فاطمه مامان زینب
فاطمه مامان زینب

دستور پختی یافت نشد

ماست تیلیکه

ماست تیلیکه

۱۶ ساعت پیش
قسمت۳۳
حنا

توی آشپزخونه بودیم که صدای سلام سیاوش اومد
همه مشغول شستن و خشک کردن لیوان ها و ظروف کریستال بودیم
ثریا جون و ماه منیرم از هر دری حرف میزدن و من فقط شنونده بودم.
دوست داشتم ببینم سیاوش چه تیپی میزنه!بالاخره امشب باید با همسر احتمالی آینده اشون ملاقات کنه!با گذشتن این جمله از ذهنم حس ناخوشایندی بهم دست داد
به ساعت دیواری آشپزخونه نگاه کردم 4:45 رو نشون میداد
صدای پایی امدتوجهی نکردم و با خودم گفتم حتماََ یکی از مستخدماست
سرمو انداختم پایین و لیوانای پایه بلند خیس مقابلم روخشک کردم که با جملات تحسین برانگیز ثریا جون و ماه منیر نگاهم رواز لیوان تو دستم گرفتم به جایی که اونها نگاه می کردن نگاه کردم
دستم که لیوان توش قرار گرفته بود تو هوا خشک شد!نفسم تو سینه ام حبس شدچشمام از نوک پا تا سرش در رفت و آمد بود
جذابیّتش واقعاََ نفس گیر بود
گرمم شده بوددسته ی شالم که محکم دور گردنم بود یکم آزاد کردم
یه دفعه چم شدبود؟!گیج و منگ دوباره به سیاوش نگاه کردم
با لبخند جواب تحسین و تمجید های ماه منیر و ثریا جون رو داد
سرش که به طرفم چرخید خودمو جمع و جور کردم و نفسمو آروم آروم بیرون دادم چند ثانیه تو چشماش خیره شدم و بعد دوباره به کارم مشغول شدم
نمی خواستم تحسین رو تو صورتم ببینه!هنوزم گرمم بودانگار روی گونه هام کیسه ی آب داغ گذاشته بودن
اینبار ماه منیر دست به کار شد و رفت اسفند دود کنه
البته برای هر چهارتامون!!سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهشو به خوبی حس می کردم‌اما جرأت نکردم سرمو بلند کنم چون شک نداشتم دوباره گرمم میشه!

✅راوی داستان «سیاوش»

از اتاق اومدم بیرون با بی قراری از پله ها سرازیر شدم دل تو دلم نبود
نمی دونستم ماه منیر و حنااومدن یا نه!رفتارم درست مثل بچه ای بود که توی جمع غریبه دنبال نگاه یه آشنا می گشت تا خیالش راحت بشه!!
رفتم تو پذیرایی کسی نبودصدای صحبت مامان با ماه منیر از تو آشپزخونه اومد
کور سوی امید توی دلم روشن تر شدامیدوارتر قدم برداشتم و تو چهارچوب آشپزخونه ایستادم
اوّل متوجهم نشدن چند ثانیه بعد مامان دیدم چشماش برقی زدیه برق آشنا...
برقی که همیشه وقتی بابا رو با لباس نظامی میدید تو چشمهاش دو دو می زد
هنوزم لباس فرم بابا رو نگه داشته بود
با تعریف و تمجید ماه منیر و مامان مرور کردن خاطراتم روکنار گذاشتم و با لبخند جوابشونو دادم
سراسر آشپزخونه رو از نظر گذروندم نفسمو با لبخند نیم بندی بیرون دادم امده بود!
بی قراری و آشفتگی جای خودشو به آرامش دادبا خودم گفتم درسته نمی خوام عاشقش باشم ولی مطمئناََ می تونم به عنوان یه دوست روش حساب کنم
وقتی بهش نگاه کردم چند لحظه بهم نگاه کرد و بعد مشغول خشک کردن لیوانای مقابلش شد
با دقت بهش نگاه کردم
لباسی پوشیده بود که در عین پوشیدگی زیبا هم بودبا حجاب چهره اش معصوم تر شده بودروی صورتش اثری از آرایش نبود هر چی بود زیبایی طبیعی خودش بوداز سادگی و آراستگیش لبخند روی لبانم نقش بست‌همینجور بهش زل زده بودم ولی اون اصلاََ سرشم بلند نکرد
با بوی اسفندی که به مشامم رسید نگاهم ازش گرفتم ماه منیر با اسفند اومد تو آشپزخونه
خنده ام گرفته بود که شبنم گفت:
ماه منیر اوّل دور سر خودت و ثریا جون بچرخون شما دوتا واجب ترین بلکه امشب بختتون باز بشه..
با این حرفش هر کی تو آشپزخونه بود از جمله خودم خندید
کم کم مهمونا از راه رسیدن‌من و مامان توی پذیرایی مشغول خوش آمدگویی بودیم هر دختری که می امد نفسم تو سینه حبس میشد و بعد با اطمینان از اینکه اون دختر نیست آزاد می شد
تا 5:30 سرگرم احوال پرسی و خوش و بش با فامیل هامون بودم ولی اون دختر هنوز نیومده بود
کلافه از این انتظار کشنده با یه عذر خواهی از جمع فاصله گرفتم
به هوای آزاد احتیاج داشتم می خواستم برم پشت باغ و نزدیکترین راه آشپزخونه بود
وارد آشپزخونه شدم ولی حنا نبود!متعجب شدم پس کجا رفته؟!تو سالنم که نبود!وقتی به نتیجه ای نرسیدم به طرف در رفتم تا وارد باغ بشم

✅راوی داستان حنا

از وقتی که مهمونا تک و توک رسیدن سیاوش و ثریا جون برای استقبال رفتن تو پذیرایی ولی من تو آشپزخونه موندم و داشتم کمک می کردم
طرفای 5:30 بود که با احساس لرزش روی پام متوجه شدم گوشیم داره زنگ می خوره از کار دست کشیدم و گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم به شماره تماس گیرنده نگاه کردم فرزاد بود
یکم دست و پامو گم کردم چشم چرخوندم تا ماه منیرو پیدا کنم نبود!نفس راحتی کشیدم و از در پشتی وارد باغ شدم جلوی پله ها ایستادم و دکمه ی برقراری تماسو زدم...

✅راوی داستان «سیاوش))

وارد باغ شدم نسیم خنکی که به صورتم خورد حالمو بهتر کردخواستم قدم بردارم که با شنیدن صدای صحبت یه نفر منصرف شدم گوشامو تیز کردم حنا بود که داشت با تلفن حرف
می زد…
...
دلمه

دلمه

۳ روز پیش
قسمت۳۰
داستان حنا

دقیقاََ داشتم با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم
یه جورایی بین قبول کردن و نکردن گیر کرده بودم...برای همین گفتم:من باید بیشتر فکر کنم الان نمی تونم جوابی بهت بدم
سرشو تکون داد گفت:همینم غنیمته! و بعد با لبخند ادامه داداین مدّت صبر کردم یه چند روزم روش و بعد دست کرد تو جیب شلوارش یه کارت ازش بیرون آورد و به طرفم گرفت...
بی حرکت نگاهش کردم گفتم:این چیه؟!
گفت این کارت مغازه ای که توش کار می کنم و سهام دارم
شماره ی همراهم روش هست تصمیمتو گرفتی باهام تماس بگیر!
کارتو از دستش گرفتم و به نوشته های روش خیره شدم
خداحافظی آرومی ازم کرد و رفت.
همونجا وایساده بودم هم حس پشیمونی و ندامت داشتم
یه جورایی عذاب وجدان گرفته بودم و هم یه حس خوبی داشتم از اینکه مورد توجه یکی قرار گرفتم!
تو اون لحظه دو اسم
دو چهره تو ذهنم بودسیاوش...فرزاد...
اینکه کارتو ازش گرفتم به حرفش گوش کردم شاید به خاطر لجبازی بود!
ولی با کی؟!
با خودم؟!
با سیاوش؟!
انقدر با خودم درگیر کاری که امروز انجام دادم بودم که نفهمیدم چجوری رسیدم جلوی در خونه
هر چی فکر کردم هیچ جواب منطقی برای این رفتارم پیدا نکردم
کلافه درو باز کردم و وارد باغ شدم
با خودم فکر کردم هنوزم دیر نشده دو سه روز دیگه بهش زنگ می زنم و می گم من نمی خوام باهات آشنا بشم!خلاص!آره همینه!همین کارو می کنم
مثل همیشه رفتم پیش ثریا جون تا با ماه منیر در کنار هم ناهار بخوریم البته در نبود سیاوش چون بیمارستان شیفت بود
تمام مدتی که اونجا بودیم منتظر بودم تا ثریا جون حرفی در مورد اینکه دختری برای سیاوش پیدا کرده یا نه بزنه که نزد و این یه جورایی باعث خوشحالی و سرخوشیم شده بود
از یه طرفی هم فکر می کردم سیاوش فقط برای اینکه تو روی مادرش واینسه روشو زمین ننداخته و بدون هیچ بحثی حرفشو قبول کرد که ثریا جون بهش یه دختر معرفی کنه بعدشم یه بهانه واسه رد کردن دختره بتراشه
پنج روز از روزی که کارتو از فرزاد گرفته بودم گذشته بود و امروز می خواستم برای همیشه از شرّش راحت بشم
ثریا جونم هنوز هیچ دختری رو به سیاوش معرفی نکرده بود و من از این بابت تو پوست خودم نمی گنجیدم مسلماََ گذشته ی سیاوش با مهتاب باعث شده که مادرش خیلی محافظه کار باشه ولی خوب هرچی دیرتر بهتر!!
آخر هفته هم قرار شده برای بازگشت غرور آفرین سیاوش از طرحش یه مهمونی بگیرن
همه ی فک و فامیلشونم دور و نزدیک دعوت کردن حالا خوبه آپولو هوا نکرده!!
اونطور که ثریا جون می گفت دلیل تأخیر تو برگزاری مهمونی هم به خاطر نبودن دوتا از اقوام نزدیکشون بوده حالا که اومدن میخوان در حضور همه برای پزشک قرن مهمونی بگیرن
تو باغ روی تاب دونفره نشسته بودم و با لذّت به درخت و گل های باغ نگاه می کردم و سرخوش ازینکه همه چی بر وفق مراد و من سوار بر خر مراد بودم… منتظر بودم تا ماه منیر بره مغازه اش تا به فرزاد زنگ بزنم
نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد و دلچسب پاییز رو تو ریه هام کشیدم من برخلاف همه ی هم سن و سالام که از پاییز به خاطر شروع مدارس بدشون می اومد ولی من عاشق پاییز بودم چون فصل هنرنمایی خدابود..
طبیعت بکر و رنگارنگ خدا
انگار خدا تو این فصل با یه آبرنگ و قلمو رنگای آبرنگشو میکشه رو دامن طبیعت...سبز ,زرد, نارنجی, قرمز, طلایی, قهوه ای...واقعاََ شاه فصلاست...
انقدر زیبا که آسمونم اشک شوق می ریزه به خاطر این همه زیبایی شگفت انگیز...
چشمامو بستم و شروع کردم زیر لب آهنگی که تک تک جمله هاش بهم آرامش میداد رو زمزمه کردن..
...
سالاد مکزیکی

سالاد مکزیکی

۴ روز پیش
قسمت۲۸
سرگذشت حنا

در سکوت ناهارمونو خوردیم ولی گه گداری سنگینی نگاهی رو روی خودم حس می کردم ولی به خودم زحمت ندادم ببینم کیه!
بعد از نهار به اصرار ثریا جون برای خوردن چای موندیم
تو هال نشسته بودیم من به پام زل زده بودم
ثریا جون با سینی وارد شد و سینی رو دور گردوند و کنار ماه منیر نشست
سیاوشم تقریباََ مقابل من بود روی مبل تک نفره نشسته بود.
ثریا جون سکوتو شکست گفت سیاوش مادر تو نمی خوایی فکری برای آینده ات بکنی؟!
من و سیاوش همزمان به ثریا جون چشم دوختیم
سیاوش پرسید منظورت چیه مامان؟!
تو دلم گفتم ای خدا این چه جوری دکتر شده با این هوشش!!نگاهمو بی حوصله به سیاوش دوختم گفتم
یعنی اینکه نمی خوایی بری قاطی دام و طیور؟!!
به جز سیاوش هر سه مون خندیدیم
ولی سیاوش انگار تو فکر بود
حتماََ داره به مهتاب فکر می کنه!اون که سه سال باهاش بود این جوری گذاشت تو کاسه اش وای به حال دیگران
گفت چی شد مادر؟خودت کسی رو مدّ نظر داری؟!
سیاوش جدی به مادرش چشم دوخت و گفت ولی من الان آمادگی ازدواج ندارم!
ثریا جون لیوان چایی رو تو دستش جا به جا کرد گفت منم نگفتم همین الان ازدواج کن در حدّ همون رفت و آمد های معمولی بعدش اگه دیدی دوستش داری و میتونین در کنار هم خوشبخت بشین ازدواج کنین!حالا جواب منو ندادی؟!
سیاوش گنگ پرسید جواب چیو؟چیزی نپرسیدی؟!
ثریا جون چاییشو مز مزه کرد گفت ازکسی خوشت امده تو این چند سال؟!
سیاوش اخم کمرنگی کردگفت نه!من اصلاََ دنبال این برنامه ها نبودم!
ثریا جون لبخندی زدگفت:پس خودم باید برات پیدا کنم!
نمی دونم چرا دوست داشتم ته دلم بگه نه ولی با جوابش افکارم دود شد!
گفت باشه من حرفی ندارم
بعدم مشغول خوردن چاییش شد
تودلم گفتم اخی چقدر تو مظلوم و سر به زیری بشرر!!حالم گرفته شده بود امادلیلشو نمی دونستم..
بعد از اینکه چایمونو خوردیم خداحافظی کردیم به طرف خونه خودمون حرکت کردیم وسط راه یادم افتاد تکالیف مدرسه ام مونده! ای خدا امروز از در و دیوار برام می باره!
با بدبختی کارامو تا شب تموم کردم رو تختم دراز کشیده بودم به برنامه های فردا فکرمیکردم که یهویاد اون پسر مزاحم افتادم
باخودم گفتم نترس اون دیگه شرّش از سرت کم شد
ولی نمیدونم چرابه سرم زدبه واسطه اون پسره یه کم سیاوش رو اذیّت کنم!!!
بعدباخودم گفتم خجالت بکش حنااین چه فکرمسخره ای ؟!اصلاََ چرا سیاوش باید براش مهم باشه؟!مگه اون چیکارمه؟تازه از کجا می خواست بفهمه؟اینم فکر بود من کردم؟ چرا دوسه پیش به این موضوع فکرنکردم؟
صدایی از درونم جواب دادچون تا اون موقع سیاوش تو فکر نامزدی ازدواج نبود!
منم نمی خواستم جلوش کم بیارم!انقدر با خودم درگیر بودم که نفهمیدم چطوری خوابم برد!
فردا تو مدرسه تو ذهنم فکرای جورواجور رژه می رفت و جولان می داد
نمی دونم چرا برخلاف چند روز قبل می خواستم اون پسر رو دوباره ببینم همین تغییر نظر باعث شده بودعصبی و کلافه بشم...
من که هیچ وقت فکر نمی کردم و اجازه نمی دادم حتیّ فکر یه پسر از ذهنم بگذره امّا حالا...
چون به هیچ مردی اعتماد نداشتم به جز سیاوش!با این که زیاد نمیشناسمش ولی هیچ وقت اون حس ترس.عدم اعتمادواینکه اونم یکی باشه شبیه پدرم رو در من ایجاد نکرده بود
ولی جلوش جبهه میگرفتم واقعااین یه مورددیگه دست خودمم نبود!
زنگ که خورد نفهمیدم چجوری وسایلمو جمع کردم و از مدرسه خارج شدم
فرناز امروز زنگ سوّم مادرش امده بود دنبالش رفته بودانگار وقت دندون پزشکی داشت
یکم از مدرسه که دور شدم وایستادم
از کار خودم متعجب بودم
من با این همه عجله وسایلمو جمع کردم که بیام تو پیاده رو واسه خودم آسه برم؟!ناخودآگاه چشمام بین ماشینای کنار خیابون پارک شده چرخید
نبودش
نفسمو دادم بیرون و به مسیرم ادامه دادم
سرم پایین بودبه سنگ ریزه های جلوی پام لگد می زدم وباخودم میگفتم احمق چرا فراریش دادی؟!
ولی یهو صدام کردم
خودش بودازصداش شناختمش…
...
سالاد اندونزی

سالاد اندونزی

۵ روز پیش
قسمت۲۷
سرگذشت حنا

خواب بودم که با غرولند های ماه منیر که از تو هال می امد چشمامو کمی باز کردم تو جام غلط زدم
گفت حنا؟حنا؟!پاشو آماده شو واسه ناهار
سرمو تو بالش فرو کردم با صدای بلند گفتم سیرم!!
صداش از پشت در معترضانه به گوشم رسیدسیرم نداریم!پاشو باید بریم اون طرف واسه ناهار زشته سیاوش امده درست نیست نریم
نفسمو فوت کردم و سرمو کوبوندم رو بالشت گفتم اه این بازامد دردسرهای ماشروع شدبعدپتو رو با حرص از رو خودم کنار زدم
دست صورتم شستم بعد
لباس پوشیدم و جلوی کمد بلاتکلیف وایساده بودم
مردّد بودم شال بذارم سرم یا نذارم!همون شب که اومد من رو با اون سر و وضع دید الان ضایع نیست شال سرم بذارم؟!
توفکربودم که در اتاقم باز شد ماه منیر اومد تو
با ناراحتی گفت داری چکارمی کنی یه ساعته؟!!
نگاهمو کلافه به سمتش برگردوندم گفتم نمی دونم شال بذارم سرم یا نه؟!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد گفت اینم سؤاله می پرسی؟خوب معلومه باید بذاری سیاوش بهت نامحرمه!زود باش یه چیزی بذار سرت زودتر بریم و بعد از اتاق بیرون رفت
پوزخندی به حرف های ماه منیر زدم
آره نامحرم که هست ولی قبلاََ بنده رو با تی شرت و موهای افشون زیارت کردن!!شک رو کنار گذاشتم و شال همرنگ لباسم به سر کردم از اتاق خارج شدم
ماه منیر کنار در وایساده بود با دیدنم لبخندی زد و از خونه بیرون رفت منم به دنبالش!!
یاد گریه های امروزم افتادم
چقدر احساس بهتری داشتم اگه گریه نمی کردم می ترکیدم
قدم هامو سریع کردم تا کنار ماه منیر برسم
در سکوت به طرف خونه سیاوش حرکت کردیم از در که وارد شدیم
شدم همون حنا بی خیال و سرخوش با صدای بلندی گفتم آهای صابخونه!اینه رسم مستأجرنوازی؟!کجایی پس؟!...بابا یه استقبالی, اسفندی, گاوی, گوسفندی ! حالا گاو و گوسفندم نه ما به همون مرغشم راضییم...
صدای خنده ثریا جون تو خونه پیچید گفت ولوله باز نیومده شروع کردی؟!
رفتم تو هال گفتم کی گفته نیومدم ایناها حیّ و حاضر!! از غول چراغ جادو هم سرعت عملم بالاتره!!
هر سه خندیدی
ثریا جون از آشپزخونه اومد بیرون گفت خانوم غول چراغ جادو حالا که حیّ و حاضر هستین تشریف بیارین تو مطبخ میزو بچینین!!
با این حرفش لب و لوچه ام آویزون شد که هر دوشون با دیدن قیافه ام وارفتن ازخندیدن...
گفتم ای بابا عجب گیری افتادما!من نمی خوام کدبانو باشم!! از آشپزی و کارای آشپزخونه هم خوشم نمیاد مگه زوره؟!
ماه منیر گفت دخترجان چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد وقتی ازدواج کردی باید آشپزی کنی شوهر بیچاره ات چه گناهی کرده!بعد رو به ثریا جون گفت بد میگم ثریا خانوم؟!
ثریا جونم با حرکت سر حرف ماه منیر رو تأیید کرد.سرمو بالا گرفتم گفتم
-ای خدا!!ببین با کیا همسایه ایم!!شما مثل اینکه تا نوه نتیجه منم نبینین دست بردار نیستین!!حالا که اینجوریه عمراََ اگه ازدواج کنم!
صدای سیاوش از پشت سرم اومد
گفت نگران جاشم نباش کلی خمره تو انباری هست با هر نوع ترشی که دلت بخواد!!
ماه منیر و ثریا جون خنده کنان تو آشپزخونه رفتن!دندونامو رو ی هم فشار دادم!ببین تقصیر خودته هی شروع می کنیا!برگشتم طرفش و با خونسردی گفتم فعلاََ که جناب عالی تو صدر جدولی و بعد با لبخند ادامه دادم
ترشی لیته خوبه بگم برات آماده کنن؟!
یه قدم بهم نزدیک شد با پوزخند گفت خانوم کوچولو! آقایون نمی ترشن اون خانومان که باید ترشی بندازیشون!!
انگشتمو گذاشتم گوشه لبمو با ذوق گفتم اهه!!راست میگی اصلاََ حواسم نبود قصد جسارت نداشتم یادم نبود آقایون می گَندن!!
لبخندش محو شد و کم کم جای خودش رو به چینی بین ابروانش داد!آخ چه حالی میده حرصت بدم هه هه کم آوردی!!؟
سرمو کج کردم لبخند حرص درآر و پیروزمندانه ای بهش زدم گفتم حرص نخور دکی جوون موهات می ریزه از اینی که هستی بی ریخت تر میشی!!
بعدم پشتم رو بهش کردم و به طرف آشپزخونه به راه افتادم
صدای نفسش که محکم بیرون داد لبخندی به لبم آورد..
...
حلوا عربی

حلوا عربی

۶ روز پیش
قسمت۲۶
سرگذشت حنا

دلخور نگاه فرناز کردم گفتم کی بود اون روز گفت حال کردم هیجان خونم امده بود پایین؟
سرشو تکون دادوگفت من ولی خب
گفتم خب و زهرمار!تو از همین جا برو خونه منم از تو پارک میرم
مصمم گفت خوب منم باهات میام!
چپ چپ نگاهش کردم گفتم اونوقت میخوای مامانت کلانتری محل رو بسیج کنه دنبالت بگردن؟
تو 5 دقیقه دیر میکنی مامانت تلفن مدرسه رو می سوزونه!
متفکر گفت راست میگی اصلاََ حواسم نبود پس مواظب خودت باش!
سر کوچه از هم جدا شدیم و به طرف پارک رفتم از خیابون که رد میشدم دیدم ماشینش نیست وا پس کجا رفت؟
شونه امو انداختم بالا و وارد پارک شدم
درختارو از نظر می گذروندم که یه دفعه یکی پرید جلوم
جیغ کوتاهی کشیدم واز ترس یه قدم رفتم عقب
دستمو گذاشتم رو قلبم که با سرعت می زد وایی بیچاره شدم اینکه همون پسره ست!
نیشخندی زد گفت بهت نمیاد انقدر ترسو باشی!
چینی به پیشونیم انداختم چهره امو در هم کشیدم گفتم وقتی مثل جنّ بو داده جلو آدم ظاهر میشی توقع داری نترسم
بعدشم این مسخره بازیاچیه؟!چرا با ماشین دنبالم میای؟!
ابروشو برد بالا گفت خواستم تلافی بلایی که سر لباسم آوردی رو دربیارم
بار اوّل پیچوندیم...
نذاشتم بقیه حرفشو بزنه با خشم گفتم حالام بی حساب شدیم و از کنارش رد شدم
صدای قدم هاشو پشت سرم می شنیدم تازه بهش دقت کرده بودم
بهش میخورد 20 سالش باشه معلوم بود باشگاه بدن سازی میره ولی ازون عضله ای خفنا نبود
چهره اش هم در کل خوب بود ولی بیشتر تیپش بود که جذابش کرده بود
دیدم ول کن نیست برگشتم سمتش اونم ایستاد با عصبانیت گفتم چیه مثل دُم دنبال من راه افتادی؟
خندید گفت خیلی زبون درازی!
گفتم به تو ربطی نداره!
با خنده گفت تا حالا دختر بچه ای به حاضر جوابی و نترسی تو ندیدم !
اخم کردم گفتم حالا که دیدی بی حسابم شدیم برو ردّ کارت! و با سرعت نور ازش دور شدم دیگه دنبالم نیومد
تو راه با خودم فکر کردم که این بشر چقدر پررو بودزهره ترکم کرده میگه میخواستم تلافی کنم پسره ی خرچُسونه
خلاصه تا رسیدم خونه با انواع فحش آبکشیده و نکشیده مستفیضش کردم!
هر روز بدتر از دیروز اون از دیشب بعدم صبح اینم از الان خدا بقیه اشو بخیر بگذرونه!
وقتی در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم بوی گل های رز تو مشامم پیچیدچشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم‌دلم هوای مامان و شمیم رو کردبود
چقدر مامان گل رز دوست داشت ولی بعد از اینکه بابا به اون روز افتاد نه رنگ راحتی دید نه رنگ گل!چشمامو به آرومی باز کردم آروم شده بودم ولی دل تنگ بودم
قدم برداشتم ولی راهمو به طرف خونه ی خودمون کج کردم
دو دل بودم یرم پیش ثریا جون یا نه چون نمیدونستم سیاوش هم هست یا نه برای همین نرفتم اونجا و از طرف دیگه خیلی به تنهایی احتیاج داشتم‌
دلم هوای مامانو کرده بودهوای شمیم
دلم واسه چشمای معصوم و رنج کشیده اشون تنگ شده بود
وارد خونه که شدم یه راست رفتم تو اتاقم مانتو و مقنعه امو در آوردم و به جالباسی آویزون کردم کیفمم روی صندلی گذاشتم
به طرف در کمد رفتم
درو باز کردم که با صدای قیژی باز کامل باز شدبه در کمد چشم دوختم
به نقاشی که از مامان و شمیم کشیده بودم و به در کمد چسبونده بودقطره اشکی از چشمم سرازیر شدخدایا تاکی باید اینجوری زندگی کنم
از کمد فاصله گرفتم و روی تختم مقابل کمد درازکشیدم
بهشون خیره شده بودم
خاطراتم از اوّلین روزی که یادم می اومد ازجلوی چشمام عبور می کردند و با هر قطره اشکی که از چشمام می افتاد محو میشد
چقدر تو این چند سال خواستم برگردم به اون خونه ی نفرین شده و جنازه هاشونو بیارم بیرون ولی جرأت نکردم
نتونستم..
حتی تا پشت در خونه رفتم ولی نه پاهام و نه دلم هیچ کدوم یاریم نکردن
تو این شش سال تنها کاری که کردم تو خلوت خودم براشون سوگواری کردم برای مظلومیتشون,برای دل شکسته شون,برای خودم ,برای همه ی بی کسی هام, برای همه ی تنهایی هام
ولی هیچ وقت نذاشتم کسی دردِ دلِ شکسته مو بفهمه حتی ماه منیر!!نذاشتم بفهمه بیشتر شبا با قرص آرام بخش می خوابم
قرص تلخ می خورم تا تلخی که روزگار با وجودم عجین کرده حداقل موقع خواب دست از سرم برداره
تا اون کابوسای لعنتی دیگه سراغم نیان
دیگه اون چشمای همیشه سرخ خمار بهم یادآوری نکنن که پدرم یه قاتلِ!قاتل زندگیمون
هیزم شکنی که تیشه به ریشه ی زندگیمون زد!
خسته شدم انقدر اون چهارتا لعنتی وقت و بی وقت و بی اجازه به خوابم اومدن!می دونم تاوان بلایی که به سرشون آوردم ولی تنها حسی که هیچ وقت سراغم نیومد حس پشیمونی بودهیچ وقت!
نمیدونم چقدر بود که اونجا نشسته بودم از رو تخت بلند شدم ورفتم به سمت ضبط صوت تاآهنگی که دل بی طاقت آرومش میداد گوش بدم
دکمه پخش رو زدم و رو تخت دراز کشیدم
صدای موسیقی تو اتاق پیچید و من تو دنیای خودم غرق شدم..
...
ژله

ژله

۷ روز پیش
قسمت۲۴
سرگذشت حنا

سرمو به پشتی مبل تکیه دادم پرسیدم حالا دقیقاََ کی میاد؟!گفت فکرکنم دو روز دیگه میاد تهران! هیچ عکس العملی نشون ندادم گفتم اهاا
باتعجب پرسیدحناخوش حال نشدی؟!
سریع خودم جمع جورکردم گفتم چرا خوش حال شدم و یه لبخند کج و کوله ای تحویلش دادم
دروغ چرایه جورایی هم خوش حال بودم هم ناراحت
خوش حال از این که بعد این همه سال بلاخره میتونستم ببینمش و ناراحت از اینکه نمیدونستم چه جوری بایدباهاش برخورد کنم چون نه من دیگه اون دختر بچه ی 11 ساله بودم نه سیاوش اون آدم سابق بود خصوصاََ بعد از قضیه مهتاب که حسابی بهم ریخته بود یهوی رفت و
نمیدونستم چقدر عوض شده!
با دستی که جلوم تکون خورد از فکر و خیال در امدم با گیجی به ثریا جون نگاه کردم
گفت چی شد دختر رفتی تو عالم هپروت؟!
گفتم هیچی یه لحظه حواسم پرت شد.
زد رو پام گفت پاشو..پاشو بریم میزو بچینیم تا ماه منیرم بیاد ناهار بخوریم
بلند شدم دنبالش رفتم آشپزخونه
ولی مدام باخودم میگفتم اگه سیاوش برگرده بازم میتونیم هر روز اینجا ناهار و شام بخوریم یا نه؟!...
ماه منیر که امد ثریا جون بهش گفت سیاوش داره میاد
ماه منیریه ذوقی کرد انگار پسر خودش داره میاد!هر دوتاشون ازخوشحالی ذوق مرگ شده بودن
اون روز بدون هیچ اتفاق خاص دیگه ای گذشت فرداشم طبق معمول رفتم مدرسه البته انقدرفکرم مشغول بودکه هیچی هم از درسام رونفهمیدم
گاهی ازدست خودم کلافه میشدم
اه چرا انقدر فکرم درگیرش شده؟!فکر کنم خود سیاوش از موقعی که من رودیده بودانقدر به من فکر نکرده که من تو این یه روز بهش فکر کرده بودم
از مدرسه که امدم بیرون یه کم دورشدم احساس کردم یه ماشین دنبالمه
برای اینکه مطمئن بشم جلوی یه مغازه وایسادم و به بهانه ی درست کردن مقنعه ام از شیشه خیابون رو نگاه کردم...
حدسم درست بود یه ماشین نوک مدادی با شیشه ی دودی وایساده بود
تلاشم برای دیدن راننده اش و مدل ماشین بیهوده بود
یه لحظه حرف فرناز از ذهنم گذشت نکنه تلافی کنه بیاد دم مدرسه...!!
ای خدا اون نباشه واقعاََ!!حالا چه غلطی بکنم؟!برم خونه که آدرس خونه رو یاد می گیره!از مغازه فاصله گرفتم ماشینم با فاصله از من شروع به حرکت کرد
داشتم تو ذهنم دنبال یه راه حل می گشتم که چشمم به پارک افتاد
آره خودشه!!میرم تو پارک از اون طرفش میرم بیرون فقط راهم یکم دور میشد
آروم راهم رو به سمت پارک منحرف کردم تا متوجه نشه که قصدم چیه توی پارک که رفتم سرعت قدم هام روزیاد کردم وقبل از این که به پارک برسه خودم رو پشت یه درخت پنهان کردم
نفس عمیقی کشیدم بعدسرک کشیدم به طرف خیابون
ماشینش رو به روی پارک نگه داشته بود نمی تونست از تو ماشینش من روببینه...
باخیال راحت از لابه لای درخت رد شدم و از طرف دیگه ی پارک امدم بیرون
بعدشم از کوچه پس کوچه ها شروع کردم به دویدن
ولی فکرم خیلی درگیربود امروز فرارکردم فردا پس فردا بازم بیاد چه خاکی توسرم کنم
به خودم فحش میدادم میگفتم ای بمیری حنا که این زبون درازیت هر دفعه کارمیده دستت..
از دست خودم خیلی عصبانی بودم با اعصاب داغون رفتم تو خونه اما بادیدن باغ چشمام گرد شد!!
اوه اوه چه خبره اینجا !سه تا باغبون افتاده بودن به جون گل و گیاها یکی داشت هرس می کرد اون یکی گل می کاشت نفر سوّمم آبیاری می کرد!
نگاهم به سمت خونه کشیده شد دوتا کارگرم اونجا به جون در و پنجره ها و زمین افتاده بودن و حسابی داشتن تمیزمیکردن!!
اوووویعنی همه ی اینکارا به خاطر سیاوشه؟!!حالا انگار دانشمند قرن قراره بیاد!! چه بریز به پاشی براش کرده بودن..
اون شب خیلی زود خوابیدم ساعت سه شب یهوازخواب پریدم توجام بودم که صدای پچ پچی به گوشم رسیداولش فکرکردم توهم زدم ولی خوب که گوش دادم دیدم صدا ازبیرون میاد
وایی نکنه دزد اومده باشه؟!
از سرجام بلند شدم وسط اتاق وایستادم
مغرم کار نمیکرد!نمیدونستم چکارکنم
خواستم به ماه منیر بگم؟!ول نه از دست اون که کاری بر نمیاد!پلیس روخبر کنم؟!تا اونا برسن دزدهاخونه رو بار زدن بردن!
یکدفعه یاد چماقی که جلوی در برای محافظت از خودمون گذاشته بودیم افتادم
آره همینه میرم طرف رو از پشت نفله اش می کنم دیگه پشت سرش که چشم نداره!
با همین فکر بدو روی پنجه ی پا از اتاق امدم بیرون تا ماه منیر رو بیدار نکنم
چماق رپ برداشتم به آرومی ازدر رفتم بیرون
نسیم خنکی به صورتم خورد که خواب رواز سرم پروند
به آسمون نگاه کردم ماه پشت ابرا بود ولی بازم نورش زمین رو روشن کرده
ولی اطرافم زیاد واضح نبود!
با تی شرت آبی و شلوار هم رنگش با یه دمپایی ابری و چماق به دست راه افتادم سمت مسیر ورودی خونه
باخودم گفتم یارو هیبتو ببینه حتماََ پس میوفته البته نه از ترس...از خنده!!
کنار مسیر ورودی وایستاده بودم که صدای خش خشی از سمت راستم امد
چشمامو تا جایی که می تونستم ریز کردم تا بتونم ببینم کیه
که یهو به چیزی ازروی پام ردشد
جیغ بنفشی کشیدم چماق ازدستم افتاد
...
ژله در طالبی

ژله در طالبی

۱ هفته پیش
قسمت۲۳
سرگذشت حنا

فرنازم بدتر از من زل زده بود به پسره با دهن باز نگاهش میکرد!!!
خودم رو جمع جور کردم از جام بلند شدم با صدای آرومی گفتم ببخشید من ندیدمتون!
سرم پایین بود که صدای شاکی پسر رو شنیدم گفت اگه مثل بچه های دبستانی گرگم به هوا بازی نمیکردین آدم به این گنده گی رو می دیدین!!!
از حرفش عصبی شدم دوباره شدم همون حناپررو حاضر جواب
مثل اینکه مهربونی به این بشرنیومده!منم مثل خودش گفتم
ببخشید ولی شما مثل اینکه عقده ی خود بزرگ بینی داری نکنه فکر کردی شِرکی؟!!
با این حرفم فرناز پقی زد زیر خنده که با نگاه وحشتناک من و اون پسر خفه خون گرفت..
دوباره بهم نگاه کردیم این بار پسره با عصبانیت گفت من عقده ی خود بزرگ بینی ندارم ولی تو پیاده رو جای یابو سواری نیس خانوم کوچولو!
و بعد پوزخند حرص درآری حواله ام کرد
دیگه آمپر چسبوندم با آرامش رو به فرناز گفتم ببین صد دفعه بهشون گفتم موقع یابو سواری این یابو ها رو بدون صاحاب اینجوری ول نکنید ها بیا اینم نتیجه اش!
فرناز با دهن باز نگام میکرد پسره هم کارد میزدی خونش در نمی اومد یکم به کفشاش نگاه کردم گفتم پاتو بیار بالا نعلتو ببینم اسم صاحابت روش هست یا نه بریم تحویلت بدم!!
دوباره نگاه آروم و پر تمسخرم به طرف صورت پسر کشیده شد
بدجوری نگاهم میکرد یه دفعه دستشو آورد طرفم که جیغ بنفشی کشیدم وبقیه بستنی مو پرت کردم سمتش و در رفتم!فرنازم دنبالم امد
صدای دادبیداد پسره کوچه رو برداشته بود انقدر دوییدیم که دیگه نفسم بالا نمی اومد به سر کوچه که رسیدیم وایسادم به دیوار تکیه دادم
نفس نفس می زدم و گرمم شده بودمی خواستم نفس تازه کنم که فرنازم بهم رسیدهمونجا رو به روی من رو زمین ولو شد!
یکم به هم نگاه کردیم و بعد شروع کردیم خندیدن!!
فرناز درحالی که از خنده صورتش سرخ شده بود بریده بریده گفتخدا...نکشتت مُردم از خنده!حالا...پسره تلافی نکنه!
با خنده گفتم نه بابا غلط کرده جرأتشو نداره بیاد!
گفت نیاد جلو در مدرسه اون وقت بدبخت میشیم ها!
سرم و بالا انداختم گفتم نه بابا فکرنکنم اگرم بیاد میریم پیش مَلی جون چغلی!!
دوباره باهم زدیم زیرخنده
فرناز از روی زمین بلند شدمانتوشو تکوندمنم تکیه امو از دیوار گرفتم کیفمو رو دوشم صاف کردم
فرنازگفت من دیگه برم مامانم نگرانم میشه ولی دمت گرم هیجان خونم اُفت کرده بودهمچین اُور دوز کردم سرحال اومدم
خنده ی کوتاهی کردم گفتم آره خیلی چسبید منم برم خدافظ تا فردا!
با لبخند به طرف خونه راه افتادم تو ذهنم اتفاقای امروزو مرور کردم و لحظه ای لبخند از روی لبم محو نمی شد
کلی انرژی گرفته بودم خیلی وقت بود با کسی این جوری کل کل نکرده بودم!
با سرخوشی در رو باز کردم رفتم تو
بوی گل های محمدی بینیمو قلقلک می دادنفس عمیقی کشیدم زیرلب گفتم خدایاشکرت
درو که باز کردم با صدای بلندی گفتم سلام به صاحب خونه ی عزیز!هستیــــی؟!همزمان کفشامو درآوردم و رفتم تو پذیرایی
ثریا جون از اتاقش اومد بیرون
بهش نگاه کردم..چشماش برق می زد!معلوم بود خیلی خوشحاله هر وقت خبر خوشی بهش می رسید اینجوری می شد ولی حس کردم این بار با دفعه های قبلی فرق می کنه!
با خنده گفت سلام به مستأجر وروجک!!چیه شنگولی؟!
سرمو تکون دادم گفتم:آره!بدجورر فول باتریم!!ولی شمام مثل که خبریه ها!!ببینم نکنه خواستگار اومده برات؟!
چشماشو گرد کردگفت دختره ی بی حیا!نه خیرم!تا مژدگونی ندی نمیگم!
در حالیکه رو مبل ولو میشدم گفتم پس حتماََ برای من خواستگار امده!
زد روی دستش گفت وای وای از دست شما دخترای امروزی که یه ذره شرم و حیا ندارین!ما اون موقع اسم خواستگار که می امد سرخ و سفید می شدیم!بابا حالا خجالتم نمیکشی یکم اداشو دربیار ما دلمون به یه چیزی خوش بشه حداقل!!
مثل بچه های سرتق ابروهامو انداختم بالا نچی گفتم و پامو که جوراب داشت تو هوا چرخوندم و با لحن تهدید آمیزولبخند خبیثی گفتم اگه نگی چی شده شیمیاییت می کنمااا!!!
دماغشو با حالت با مزه ای گرفت و چهره اشو تو هم کشید گفت جمع کن اون گربه مرده ی کپک زده رو اَه حالمو بهم زدی!مژدگونی نخواستیم بابا میگم!
یه دور پامو تو هوا چرخوندم و گفتم زود تند سریع!بگووو!
کنارم نشست و با ذوق گفت سیاوش داره بر می گرده!
با این جمله اش شوکه شدم و پام افتاد رو زمین!اصلاََ انتظار نداشتم به این زودی برگرده با تعجّب گفتم
برای همیشه؟!!مگه طرحش تموم شده؟!
با لبخند پهنی گفت آره دیگه دانشگاه آزاد طرحش دو سال و نیمه!سیاوشم دو سال و نیم همدان طرحشو گذرونده الانم داره برمی گرده!
...
اش دوغ

اش دوغ

۱ هفته پیش
یه قدم به جلو برداشتم به دستش نگاه کردم متعجب شده بودم
داشت طراحی میکرد!!!
دختری رو کشیده بود که چهره ی شرقی و زیبایی داشت و شباهت زیادی به خودش داشت! یعنی داره خودش رومیکشه؟!...
ولی نه!...با هم فرق داشتن!!...پس این کیه؟!
به نیم رخش نگاه کردم توی طراحیش غرق شده بودوقطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سُر خوردروی کاغذ افتاد درست روی گونه ی دختر...
دستش از حرکت ایستادمداد رو گذاشت کنار و آروم دستشو روی صورت دختر کشیدبعدزیرلب چیزی گفت که نفهمیدم
این دختر کی بود که داشت براش گریه میکرد؟!

این دختر کی بود که داشت براش گریه میکرد؟!
آروم ازش فاصله گرفتم و به طرف خونه رفتم تمام ذهنم درگیرحناواون دخترشده بودبارفتارش باکاراش ناخودآگاه توذهنم با مهتاب مقایسه اش میکردم!!
تک تک اجزای صورتش رودر مقابل اجزای صورت مهتاب قرار دادم چشماش که به رنگ شب بود همیشه برق میزد در برابر چشمای سبز‌وافسونگر مهتاب انگارزیبایی بیشتری داشت
حتی موهای مشکیش قشنگترازموهای رنگ شده ی مهتاب بود
حنازیبایی خیره کننده ای نداشت امامعصومیت و غرورنگاهش آدم رومجذوب خودش میکرد
یه لحظه به خودم امدم گفتم سیاوش داری چکارمیکنی !!یه دختر بچه ی 11 ساله رو با یه دختر 22 ساله مقایسه میکنی ؟!من واقعاچم شده بود؟!مگه نمی خواستم فراموشش کنم؟!
حالا دارم با این دختر که زمین تا آسمون باهاش فرق میکنه مقایسش میکردم؟!

✅ راوی داستان "حنا"

از دیشب که حرفای مهتاب رو شنیده بودم فکر سیاوش یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت ولی سعی میکردم بانقاشی کشیدن خودم روسرگرم کنم اماهرخطی که روی کاغذ میکشیدم چهره ی سیاوش میومدجلوی چشمام..
یعنی الان چه حالی داشت؟!به چی فکرمیکرد؟!
هرلحظه منتظر داد فریاد از خونشون بودم
جسمم تو این خونه بود ولی ذهن روحم توی خونه ی ثریابود!!
خودمم نمی دونستم چرا انقدر بهش فکر می کنم
شاید یه جور دِین به خاطر لطفی که در حق من و ماه منیر کرده باعث شده بودنگرانش باشم
منتظربودم تا ماه منیربیادتا شاید حرفی بزنه که از کنجکاویم کم بشه ولی وقتی ماه منیر امد خودشم گیج و متعجب بود
وقتی ازش پرسیدم چی شده گفت مثل اینکه سیاوش و مهتاب بحثشون شده اونم گذاشته رفته سیاوشم خیلی عصبیه!
تو دلم پوزخندی زدم باخودم گفتم خبر نداری از بحثم گذشته با هم بهم زدن

✅ شش سال بعد

تو کلاس صدای دبیر مثل مته رو مخم بود از اونورم صدای فرناز که یه ریز زیر گوشم ویز ویز می کرد کلافه ام کرده بود
از اوّل کلاس این عقربه های ساعت باهام لج کرده بودن انگار خاصیت زنگای آخر بود!
تو دلم داشتم به زمین و زمان فحش میدادم که فرناز زیر لب با غرغر گفت
اَه زنیکه!چرا انقدر فک می زنه؟!!این فکش با سرعت نور می جنبه الهی فکت بشکنه!الهی زبونت لای دندونت گیر کنه!
با بی حوصلگی سقلمه ای به پهلوش زدم گفتم میشه کرکره ی اون دهنت روبکشی پایین حوصله ندارم!
چپ چپ نگاهم کرد گفت عُلیا حضرت کی حوصله دارن؟!
بدون اینکه جوابی بهش بدم با خودکار تو دستم بازی کردم
فکرم به گذشته پرواز کردبعد از این که مهتاب رفت سیاوش خیلی کمتر از قبل به خونه مادرش میومدوبیشتر وقتش تو دانشگاه بیمارستان میگذروند
الانم که دو سالی بود برای طرحش رفته همدان!!حضورش تو ذهنم مثل سایه کمرنگ شده ولی هیچ وقت محو نشده بودیعنی نخواستم که محو بشه!!خودمم نمی دونم چرا!
از وقتی که کمتر می اومد خونه من و ماه منیر بیشتر می رفتیم پیش مادرش تا کمتر تنها باشه البته که اون به تنهایی عادت داشت!
منم بعد از اینکه دست و پام رو از گچ درآوردم شروع کردم به درس خوندن و جهشی خوندم و الان با 17 سال سن کلاس دوّم دبیرستانم فرنازم بهترین دوستمه و تنها کسی که سن واقعیمو می دونه
نمی خواستم بقیه چیزی در مورد زندگیم بدونن ولی فرناز همه چی رو می دونست به جز کاری که با بابام و اون سه تا کثافت کردم!!
با صدای زنگ از فکر و خیال درامدم وسایلم رو جمع کردم و با فرناز رفتیم تو حیاط...
نزدیک در حیاط بودیم که زد به بازومو گفت چته انقدر تو فکری؟!
سرمو تکون دادم و گفت هیچی حال حوصله ندارم
با لحن با نمکی گفت پایه ای بریم بستنی بزنیم هنوز هوا گرمه به شدت بستنی می طلبه!!
خندیدم گفتم تو کلاََ تو هر موقعیتی باشی اون خندت از روی لبت جمع نمیشه
زد پس کله ام گفت بیا خوبی کن!!من می خواستم توی خر رواز فکر وخیال در بیارم!!
همون موقع وارد مغازه شدیم و نتونستم جوابش رو بدم
وقتی امدیم بیرون با دستم زدم تو شکمش گفتم خر خودتی که آخی گفت
الهی کچل بمیری حنا!!واسه چی میزنی؟!
طلبکار گفتم واسه هم به شخصیتم توهین کردی هم بهم گفتی خررر
شاکی نگاهم کرد با صدای جیغ مانندی گفت می کشمتـــــــ!!!حالا منو میزنی
منم الفرارررر!!دنبالم می دویید و بد و بیراه می گفت منم بلند بلند می خندیدم
سرکوچه پیچیدم که محکم خوردم به یه چیزی و پخش زمین شدم
واییی کمر و زانوم داغون شد!چشمم به بستنی توی دستم افتاد.وا این چرا این شکلی شده من که نخوردم اصلاََ!
فرناز نفس نفس زنون خودش روبهم رسوند همینجور به بستنی زل زده بودم که یه تیکه بستنی کنارم افتاد رو زمین
مسیر افتادن بستنی رو نگاه کردرسیدم به یه جفت کفش مشکی آدیداس...
بعد شلوار کتان مشکی...
لباس سفید با طرح درهم مشکی و یه تیکه بستنی که روی لباس خودنمایی می کردو در نهایت چهره ی برافروخته ی پسر جوانی که داشت بهم نگاه می کرد!!
...
شله زرد

شله زرد

۲ هفته پیش
قسمت۲۱
سرگذشت حنا

سیاوش گفت پس تواین سه سال برام نقش بازی کردی؟
طفلک سیاوش به زورشنیده میشدوکمی لرزش داشت گفت ولی من دوست داشتم مهتاب باتمام وجودم میخواستمت
مهتاب گفت بروبابا مگه بچه دبیرستانی
عشق عاشقی کیلویی چند؟!
ادم عاقل بایدکنارکسی بمونه که براش به سودی داشته باشه
عشق جزدردسرواسارت چیزی نداره
من هیچ وقت خودم اسیردست تو نمیکنم برای من در درجه اول پول مهمه بعدرفتن به فرانسه بعدکنارکسی که یه سودی بهم برسونه میفهمی؟
سیاوش گفت نه نمیفهمم،،نمی فهممت مهتاب!! انگار اصلا نمیشناسمت؟!
مهتاب گفت نبایدم بشناسی اینی که الان جلوت وایساده داره این حرفا رو میزنه مهتاب واقعیه نه اون مهتاب عاشق پیشه ای که سه سال باهاش بودی!
فقط صدای نفس های نامنظم سیاوش میومد
شاید منتظر بود تا مهتاب بخنده و بگه همه این حرفهاش شوخیه ولی با جمله بعدی مهتاب این کور سوی امیدشم از دست رفت
مهتاب با لحن سردی گفت‌از نظر من رابطه ما تمومه
چون تو دیگه واسم فایده ای نداری من الان میرم خودت یه بهانه ای برای مادرت بتراش بگو رفت برای همیشه خداحافظ سیا!!!!!
صدای تلق تولوق پاشنه ی کفشش سکوت باغ درهم شکست
حتی جیر جیرک ها هم ساکت شده بودن‌برای دل سیاوش سوگواری میکردن من به وضوح صدای شکسته شدن ذره ذره شخصیت وغرورش وعشقش رو مشنیدم
دام براش خیلی سوخت از حرفاش معلوم بودخیلی مهتاب بی لیاقت دوست داشته
چقدر سنگدل بود این دختر که سه سال با احساس یه نفر بازی کرده وچقدر راحت گفت حالاکه برام سودی نداری خداحافظ وبا بیرحمی تمام دورش انداخت؟!!
از درخت فاصله گرفتم سلانه سلانه به طرف خونه رفتم
بیچاره سیاوش حتی حاضر نبودم حظه ای جاش باشم
تودلم به مهناب فحش میدادم لعنتش میکردم..

✅ راوی داستان سیاوش

«من علاقه ای به تو ندارم»«تو برام حکم بلیطو داشتی»«از نظر من رابطه ی ما تمومه»...
تک تک جمله هاش مثل خنجر تو قلبم فرو میرفت
پاهام به زمین چسبیده بود
نمیتونستم نفس بکشم حس خفگی داشتم
قلبم تیرمیکشید دستم روبه درخت تکیه دادم که ولو نشم روی زمین
خاطرات اشنایمون مثل یه فیلم ازجلوی چشمم میگذشت چطورتونست بامن اینکارکنه اون که میدونست من چقدرعاشقشم!!
هر جمله اش وجودم رو به آتیش میکشیدسه سال عاشق کی بودم؟!برای به دست اوردنش خودم به اب اتیش زده بودم
وجودم هزارتیکه شده بودکنار درخت سُر خوردم و روی زمین نشستم
دوستداشتم قلبم ازسینه ام
بیرون بکشم و بهش بگم خیلی احمقی.خیلی بیشعوری.خیلی ساده لوحی!
اچرافکرمیکردم دست رو هر دختری بذارم نه نمیشنوم؟!اون کسی که همه دخترا منتظر یه گوشه ی چشمی بودن ازش؟!
این بود اون آدمی که فکر میکرد تو زرنگی لنگه نداره؟!کسی نمیتونه سرش شیره بماله؟!
ولی سه سال عروسک خیمه شب بازی یه دختر شده بود و به هر سازش رقصید!!
حالا اینجوری مثل یه درخت کرم خورده با یه باد کمرش شکسته..
چاره ای نداشتم باید این اتفاق قبول میکردم به مادرم پناه میبردم
مادری که به وقتش مادرمِ بود دوستم بودهمدرد و همدمِ بود حتی پدرمِ بود
جای همه روتا جایی که میتونست برام پر میکرد تا هیچ وقت احساس کمبود نکنم تا حسرت بی پدری نداشته باشم..
هر دو بهم نگاه میکردیم آروم بهش نزدیک شدم و بوسه ای به پیشونیش زدم و با نگاهم از حضورش از آرامشی که بهم داده بود قدردانی کردم.
-حالا چه تصمیمی داری؟!
به قاب عکس خانواده ی سه نفره امون که روی عسلی بود خیره شدم گفتم میخوام درسمو ادامه بدم همینجاتوایران!
مامان دستش روی کمرم کشیدگفت هر تصمیمی که بگیری مطمئن باش من پشتتم
چشم از قاب عکسمون برداشتم به چشماش خیره شدم در ادامه ی حرفش گفتم همونجوری که تا الان بودی و هر دو خندیدیم
ازوقتی باهاش حرف زده بودم چقدر آروم شده بودم میخواستم مهتاب رو کامل از زندگیم حذف کنم انگار از اوّل همچین کسی وجود نداشته
رفتم سراغ وسایلی که منو یادش مینداخت لباس..کتاب...عطر و هر چیزی که تو این سه سال برام گرفته بود همه اش رو با آلبوم های عکسمون تو یه کیسه بزرگ ریختم نگاهی به دور تا دور اتاق کردم تا ببینم چیزی رو جا نذاشته باشم وقتی مطمئن شدم سر کیسه رو گره زدم و از اتاق خارج شدم
از پله ها با سرعت سرازیر شدم دم در بودم که با صدای مامان سرجام ایستادم
به کجا چنین شتابان؟!
برگشتم و به مامان که توی چهارچوب آشپزخونه وایستاده بودنگاه کردم
از قیافه اش خنده ام گرفته بود
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم به سوی سطل آشغال مامان جانم
با این حرفم چشماش رو گرد کرد گفت مطمئنی
گفتم اره
بعد از اینکه کیسه رو انداختم دور برگشتم حنارودیدم با عصاش به سمت تاب دو نفره میرفت
دختر عجیبی بودتو این هوای سرد برای چی بیرون اومده؟!راهم روبه سمتش کج کردم
روی تاب نشستو شالشو محکم دور خودش پیچید
سعی میکردم پامو روی برگا نذارم تا متوجه حضورم نشه
کنجکاو بودم که بدونم داره چیکارمیکنه
تقریباََ بالای سرش بودم ولی اون اصلاََ متوجهم نبود توی دنیای خودش بود فقط حرکت دستش رو میدیدم
...
کوکی شکلاتی

کوکی شکلاتی

۲ هفته پیش
قسمت۲۰
سرگذشت حنا

بالاخره ساعت 5 بعدازظهر نامزدش امد و من یواشکی از پشت دیوار خونه نگاهش کردم
دختر زیبایی بودصورت سفید مهتابی داشت با موهای بور و چشمای سبزقدشم بلند بود و هیکل خوش فرمی داشت انصافابه هم میومدن
بعدازدیدن زدن برگشتم خونه خودم‌رو با نقاشی سرگرم کردم چون ماه منیررفته بودکمک ثریاخانم توخونه تنهابودم
بعدازیکساعت مدادم رواز روی کاغذ برداشتم به نقاشیم نگاه کردم اشک توچشمام حلقه بست چون بعدازکلی تلاش بالاخره تونستم چهره ی مادرم رو کامل بکشم چقدر دلم براش تنگ شده بودکاش میتونستم یکباردیگه ببینمش بغلش کنم
ولی سرنوشتم فعلا منوکنارماه منیرقرارداده بودبایدصبرمیکردم تاکاملا خوب بشم تابتونم ازخودم مراقبت کنم وتواین دنیای که ادمهاش مثل گرگ درنده بودن ازخودم دفاع کنم
البته دلت تنگ خواهرمم بودم شمیم عزیزم که خودش قربانی من کردلعنت به پدرم که زندگیمون رونابودکردوباعث شدعزیزترین ادمهای زندگیم روازدست بدم
گاهی میگفتم ای کاش ماه منیر هیچوقت منونجات نمیداد تامنم میرفتم پیش مامانم شمیم..
اشکام از گوشه ی چشمم سُر میخوردمیفتادروی کاغذ
نقاشیم روهمونجا گذاشتم عصام‌ روبرداشتم از خونه زدم بیرون
آفتاب داشت غروب میکردهوا گرگ و میش بود
داشتم بی هدف قدم میزدم که صدای گفت و گویی باعث شد سرجام وایسم
با دقت گوش کردم
صدای سیاوش بود که داشت با نامزدش صحبت میکرد
نگاه کردم تا ببینم کجان
پشت درخت کاج بزرگی مقابل هم وایستاده بودن
چند قدم به درخت نزدیک شدم نمیتونستم ببینمشون ولی صداشون رومیشنیدم
مهتاب گفت چی شده سیاوش؟!چرا انقدر کلافه ای از وقتی امدم همش تو خودتی!
سیاوش با صدای آرومی گفت نمیدونم
مهتاب گفت یعنی چی نمیدونی؟!اتفاقی افتاده؟
سیاوش یه کم من من کردگفت اتفاق که آره ولی نمیدونم چجوری بهت بگم!!
مهتاب با بی طاقتی گفت چه جوری نداره که!بگو جون به سرم کردی سیا!!
سیاوش با لحن تندی گفت‌صد دفعه بهت گفتم به من نگو سیا بدم میاد!!!
مهتاب گفت باشه بابا!فهمیدم سیاوش خان خوبه؟!!حالا حرفت رو بزن!
چند ثانیه سکوت کرد بعدگفت راستش کارهای اقامتمون درست نشدو بعد نفسش رو با صدا بیرون داد
مهتاب با صدای جیغ مانندی گفت چی!!؟؟واسه ی چی جور نشد!؟
سیاوش گفت سفارت ایران تو فرانسه بسته شده چون روابط دو کشور قطع شده!!معلوم نیست کی دوباره همه چی برگرده رو روال عادیش
مهتاب طلبکارانه گفت بیا!هی بهت گفتم زودتر بریم هی پشت گوش انداختی اینم شد نتیجه اش!
سیاوش گفت چته دادمیزنی اصلاچه اشکالی داره همینجا درسمون روادامه بدیم هاااا؟
مهتاب که خیلی عصبی بودگفت نه نمیتونیم من از اولشم بهت گفتم میخوام برم فرانسه اگر منو دوست داری توهم باید با من بیای!
سیاوش گفت منم قبول کردم چون دوستت داشتم ودارم بعدشم؟!!
مهتاب شاکی گفت آره تقصیر تو!برای اینکه بی عرضه ایی!
ازاین حرفش چشمام گرد شد این سیاوش چرا جوابشو نمیده!مگه آرد تو دهنش ریختن؟!!چرا انقدر جلوش کوتاه میاد؟!
سیاوش با عصبانیت گفت من بی عرضه ام؟!من به خاطر خواسته ی تو خودمو به آب و آتیش زدم هر ترم بالاترین معدل رو میگرفتم تا بتونم واحدهای بیشتری بردارم تا راحت بورسیه بهم بدن!!اونوقت من بی عرضه ام؟!!یعنی انقدر برات مهمه که بری فرانسه حتی مهم تر ازمن که به خاطرش داری اینجوری بهم توهین میکنی؟!!
مهتاب با صدایی که از عصبانیت بم شده بود گفت آره بی عرضه ای،بی لیاقتی،تو لیاقت منو نداری!!
فکم ازاین همه پررویی دختره داشت میخورد زمین!
تودلم گفتم ازخداتم باشه دختره ی شفته با اون موهات که شبیه کاکل ذرّت میمونه
مهتاب ادامه دادفکر میکنی اینجا بمونی چی میشه هان؟!آخرش باید واسه دوزار پول بایدازاین بیمارستان بری اون بیمارستان
سیاوش با تمسخر در جوابش گفت:هه!نکنه فکر کردی بری اونجا از تو فرودگاه برات فرش قرمز پهن میکنن خوبه همین کاری که تو بیمارستان داری از صدقه سری داییت داری که داری واسه من سخنرانی میکنی!من بی عرضه نیستم احمقم اره احمقم که تو رو تو این سه سال نشناختم انقدر که فکر پولی به فکر من نیستی همه ی فکرت شده رفتن به فرانسه!
مهتاب گفت آره همه ی فکرم فرانسه ست من عاشق فرانسه ام
آیندم اونجاست چه با تو چه بدون تو!!
سیاوش با بهت گفت منظورت رو نمی فهمم!یعنی من برات مهم نیستم؟؟
مهتاب حرفش روقطع کردعصبی گفت ببین من هیچ علاقه ای بهت نداشتم و ندارم!
سیاوش گفت پس چرا...
مهتاب گفت دنبال چراشی خب بهت میگم چون بین بچه های دانشگاه ازلحاظ تیپ قیافه ازهمه سربودی درستم خوب بودمیتونستی بورس بگیری حالافهمیدی البته باید به مذاق بابام خوش میومدی میدونی چرا؟!چون تنها در صورتی اجازه میداد برم فرانسه که ازدواج کنم !!تو برام حکم بلیط رو داشتی جز این هیچ ارزشی برام نداری!
از حرفاش واقعا شوکه شده بودم همه ی وجودم گوش شده بود تا ببینم سیاوش چی جوابش میده..
...