مامانم هیچوقت لباس عروس نپوشیده بود
حتی روز عروسیش
یعنی عمه کوچیکهم نذاشته بود که بپوشه
گفته بود ما مادرمون مریضه
جا واسه این تشریفات نداریم
و با همین بهونه ی الکی
یه عمر حسرت رخت سفید عروس پوشیدنُ
گذاشته بود به دل مادر تازه عروس من..
بعضی وقتا با خنده تعریف می کرد
که چقدر دلش میخواسته روز عروسیش
موهاشو شینیون کنه و تاج عروس بذاره
یه وقتایی که به شوخی می گفتم:
مامان بذار از نو برای تو و بابا یه عروسی مفصل بگیریم
می خندید و می گفت: دیگه خیلی دیره
توی زندگی هر آدمی یه حسرتای کوچیکی هستن که هیچوقت از یاد نمیرن
می گفت: درسته الان دیگه اون جوون ۱۸ ساله نیستم
که واسه یه لباس سفید اونقدر ذوق و شوق داشته باشم
و برام مهم باشه..
اما بعد این همه سال بار حسرت اون یه روز رو دوش دلمه هنوز
میگفت:
بعضی حسرتا شاید خیلی کوچیک و سطحی به نظر بیان
اما اندازه ی یه اقیانوس عمیقن غرق می کنن آدمو!
راستشو بخوای این روزا
بیشتر فکر می کنم به مامان و حسرتاش
به خودم
به تو
به حسرتای کوچیکی که تا ابد به دلم میمونن
به حسرتای کوچیکی که خیلی بزرگن
مثل تو. . .
...