود بهش گفته بود،من بی نقص نیستم ولی به خودتم یه نگاه بنداز،تو هم بی نقص وعاای نیستی،از معمولیم کمتری ، اگر بهتر از من پیدا کردی برو.تا اینکه یه روز به طور اتفاقی حسین از نزدیکای خونه دختره میگذشته کوچه ی خلوتی بوده دیده یه دختر وپسر از خلوتی کوچه استفاده میکنن سینه دیوار ایستادن وبوسه های عاشقانه رد وبدل میکنن.حسین اولش سرشو میندازه ورد میشه ولی کیف دختره توجهشو جلب میکنه،همونی بوده که حسین پول داده بوده دوستش از خارج بیاره.برمیگرده میبینه ای دل غافل طرف نامزدشه،اون دوتا انقدر مشغول بودن که حتی متوجه حضور حسینم نمیشن‌.
تا اینکه دختره رو صدا میکنه وبرمیگرده حسینم پسره رو به بادکتک میگیره.
دختره ولی خیلی خونسرد میگه ،خودت گفتی بهتر از تو پیدا کردم برم.
حسینم دختره رو میبره به پدرش تحویل میده.خیلی کلافه بود وناراحت غرورش خرد شده بود همینطور اعتماد واطمینانش .تا یه مدت عصبی وکلافه بود.
مدام باخودش حرف میزد .میگفت زنا همشون همینن خیانتکارن.بیخودی ازدواج کردم.تا اینکه دختره باهمون پسری که به نظرش از حسین بهتربود ازدواج کرد.پسره معتاد بود وخیلی اذیتش کرده بود.به ماه نکشیده دادخواست طلاق داد واومد سراغ حسین به التماس کردن وغلط کردم.اوایل حسین پسش زد ولی بعد انگار خواست انتقام بگیره باهاش وارد رابطه شد.غیر از اون با چندتا دیگه هم بود،مادرم اینا کلی باهاش حرف زدن که نکن دیگه داری آبرو ریزی میکنی.اونو ول کن دیگه.گوش نمی کرد.تا یه روز اومد پیش من وگفت واقعا خسته شدم از کثافت کاری اومدم از نامزد قبلیم انتقام بگیرم وای انگار دارم از خودم انتقام میگیرم.کمکم کن ازدواج کنم ومثل آدم زندگی کنم.فقط یه دختر خوب وخانواده دار میخوام،آفتاب مهتاب ندیده.حتما حتما حتما خوشگلم باشه تا چشم نامزدم از حدقه دربیاد وحالش گرفته بشه.
گفتم حسین اونو ول کن تواز هر لحاظ از اون سرتر بودی،اون گول ظاهر پسره رو خورد،انقدر تلاش نکن اذیتش کنی یا چشمشو درآری.ولی حسین ول کن نبود یه خشم وکینه تو دلش بود.انقدر گشتیم وبه همه سپردیم تا تو رو معرفی کردن.
تا دیدت گفت همونه که میخوام.بقیشم که خودت میدونی.
آه از نهادم دراومد....۶۷
گفتم الان باید برای این جنایتی که درحقم کردین باید ازتون تشکر کنم.
فکر کردین الان یه زن خوشگل بگیره چشم نامزد قبلیش که به قول شما اصلا مالیم نبوده از حدقه درمیاد،بعدم حسین سر به راه میشه وتمام.
چرا بجای اینکه منو بدبخت کنید نبردینش مشاور،روانشناس ،روانپزشک،کوفت وزهر مار.
حالا اونموقع نبردین،بعدش چی بعدش دیدین دورم حصار کشیده ،حبسم کرده.بازم قدم پیش نزاشتین گفتین درست میشه،خوب میشه،یا مادرت بهم خندید وگفت اشتباه میکنی.
چی خوب میشه،چطور خوب میشه،تب کرده یا سرماخورده بوده که خوب میشه.
مشکل روحی داشت میفهمی یعنی چی ،هم منو عذاب میداد هم خودش عذاب میکشید.اونکه با تو درد دل میکرد چرا تو کمکش نکردی.
بازم خدا رحم کرد بچه دار نشدیم وگرنه اونم مثل دختر تو قبرستومو ترجیح میداد به زندان
باباش.
حسنا مدام میگفت حلالمون کن حلالمون کن.
برگشتم خونه بدون اینکه اصلا سرقبر حسین برم ،بجاش تمام بدبختیام نبش قبر شد.
دوباره از لحاظ روحی بهم ریخته بودم،دوز داروهامو دکتر بالا برد.
دوباره شش ماه طول کشید حالت عادی بشم.
طی این مدت دست به دامان زهرا خانم شدم برام کار پیدا کنه.
گفت بیا یه مغازه بزرگ زدیم سبزی خرد کنی وترشی و...خونگی درست میکنیم ومیفروشیم زنای بد سرپرست وسرپرست خانواده رو جمع کردیم وبهشون کار دادیم.
بیا سرپرستی ومدیریتشون کن.
منم با اون حالم مجبور به کار بودم غرورم اجازه نمیداد از این واون قرض بگیرم.
یواش یواش با شنیدن سرگذشت زنای بد سرپرست وبی سرپرست اونجا فهمیدم اولین وآخرین بدبخت عالم نیستم وهستن کسایی که سختتر هم میگذرونن.
یواش یواش حونه من ومحسنم آماده شد ورفتیم ساکن شدیم،خواهرام بعنوان کادو لوازم خونمو مفید ومختصرتهیه کردن.خوشحال بودم مستقل شده بودم ولی،حق من از زندگی این نبود من باید وضعم بهتر می بود.
کم کم خودم به فکر اجاره یه مغازه افتادم ولی پولی نداشتم،رفتم یه قرض الحسنه وام گرفتم وچند تیکه وسایل خریدم راه وچاه کارو یاد گرفته بودم.
درامدم کم بود ولی مستقل بودنو دوست داشتم.مادرم تمام مدت حتی یک ریال کمکم نکرد.
یه روز زهرا خانم گفت اون کلاهبرداری که حسینو به خاک سیاه نشونده گرفتنش.ولی ریالی نداشته که ازش بگیرن.فقط براش حکم زندان بریدن.
بالاخره اونم باید مجازات میشد.
بعد از پنج سال زحمت کشیدن بالاخره تونستم واممو پس بدم.
یه ماشین دست دوم بخرم،بقیه وسایل زندگیمو بخرم ،تعدا کارگرامو زیاد کنم ونتیجه تلاشای یک تنه ام رو ببینم.
مادرم به دلیل کهولت سن فوت شد ...۶۸
...
عدساب
رامتین
۹

عدساب

۵ آذر ۹۹

خونه رو فروختن وپولا بانکش رو، روهم گذاشتن وتقسیم کردن به منم پول قابل توجهی رسید ولی کاش وقتی بودش با دستای خودش بهم کمک میکرد یه زمانی محتاج خیلی خیلی کمترش بودم.
همون روزایی که خودمو با گوجه گندیده وله شده های، ته سبدایی که مردم برای آبگیری میاوردن سیر میکردم تا پول غذا ندم بتونم وام سرماهمو پس بدم.
پولو زدم به کار و الان که سالها گذشته یه مغازه بزرگ وپرفروش دارم .البته تلاش وپشتکار خودمم دخیله.
اسما هم همون سالا با بچه هاش رفت پیش شوهر سابقش.یه بار رفته بود پیش مامانم وخداحافظی کرده بود،امان از رویی که داشت مثل سنگ پا بود.
بچه های محسن الان بزرگ شدن وبیست وچهار ساعته پیش منن یا تو خونه یا تو مغازه،انقدر که با من هستن با پدر مادرشون وقت نمیگذرونن،البته مریم یه دوقلو دیگه هم دنیا آورد وسرش به اونا گرمه.
چند سال پیش یه خواستگار داشتم که محسن ومریم خیلی اصرار داشتن بله رو بهش بدم ولی به مریم جریان آسیبهای بدنمو گفتم، گفت خوب میری یه جراحی ترمیمی میکنی درست میشه،گفتم روحمم میشه جراحی کرد؟من دیگه از رابطه متنفرم .
کسی که بخواد با من ازدواج کنه یا بخاطر رابطس یا پول ومغازه که طالب نیستم هیچکدومو با کسی به اشتراک بزارم.
زندگی وسرگذشتمو گفتم که از مادرا خواهش کنم از بچه هاشون حمایت کنن،حمایت نه دخالت.
کساییم که میدونن پسر یا دختراشون مشکل روحی یا اخلاقی دارن ،یکیو بدبخت نکنن به امید اینکه ازدواج درستش میکنه یا بدتر ووحشتناکتر از همه بچه دارشدن درستش میکنه.درست نمیشه که نمیشه.باید درمان بشه اونم با کمک متخصص.
پایان
💚درپناه حق💚
دوستان داستان جدید به اسم مروارید در پیج جدید اینستام هست،میتونید از گوگل سرچ کنید
@maryam.poorbiazar1
...
برشتوک
رامتین
۰

برشتوک

۵ آذر ۹۹
تو یکسال گذشته که حسین مرده بود،یه حس عجیبی داشتم،یه حس تنهایی، بی پناهی،شاید چون همیشه حواسش بهم بود، چون محدودم میکرد ،همیشه بهم میگفت بدون من هیچی ،یه حس خلا داشتم.انگار دست وپا نداشتم یه جوری بودم،بیشتر از لحاظ روحی حس آسیب پذیری داشتم.
کسی یا چیزی بهم آسیب نمیزد حتی تهدیدمم نمیکرد ولی تو روح وروانم اینطور حس میکردم .
یه روز که دیگه به تنگ اومده بودم جریانو با محسن درمیون گذاشتم.
گفتم محسن بهم نخندیا،ولی من یه جوریم هر روز که میرم بیرون حس میکنم انگار لباس تنم نیست همه میخوان بهم نگاه کنن وزل بزنن یا بهم تجاوز کنن.نمیدونم چکار کنم تا این حس بد از بین بره‌.
گفت من یه پرس وجو میکنم بهت خبر میدم.
گفتم تو روخدا مشاور منو نفرستی،یه بار رفتم هرگز نمیرم.
یه روز اومد وگفت طبقه پایین بیمارستان کلنیک اعصاب وروان داریم .فردابرو اونجا پیش فلانی وبگو منو محسن فرستاده بامن دوسته وسریع میفرستت پیش دکتر .
ایشون دکتر حاذقیه وبا وجدان ،لازم باشه دارو میده وگرنه باهات حرف میزنه.
فرداش رفتم گوش تاگوش آدمای دردمند نشسته بودن،چون بیمارستانم دولتی بود واقعا شلوغتر از حد معمول بود.با اینکه آشنا داشتم سه ساعت منتظر موندم.
رفتم پیش دکتر تند تند حرف زدم.دکتر گفت چرا انقدر عجله داری آرومتر.
گفتم آخه خیلیا بیرون منتظرن.گفت باشن منم اینجا منتظرشونم حالاحالاها هم هستم.
آروم وشمرده بگو،منم همه چیو گفتم،گفت در درجه اول یه حس سرخوردگی داری چون سالها در بند بودی وسرکوب شدی وبهت تلقین شده هیچی نبودی و نیستی به همراه اضطراب شدید.
باید اول اینا رو درمان کنیم درمان دارویی لازم داری.
بعد کم کم به بقیه زخمهای روحیتم رسیدگی میونیم.
گفتم دکتر شما میدونید چرا شوهرم اینطورشده بود ،گفت یه چیزایی میدونم خیلی چیزا رو هم نمیدونم چون خودش نیست ازش یه چیزایی بپرسم.
خیلی زمینه ها داره،ولی یکیشو بخوام بگم ممکنه خیانت دیده باشه.
برگشتم خونه از اون روز داروهامو شروع کردم،آبی بود بر آتش،دیگه اضطراب ونگرانی نداشتم.
هر چند هنوز خیلی موارد دیگه رو داشتم.
باید دوباره کار پیدا میکردم،ماشین تصادفیمو به بهایی ناچیز فروختم.
خودمم دقیق نمیدونستم باید چکار کنم.به برادرام رو انداختم برام کاری جور کنن،ولی ای کاش ننداخته بودم،نمیدونم بعضیا که میگن برادر پشت آدمه‌ برای خنده و جک میگن یا حقیقتا برادرای حامی هم پیدا میشن.
دلم گرفته بود دلو به دریا زدمو رفتم سر مزار بابام کلی گریه کردم ولی سبک نشده بودم.رفتم از دفتر اونجا آدرس قبر حسینو پیدا کردم.رفتم دیدم یه خانمی کنار قبر نشسته ...۶۵
نمیدونستم کیه فاصله زیاد بود ،جرات نداشتم جلو برم میترسیدم از فامیلای حسین باشه،باخودم فکر کردم ،شایدم از فک وفامیل قبر مجاور باشه،گفتم یکم صبر میکنم به هر حال میره.نشستم رو یه نیمکت یه بند خدایی حلوا خیر میکرد.گرفتم وداشتم حلوا میخوردم که یکی گفت روشنک،یه متر پریدم بالا،برگشتم دیدم حسناست.
چشام از تعجب داشت از حدقه درمیومد.
منتظر بودم الان یه حرف گنده بارم کنه.
ولی اومد جلو وروبوسی کرد.
گفت بالاخره اومدی سر به حسین بزنی؟
گفتم آره چطور مگه،چطور تو میگی بالاخره اومدی.مگه میدونی قبلا اومدم یا نه؟
گفت میدونم نیومدی دیگه.
من اکثر روزا اینجام میفهمم کسی اومده یانه.گفتم جدی یعنی اینقدر حسینو دوس داشتی؟
گفت دوست داشتم ولی دلیل اومدنم دخترمه.دخترمم یکم بعد از حسین خودکشی کرد وقبرش کنار داییشه،میام پیش هردوشون.گفتم حسنا چی میگی،وقتی ما ازدواج کردیم دخترت راهنمایی بود دختر زیبا وباهوشی بود چرا خودکشی کرد جریان عشقی بود؟
گفت آره اونزمان بچه بود،الان جوان شده بود.باباش خیلی بهش گیر میداد اینو بپوش اونو نپوش،اینجا برو اونجا نرو،نذاشت بره دانشگاه ،سر کار که هیچی ،رانندگی نمیزاشت بکنه وخیلی گیرای دیگه،انقدر عرصه رو بهش تنگ کرده بود که آخرش عاصی شد وخودکشی کرد.گفتم خیلی ناراحت شدم حیف بود دختر به این نازنینی.گفتم منم با حسین این محدودیتا رو تجربه کردم.گفت میدونم عزیزم،شوهر منم منو محدود میکرد وای نه زیاد ،ولی دخترمو محدودیتاش عاصی کرده بود.
میدونم چی میگی.با تعجب گفتم میدونی چی میگم؟یعنی میدونستی حسین شکاکه،یعنی مادرت اونروز که براش گفتم کاراشو وبهم خندید میدونست؟
گفت چی بگم والا،یه چیزاییش رو میدونستیم ولی شدت وحدتشو نه.
گفتم چی شد چرا اینطور شد از کی اینطور شکاک بود.گفت والا حسین پسر شاد وخوشحالی بود حراف ومجلس گرم کن.تا رفت سربازی شانس بدش افتاد یه بازداشتگاه اونجا خیلی از زنای فاسد وخائن رو میگرفتن ومیبردن.اوایل تو مرخصیاش برام تعریف میکرد میگفت ازتازه عروس میارن تا پیرزن.آدم چندشش میشه چرا اینا اینکارا رو میکنن.
کم کم رفت توخودش،بعضی وقتا یه حرفایی میزد که ازش تعجب میکردم. میگفت باید مردا یه اثر ونشونه رو بدن زنشون بزارن تا کسی نتونه به شوهرش خیانت کنه.بعد از سربازی یکم بهتر شده بود، دوماه بعدش من ازدواج کردم وگیر شوهر هیز وهوسرانم افتادم.
چند بار سرقضیه ی هرز رفتنای شوهرم باهاش دست به یقه شد.میگفت مردی که ازدواج کنه وهرز بره مرد نیست ،غیرت نداره و...
یه سال بعدش حسین نامزدکرد...۶۶
...
شیرمال
رامتین
۰

شیرمال

۵ آذر ۹۹
بعد از دوهفته محسن یه خبر جدید آورد که حسین سکته کرده وحالش خیلی بده وبیمارستانه.کل خانوادشونم قشون کشی کردن دم خونه مامان جون به جیغ وداد ،که دخترشما باعث شده سکته کنه.
گفتم خدایا رحم کن گل بود وبه سبزه نیز آراسته شد.گفت خاله نترس ،اصلا ربطی به تو نداره.حاجی شریکش گفته ،مسئله مالی بوده،همشم زیر سر این شریک جوانی بوده که تازه پیدا کرده واین مغازه جدیدو زده،طرفم از اون جاعلای امضای قهار بوده گرفته،طوریکهدحتی حسنی که خیلی ادعای آدم شناسی و.‌..داشته گول میخوره ویه روز دسته چک حسینو برمیداره وبا جعل امضا حساب حسینو که خالی میکنه هیچ،کلی هم چک میکشه واجناس گرون میخره کسبه هم به اعتماد حسین که چکش برگشت نمیخوره بهش میدن طرفم همه چیو وتمام ساعتای گرونقیمتو برمیداره ومیره.میگن انگار مغازه رو جارو کرده حتی از صندوق حساب وصندلی حسابدارم نگذشته همه رو برده.
حسینم که میره مغازه ومیبینه پاک پاکه همونجا سکته میکنه.باشنیدن این حرفا وخبر سکته حسین نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت.ولی جدای از اخلاق وحرکاتی که با من داشت این حق حسین نبود که از لحاظ مالی این ضربه رو بخوره چون خودش برای ریال ریالش دوندگی کرده بود .به هر حال ارثی فشار خونشون از جوانی بالا بود واین فشارم کارخودشو کرده بود.محسن گفت خاله هنوز معلوم نیست چی پیش میاد بهتره بازم تحگل کنی تا ببینم چی پیش میاد.
گفتم خاله من اینجا راحتم ،شما اگر مشکلی نداشته باشید خیلیم بهم خوش میگذره وبا این دوتا بچه شیرینت سرگرمم.مریم گفت ماهم راضی وراحتیم کارای منم سبکترشده چون از بچه ها مراقبت میکنی.با تمام اذیتایی که شده بودم برای حسین دعا کردم که زنده بمونه وخدا سر عقل بیارش وکاری به کار من نداشته باشه.ولی خواست خدا نبود وبعد ازدوهفته بستری بودن عمر کوتاهش که خیلی کمتر از چهل سالگی بود به سر اومد.
همیشه میگفت من چهل رو نمیبینم وهمونم شد.طلبکاراش کل اموال وحتی جهیزیه منو از طریق دادگاه گرفتن.محسن گفت با وکیل حرف زده ومیتونم برم جهاز و مهریمو از ارثش بخوام،ولی من نخواستم گفتم بزار ببرن من حوصله دادگاه ودادگاه کشی ندارم.فقط کاش شناسناممو بهم بدن همین.حتی لباسامم نمیخوام.
هر چی تو اون خونس منو یاد اون وحرکاتش میندازه.دیگه از خانواده حسین بعد از مرگش خبری نشد،منم یه شناسنامه المثنی گرفتم که نخوام برم باهاشون چشم تو چشم بشم.فقط یه روز ماشینمو که سالها گوشه اون حیاط خاک خورده بود رو حاجی شریک حسین برده بودم دم خونه مامانم چون سندش به نامم بود جلب نشده بود...۶۳
محسن گفت خاله الان که دیگه حسین نیست .اجازه میدی به مامانم وبقیه خاله ها بگم پیش مایی خیلی بی تابی میکنن ونگرانتن،گفتم آره بگو.یه روز خواهرام اومدن دیدنم خیلی دلتنگم بودن حسابی همو بغل کردیم.اونام دلشون از مامانم پر بود میگفتن ماها رو هم خیلی عجولانه واز سر باز کنی شوهر داد هر وقتم اومدیم درد دل کنیم براش، میگفت هیچی نگین همه زندگیا یه مشکلی داره فقط شماها نیستین.به خیال خودش اگر به حرفمون گوش بده لوس میشیم،شایدم بخوایم برگردیم خونش ومزاحم آسایشش بشیم.
تا شب حرف زدیم ودرد دل کردیم.
مامانم با اینکه فهمیده بود من خونه محسنم به خودش زحمت نداد حالموبپرسه.شاید نگران بود برم سربارش بشم.آخه شعارش این بود دختری که شوهر کرد ورفت دیگه رفته نباید برگرده.احتمالا خیلیا تعجب میکنن ولی واقعا مامانم یه همچین روحیه واخلاقی داشت.محسن یه زمین کوچیک داشت ۱۳۰ متری میخواست بسازه ،اگر وامم میگرفت ، بازم به ساخت کامل نمی رسید.گفتم بیا با من شریک شو ،منم یک طبقه داشته باشم زندگی کنم ودر به در نباشم،تمام طلاهامو فروختم وپول قابل توجهی شد،اینجا از ته دل برای حسین فاتحه خوندم که برام اینهمه طلاهای سنگین خریده بود،محسن شروع کرد به ساختن خونه.باید دنبال کار میگشتم دیگه دلم نمیخواست دستم تو سفره محسن باشه.در دیزی بازه حیا گربه چه اندازه.
کلی فکر کردیم چه کاری خوبه،آخرش شدم راننده سرویس دخترا،ماشینمو از خونه مامانم آوردمو روبه راهش کردیم وشروع کردم به کار یکسری دبیرستانی میبردم یکسری بچه های دبستانی،سخت بود زمانبندیش ولی چاره نبود.اوایل خجالت میکشیدم میگفتم یه آشنا نبینه بگه، دختر حاجی فلانی، صراف معروف سرویس مدرسه است.بعد به خودم گفتم کار آبرومند خجالت نداره،هر کس بخواد چیزی بگه میگم بیا یه هفته نونمو بده ببینم میدی یا فقط حرف مفت میزنی.
کم کم با کارم کنار اومدم هر چند چون همیشه ناز پرورده بودمو ،بخور وبخواب خیلی سختم بود،کمرم درد میگرفت،پام درد میگرفت و...ولی خوبیش این بود دستم تو جیب خودم بود.
تا اینکه یه روز از بس عجله داشتم یه تصادف بد کردم وماشین داغون شد،خوشبختانه بچه ها باهام نبودن وکسی آسیب ندید،بجز خودم که اونم چند خراش بود.پولی برای تعمیر ماشین نداشتم،سرویسم ازم گرفتن ودادن به یه راننده جدید.کلا ماشین خوابید.
مادرم با اینکه حساب بانکیش پر وپیمان بود خم به ابرو نیاورد ویه تعارفم نکرد حتی درحد قرض.دلم تنگ بود برا پدرم ،حتی حسین.دلم میخواست برم سرخاکش.نمیدونستم برم یانه.۶۴
شما چی فکر میکنید؟بره یا نه؟
#داستان_روشنک🌝
#داستان_واقعی
...
کوکوسیب زمینی
رامتین
۹

کوکوسیب زمینی

۳ آذر ۹۹
انقدر فکر کردم کی میتونه کمکم کنه آخرش به این نتیجه رسیدم برم پیش خواهر زادم محسن، پرستار یه بیمارستان بود، یه پسر مومن وبا خدا ،دهنشم خیلی محکم بود وقطعا قسمش میدادم به هیچکس نمیگفت.فقط مطمئن نبودم هنوزم تو همون بیمارستان هست یانه.
داشتم از دل درد میمردم باد سرد وشلوار خیس که یخ کرده بود زجر آور بود.
چشمم به بند رخت یکی از پشت بوما افتاد،یه شلوار گل گلی رو بند بود.برش داشتمو همونجا شلوارمو عوض کردم خیلی تنگ بود برام.یه چادر نماز قهوه ای هم بود برا من خیلی کوتاه بود تا زیر زانوم میومد ولی کاچی بعض هیچی بود،یه پیراهن مردانه هم مچاله کردم زیر بغلم که سوار تاکسی شدم بزارم زیرم صندلیش کثیف نشه.یه نگاه از لبه پشت بوم به کوچه انداختم ماشین حسین نبود ،درد داشتم نمیتونستم تا شب صبر کنم ،رفتم در پشت بوما رو یکی یکی امتحان کردم از شانس خوبم یکیشون باز بود،با بسم الله ،بسم الله از پله ها آروم آروم رفتم پایین ،قلبم تند تند میزد.صدای تلویزیون وجیغ وداد بچه ها از خونه هامیومد،خداروشکر کسی منو ندید،دوان دوان خودمو رسوندم به در وپا به فرار گذاشتم.تو کوچه چند نفر بر گشتن نگام کردن،آخه خیلی عجیب بودم یه شلوار گل درشت چسبان با یه چادر زیر زانو.
رسیدم سر کوچه ایندفعه دیگه صبر نکردم ماشین برام وایسه،پریدم رو کاپوت یه تاکسی وگفتم آقا هر چقدر بگی پول میدم منو برسون فلان بیمارستان حالم اصلا خوش نیست.پیراهن مردونه ای که برداشته بودمو گذاشتم زیرم وراه افتاد.
مدام از شیشه عقب پشت سرمو نگاه میکردم که کسی نیاد دنبالم.مسیر خیلی طولانی بود،رسیدیم گفتم آقا من پول ندارم بیا این انگشتر مال تو یه انگشتر ظریف داشتم مال انگشت کوچیکم بود،گفت نه نمیخواد برو گفتم نه بگیر.گفت باقیشو برات میندازم صندوق صدقات گفتم هر طور راحتی ورفتم پایین،پیراهنه رو انداختم تو سطل جلو بیمارستان،از نگهبانی پرسیدم فلانی پرستارکدوم بخشه،گفت ایشون سر پرستاره،همین پیش پای شما رفت بالا،تو دلم گفتم خدایا شکرت ممکن بود امروز سرکار نباشهخدایا ممنون بهم لطف بزرگی کردی،ازنگهبانی خواستم بهش خبر بدن بیاد پایین گفتم بگید من خوله روشنکشم.
با بخشش تماس گرفتن وبا سرعت اومد پایین،انگار جن دیده از تعجب چشاش از حدقه بیرون زده بود،گفت روشنک خودتی.گفتم آره ،محسن حالم خوش نیست به دادم برس، به تو پناه آوردم فکر کنم حامله بودمو بچه از بین رفته یا داره میره.سریع کارا رو هماهنگ کرد ویه ماما وبعدم پزشک معاینه کردن وسونو و...وگفتن خوشبختانه بچه دفع شده ونیاز به کورتاژ نیست...۵۹
یه نفس راحتی کشیدم.که کار به جاهای باریک نکشیده.محسن مرخصی گرفت ومنو برد خونه خودش،زن گرفته بود ودوتا بچه پشت سرهم داشت.من فقط شنیده بودم زن گرفته وگرنه نه عقد ونه عروسیش نرفتم،عقد وعروسی خیلی از خواهر زاده ها وبرادر زاده هامو نرفته بودم.آخه من تو یه کره دیگه زندگی میکردم وحبس بودم.
رسیدیم خونش زنش خیلی خونگرم ومهربون برخورد کرد،ازم پذیرایز کردن وبهم رختخواب دادن برای استراحت.
محسن اومدم کنار رختخوابم نشست.
گفتم محسن تو رو خدا به کسی نگی من اینجام نه به مامانت اینا نه به مامانم به هیچ کس.اگر حسین پیدام کنه مرگم حتمیه.گفت خاله خیالت راحت نه من نه مریم به هیچکس حرفی نمیزنیم.
میدونیم شوهرت مشکل داره.
گفتم از کجا؟گفت خاله مثل کبک سرتو کردی زیر برف دمت بیرونه ها،از کجا نداره،از همون روزا اول معلوم بود مشکل داره،بعدم که یکدفعه از تمام مجالس ومهمونیا غیب شدی.ما خیلی سراغتو میگرفتیم مامان بزرگ میگفت خداروشکر خوشه وزندگیش خیلی روبه راهه.
باور کن مامانم وخاله اینا بارها میخواستن بیان خونتون یا باهات تماس بگیرن ولی مامان بزرگ نمیزاشت،میگفت احوالپرسی نمیخواد من میگم خیلی عالیه،خونشونم لازم نیست برید ،هی برید وبیایدد وخوبی وبدی وچطوری .که چی بشه،بزارید نوگیشو بکنه،شوهرش یکم متعصبه،بچه بیاره خوب میشه.از همه لحاظ زندگیشون عالیه وعاشق هم هستن.ولشون کنید.
محسن گفت من یه بار از جلو مغازه شوهرت رد شدم احوالتو پرسیدم چنان بد برخورد کرد که نگو،کم مونده بود باهام دست به یقه بشه،به مامان جون گفتم ،گفت ول کنید ،چکار دارید هی میرید چوب میکنید تو لونه زنبور،حسینو به حال خودش بزارید.گفت ماهم دیدیم انگار راهی برای نفوذ تو دژ محکم شوهرتون نیست،مامان جونم که مدام حمایتش میکنه،شمام که انگار از وضعت راضی هستی کنار کشیدیم.
گفتم پس همش زیر سر مامانه .
من نه حالم خوب بود نه راضی بودم .خیلیم دلتنگتون میشدم ولی فکر میکردم خودتونم نمیخواهید منو ببینید.
بی خیال هر چی بود تموم شد.
محسن گفت خاله داروهات خواب آوره استراحت کن وخیالتم راحته راحت جات امنه.تشکر کردم وخوابیدم یکی از بهترین خوابهای عمرم تو این شش هفت سال .۶۰
...