fatemeh.1384
fatemeh.1384

دستور پختی یافت نشد

کتلت پفکی
fatemeh.1384
۶۸

کتلت پفکی

۱۸ شهریور ۰۲
عزیزِ خوب من! تو هرگز دیر مکن! حوادث اما اگر دیر کردند، چاره‌ای نیست... صبور باش!
یارا ... نمی‌شود عمری نشست و حسرت خورد که: «ای کاش این واقعه زودتر اتفاق افتاده بود، و آن حادثه، قدری پیش از آن، و آن یار كه می‌طلبیدم، زودتر به دیدارم می‌آمد و این مال، که حال به من تعلق گرفته است، پارسال می‌گرفت.»
نمی‌شود یارا ... اینها که حسرت خوردنی‌ست ابلهانه و باطل، حق آدمیان کم‌عقل است. باید دوید، رسید، حادثه‌ای دیر را در آغوش کشید و گفت:
دیر آمدی ای نگار سرمست،
زودت ندهیم دامن از دست.


#نادر_ابراهیمی
...
کیک دارچین
fatemeh.1384
۹۴

کیک دارچین

۲۶ مرداد ۰۲
چشمانی که به تاریکی عادت کنند از نور وحشت می کنند،  از آفتاب می گریزند؛ تو اما مگریز، تو اما چشمانت را به تاریکی عادت نده، تو نگذار سیاهی هم پیراهنت باشد هم بخت و اقبالت.
تو خورشیدی پس آفتاب بودن را بیازمای..‎.☀️🌱

#چالش_نور_آفتاب
کیک بدون شیر و بیکینگ پودر درست شده.
...
حلوای نذری
fatemeh.1384
۲۴

حلوای نذری

۶ مرداد ۰۲
آدم‌ها.. آدم‌های عجیب؛ آدم‌های سر به‌هوای مغضوب بشر که یک یکمان هرروز بارها قضاوت می‌شویم؛ مظلوم مناظره‌‌ها و جنگ‌جوی غالب نزاع زندگی، آویختگان به دارِ زبان انسان‌ها؛ و عجیب‌تر آن که هم‌چنان زنده... هم‌چنان زنده و امیدوار.
...
پیراشکی گوشت
fatemeh.1384
۵۱

پیراشکی گوشت

۲۰ تیر ۰۲
از دل و دیده ، گرامی تر هم
آیا هست ؟!
- دست
آری ، ز دل و دیده گرامی تر
دست !
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .
هر چه حاصل كنی از دنیا ،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،
دست دارد همه را زیر نگین !
سلطنت را كه شنیده ست چنین ؟!
شرف دست همین بس كه نوشتن با اوست !
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .
در فروبسته ترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،
دست كه هست !
بیستون را یاد آر ،
دست هایت را بسپار به كار ،
كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !
وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،
دست هایی كه به هم پیوسته است !
به یقین ، هر كه به هر جای ، در آید از پای
دست هایش بسته است !
دست در دست كسی ،
یعنی : پیوند دو جان !
دست در دست كسی
یعنی : پیمان دو عشق !
دست در دست كسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها كه بیان می كند از دوست به دوست ؛
لحظه ای چند كه از دست طبیب ،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !
لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !
دست ، گنجینه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،
خواه در یاری نابینایی ،
خواه در ساختن فردایی !
آنچه آتش به دلم می زند ، اینك ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار این درد و دریغ است كه ما
تیرهامان به هدف نیك رسیده است ، ولی
دست هامان ، نرسیده است به هم !

#فریدون_مشیری
...
خمیر پیراشکی فوری
fatemeh.1384
۳۴
همه‌کاره و همه‌چیزدان نباشید. آنچه زندگی را غنی می‌سازد چیزهایی نیستند که به آن اضافه می‌کنید، بلکه چیزهایی هستند که از آن حذف می‌کنید. آنچه زمانه‌ی ما را تهدید می‌کند انفجار اطلاعات نیست، بلکه انفجار انواع نظرات مختلف است. آزادی واقعی یعنی این‌ که، مجبور نباشید در مورد همه‌چیز و همه‌کس نظری داشته باشید، نگران این نباشید که بی‌نظر بودن نشانه‌ی ضعف شماست، برعکس این نشانه هوش و بلوغ شماست.

• هنر خوب زندگی کردن | رولف دوبلی
...
کیک گردو کاراملی
fatemeh.1384
۳۹
آدمیزاد فکر می کند که دیگر تمام شد. این پرتگاه ارتفاع کافی برای مُردن دارد، آن تیغ آنقدر تیز هست که تنش را از خون خالی خواهد کرد، این پنجه ها خیلی زور دارند بعید است از فشار زیاد کم بیاورند،  این طناب آنقدر محکم بسته شده که کارش را تمام کند. تمام نمی شود. زندگی پر از این اشیاء و وسیله هاست. انگار بعد از مُردن با هر کدام، زیر پایت یک در باز می شود که به سرزمین جدیدی وارد می شوی. مثل یک خواب بی پایان گمان می کنی که یک جایی یک نفر صدایت می زند، یک جایی مغزت به بدنت دستور بیدار شدن می دهد، از کابوس برمی خیزی و آرام می گیری. اما اینها فکر های خوشی هستند که آرزو می کنی راست باشند. یک لحظه بعد، به تمام وسایل کشنده پشت سرت نگاه می کنی و کوچک بودن شان به خنده وادارت می کند. آدمیزاد با انتخاب هایش، به کشتن خودش بیشتر از هر موجود دیگری در جهان کمک می کند، حتی اگر ظاهرا روی مبل خانه اش در حال تماشای تلویزیون باشد.

حدیث احمدی
...
کوکی جو رژیمی
fatemeh.1384
۳۹

کوکی جو رژیمی

۴ تیر ۰۲
با دستور لی لی عزیزم❤🍓

سینه هر کس را می شکافم به اتاقی گرد و غبار گرفته میرسم، که خیلی وقت است تمیز نشده است. صاحب اتاق رفته است پی کارش. کلید را داده به سرایداری پیر و گوشزد کرده که حتما به گلدان ها آب بدهد، ملافه روی مبل ها را بتکاند، روی قاب عکس ها دستمال بکشد و گاهی پنجره ها را باز بگذارد تا هوا داخل اتاق ها جریان یابد. اما سرایدار خیلی وقت است که آلزایمر گرفته. برخی از صاحبخانه ها هم بدون سفارش چمدانشان را می بندند و بی خداحافظی می روند. عجله دارند. می گویند صاحبخانه رفته است خارج از کشور و قرار نیست حالا حالا ها بیاید. مثل دروغی که در کودکی بعد از نبودن ابدی یک نفر برایمان بازگو می کردند؛ فلانی رفته است جایی که دست هیچ احدالناسی به اون نمی رسد، فلانی رفته است به آسمان ها، فلانی کارش زیاد است نمی تواند پیشمان برگردد. بعد ردیف سوالاتی که در ذهنمان برایش هیچ جوابی نمی یابیم؛ فلانی رفته است جایی که هیچکس نمی تواند پیدایش کند؟ رفته است آنجا چکار کند؟ اینجا مگر چخبر بود؟ نمی توانست اینقدر زیاد دور نشود؟ در آسمان ها چخبر است؟ لابلای کدام یک از ابر ها خوابیده است؟ از کدام ستاره به من چشمک می زند؟ اتاق خاک گرفته بوی نم می گیرد. دیگر صاحبخانه بر نمی گردد. سوال ها سر جایشان باقی می مانند، این بار به شکلی بلوغ یافته تر، آیا صاحبخانه دلش آنجا خوش است؟ کجای کار ایراد داشت که زندگی در اینجا را ترجیح نداد؟  شاید یک روزی یک خانواده جدید، یک کودک، یک بی خانمان دوره گرد، یک طوفان، یک بولدوزر بیاید و ساختمانش را از پایه تغییر دهد، اما جای عکس ها تا ابد روی دیوار باقی خواهد ماند.

حدیث احمدی
...
تاتلی بابا
fatemeh.1384
۴۴

تاتلی بابا

۲۷ خرداد ۰۲
شیرینی شربتی
با دستور خوب سلوی جان🤍

پروردگارا!
همان‌طور که می‌دانید اتاق کار من طبقه‌ی یازدهم یک ساختمان سفید است. با دو تا پنجره‌ی مشرف به خیابان که از دو پرس چلوکباب سلطانی هم بیشتر دوست‌شان دارم. گاهی وقت‌ها به سیاق فیلم‌های هالیوودی، کنار پنجره می‌ایستم و همین‌طور که با قهوه‌ام لاس می‌زنم، پائین را تماشا می‌کنم. من فتیش نگاه کردن به مردم و ماشین‌ها از ارتفاع چهل متری دارم. چون من فقط می‌توانم آن‌ها را ببینم. اما آن‌ها فقط جلوی‌شان را باید نگاه کنند تا زیر اتوبوس نروند یا نکوبند به تیر برق و درخت و این‌ها. درست مثل شما که ما را می‌توانید ببینید ولی ما نمی‌توانیم شما را ببینیم.
پروردگارا!
همان‌طور که یادتان است، امروز صبح ساعت هفت یک صدای بلند از خیابان آمد. درست انگار یک فیل خورده باشد زمین. پریدم پشت پنجره. یک ماشین فزرتی آبی‌رنگ پیچیده بود جلوی یک کامیون پر از بتن. راننده کامیون‌ هم بابت این‌که پایش را نگذارد روی ماشین فزرتی، فرمان را تا فیهاخالدون پیچانده بود و نهایتا هم چپ کرد. لابد موقع این اتفاق شما را هم صدا کرده. کامیون درست مثل یک نهنگِ به ساحل نشسته، به پهلو خوابید روی زمین. من تا حالا از این زاویه و از ارتفاع چهل متری حادثه‌ی این شکلی ندیده بودم.  همین زاویه‌ای که شما ما را هر روز می‌بینید.
پروردگارا!
یادتان هست که راننده، حبس شده بود توی ماشین. لابد کله‌اش با تمام زوایای در و دیوار کامیون روبوسی کرده بود. شاید هم بیهوش شده از ترس. شاید دنده‌ی ماشین رفته بود توی پانکراسش. شما بهتر می‌دانید. چند نفر خواستند از ماشین بکشندش بیرون که زورشان نرسید. اگر دست من به اندازه‌ی کافی دراز بود حتما می‌توانستم بکشمش بیرون. اما حیف که دست من کوتاه است. چند دقیقه‌ی بعد راننده خودش را از پنجره کشید بیرون و خیال من و شما و آدم‌های توی خیابان را آسوده کرد.
پروردگارا!
با خودم فکر کردم دیدن دنیا از جایی که شما هستید، اصلا لذت‌بخش نیست. مخصوصا اگر نخواهید کاری بکنید. الان هم کلا در شرایط و وضعیتی هستیم که انگار کلا نمی‌خواهید کاری کنید و نشسته‌اید به تماشا. من با دیدن همین یک حادثه‌ی فکسنی، از در ارتفاع بودن معذب شدم و حالا ترجیح می‌دهم محل کارم ته زیرزمینِ بدون پنجره‌ی واحد بایگانی یک اداره باشد تا در ارتفاع چهل متری. لااقل روحم از ندانستن به آرامش می‌رسد. بمیرم برای دل ارحم‌الراحمین شما که هر روز این همه حادثه می‌بینید و هیچ کاری هم نمی‌کنید.  سخت است، نه؟
fahimattar
...
نان صبحانه
fatemeh.1384
۵۹

نان صبحانه

۱۳ خرداد ۰۲
ساده نیست اما می توانی حساب کنی که تا امروز چند ساعت زندگی کرده ای. روزهایی که هیچ کدام شبیه هم نیستند. یک روز صدای باران می آید و یک روز باد زوزه می کشید، یک شب آرام است و حتی ز برگی هم نمی آید صدا و شب بعد، فانوس های رنگی وجرقه های آتش تمام آسمان را نقاشی می کنند. همه ساعت ها هم  شبیه هم نیستند، آفتابی است یک لحظه و ساعتی بعد ابر است و مه و بغض... بغض سبکت می کند تا خاطره آفتاب از پا نیندازدت. اصلا چرا باید شبیه هم باشند؟ ... هر لحظه هزار اتفاق می افتد و بال زدن یک پروانه می تواند باعث طوفان شود. اما عجیب است که این ماییم که تغییرنکرده ایم  و قصد تغییر هم نداریم... در تاریکی اتاق های بیهوده مان، نه ساعتی داریم و نه تقویم و نه پنجره ای که به ما بفهماند همه چیز در گذر است.

پنجره ها را _اگر ببینیمشان_ می بندیم تا بوی بهاری که دارد از کوچه رد می شود به یادمان نیاورد که همه چیز یک روز تمام می شود و ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار. ذهنمان پر شده از بوی ناخوش نفتالین و نم و خانه بی هوا، پرده های اتاق را نمی کشیم که مبادا چشممان توی چشم پرنده های در حال کوچ بیفتد، با گربه کوچکی که تازه بچه دار شده، قسمتی از غذایمان را تقسیم نمی کنیم که مبادا صدای ریز و تیز بچه هایش یادمان بیندازد بهار هم گذشت. همان حرف ها ، همان نگاه ها ،همان بهانه گیری ها، همان ها، همان قصه های بی مزه، همان قرص های قبل از خواب، همان خواب های نیمه کاره، همان چشم های منتظر، همان ساعت های بی عقربه، همان تلفن های بی زنگ، همان حیاط های بی گلدان، بی درخت، بی پرنده..

گلایه می کنیم که روزهامان شبیه هم شده اند، که هیچ اتفاقی نمی افتد که قدیم ها روزهایمان زیباتر بوده و حالا نیست، و نمی دانیم روزها و ساعت ها و دقیقه ها شبیه هم نیستند، این تویی که تکراری شده ای. امروز روز قشنگی است، صدای باد می آید و پرنده ها دوباره عاشق پریدن شده اند و گربه های رنگ رنگی بچه های کوچکشان را توی انباری خانه مادر بزرگ  قایم می کنند  و حتی کلاغ ها هم عاشقانه قار قار می کنند. دل بده ... نفس بکش ... عاشق شو ... پلک که به هم بزنی بهار سال بعد از راه رسیده.

#نیلوفر_لاری_پور
...
اکبر جوجه رستورانی
fatemeh.1384
۶۵

اکبر جوجه رستورانی

۱۵ اردیبهشت ۰۲
ماجرای عبرت آموزِ "منطق ماشین دودی‏"
از زبان استاد مطهری

یکی از دوستان ما که مرد نکته‏ سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت، اسمش را گذاشته بود منطق ماشین دودی. می‏ گفتیم منطق ماشین‏ دودی چیست؟ می‏گفت من یک درسی را از قدیم آموخته‏ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می‏ شناسم.

 وقتی بچه بودم منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن زمان قطار راه‏آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران- شاه‏ عبدالعظیم بود. من می‏دیدم که قطار وقتی در ایستگاه ایستاده بچه‏ ها دورش جمع می‏شوند و آن را تماشا می‏ کنند و به زبان حال می ‏گویند ببین چه موجود عجیبی است! معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند.

تا قطار ایستاده بود با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به آن نگاه می‏ کردند. کم ‏کم ساعت حرکت قطار می ‏رسید و قطار راه می ‏افتاد. همین‏که راه می ‏افتاد بچه ‏ها می ‏دویدند، سنگ برمی‏داشتند و قطار را مورد حمله قرار می‏دادند. من تعجب می‏کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی‏زنند، و اگر باید برایش اعجاب قائل بود اعجابِ بیشتر در وقتی است که حرکت می‏کند.
 این معمّا برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هرکسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است مورد احترام است. تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است، اما همین‏که به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسی کمکش نمی‏کند بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می‏شود.

این نشانه یک جامعه مرده است، ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلّم هستند نه ساکت، متحرّکند نه ساکن، باخبرترند نه بی‏خبرتر.
...