#ایده#رویای_من#فصل_دوم#پارت_81با سارا تو حیاط، روی تخت نشسته بودیم...سارا هم نگران امیرعلی بود و هنوز نرفته بود خونشون...همونطور که سیب پوست میگرفتم رو به سارا گفتم: میدونی چی برام عجیبه!
_نه والا چی؟
_اینکه تو نمیخوای به امیرعلی بگی چرا دیر میای خونه؟
_نه برای چی بگم...وقتی میدونم این روز ها خیلی سرش شلوغه و کار زیاد داره..
_اگر بخواد بعد از عروسیتون هم همینجوری دیر وقت بیاد تو ناراحت نمیشی؟
_میدونی امیرعلی همون روز خواستگاری بهم گفت که کارش سخته و خیلی شب ها ممکنه خونه نیاد یا اینکه ماموریت های طولانی داشته باشه...منم همه این هارو شنیدم و قبول کردم...الان دیگه نباید زیر حرفم بزنم که!
همون لحظه که داشتیم صحبت میکردیم کلید توی قفل در حیاط چرخید و در باز شد...سر هر دومون به سمت در چرخید...امیرعلی با چهره خسته و کوفته وارد شد و در رو بست...هر دو سلامی کردیم...امیر نگاه کوتاهی بهم کرد و لبخند تلخی زد..
سارا گفت: امیرعلی من میخوام برم خونه...میتونی منو ببری؟
امیر سوییچ ماشین رو کف دست سارا انداخت و گفت: من خستهام...بگو امیررضا ببردِت..
بعد هم راهش رو به سمت داخل کج کرد و رفت...سارا شونهای بالا انداخت و باشهای گفت..
*
فردا مراسم سالگرد کمیل بود و کلی کار داشتم...سریع کارهام رو ردیف کردم...امیررضا سارا رو به خونشون رسوند و برگشت...همه خوابیده بودن...میخواستم بخوابم که دیدم برق حیاط روشنه...از پنجره آشپزخونه نگاهی به حیاط انداختم...امیرعلی روی پله نشسته بود و سرش رو بین دوتا دستاش گرفته بود...خواستم برم پیشش که یهو دستی روی شونهام نشست...جیغ خفهای کشیدم و برگشتم..
بابا که پشت سرم وایساده بود، آروم گفت: حالش خوب نیست...عملیات داشتن، یکی از همکاراش شهید شده..
نگاه نگرانی به امیر کردم و باشهای گفتم...به اتاقم رفتم و خوابیدم..
*
مراسم سالگرد کمیل خدا رو شکر به خوبی برگزار شد...جمعیت زیادی هم اومده بودن...از دوست و فامیل و آشنا و همکار تا هم محلهای ها و همسایه ها...بچه های دانشگاه هم همگی اومده بودن...بعد از تموم شدن مراسم استاد صداقت صدام کرد...به سمتش رفتم و سلام کردم..
_خوب هستین استاد...راضی به زحمتتون نبودم..
_خواهش میکنم...خانم حسینی یه چیزی میخواستم بهتون بگم!
_بفرمایید در خدمتم!؟
_هر چند اینجا جاش نیست ولی دیگه فرصت زیادی نمونده و گفتم شاید تا اون موقع دیگه نتونم ببینمتون. از طرف تیم علوم پزشکی یکی از بیمارستان های تبریز برامون یه نامه فرستادن...چند نفر رو میخواستن برای یه دوره آموزشی حرفهای که حتما هم از دانشجوهای ممتاز باشه...منم شما رو معرفی کردم و گفتم اگر راضی باشید و بتونید یه یکی دوهفته ای با چند تا از بچه های دیگه برید تبریز...موقعیت خیلی خوبیه...پیشرفت فوق العادهای هم براتون داره...از طرفی هم امتیاز درسی براتون ثبت میشه...حالا هر طور راحت هستید اگر میپذیرید من اسمتون رو بدم...چون تا فردا فرصت داشتم اسم هارو رد کنم، اینجا بهتون گفتم!
چند لحظهای فکر کردم...استاد حمید صداقت یکی از بهترین استاد هایی بود که تا به حال دیده بودم...مرد نجیب و شریفی بود و همهی بچه های کلاس عاشق تدریسش بودن...یه استاد بی نظیر بود...همیشه سر کلاس با شوخ طبعی و بگو بخند درس رو پیش میبرد تا بچه ها خسته نشن...من بهش اعتماد داشتم و مطمئن بودم حرفی که میزنه به صلاح منه و قطعا باعث پیشرفت من میشه...بنابراین با اطمینان گفتم: بله استاد اسم من رو هم بدید...حتما از این فرصت طلایی استفاده میکنم..
استاد از خوشحالی لبخندی زد...چون عجله داشت زود خداحافظی کرد و رفت...خواستم به سمت امیررضا برم که دیدم ماهان کنارش وایساده و با هم دیگه صحبت میکنند...صرف نظر کردم و به سمت جمعیت رفتم.....
@Roiayeman