منور پارت ۳

گاهی برادرانم به تقلید از زنانشان به آقام می گفتند وقت شوهرش هست شوهرش دهید اما آقام دستم را برای انتخاب شوهر باز گذاشته بود.
من دلم نمی خواست زن شازده هایی شوم که برای مستراح رفتند هم از ننه شان اجازه می‌گیرند یا جوان های فوکل کرواتی که دستانشان از دستان من نرم تر بود،نه!
من مرد واقعی می خواستم،مرد واقعی که بتوانم بهش تکه کنم مردی که چشمش دنبال ثروت پدری و اسم و رسم مادرم نباشد،مردی که به دستان پدرش چشم ندوخته باشد
تو همین فکرها بودم که مراد آقا آمد و گفت:خانم از اداره برق آمدند داخل مهمانخانه هستند بهتر هست شما از اتاق بیرون نیایید سرتکون دادم باشه!
مهمانخانه نزدیک اتاق من بود صدای مرد جوانی می آمد،صدایی صاف و جذاب که به مراد خان می گفت الان برق عمارت قطع می شود!
مراد خان گفت:باشه
نمی دونم چرا کنجکاو شدم ببینم صدای به این جذابی چه قیافه ای دارد.می دانستم آقام سرهرچی کوتاه بیاید سر اینکه بدون حضور اون با نامحرم حرف بزنم کوتاه نمی‌آید اما دست خودم نبود فضولیم گل کرده بود، با خودم گفتم از لای در میبینم....
آرام و آهسته رفتم در اتاق را باز کردم و از لای در خواستم ببینم این آقا آقا که می گویند کی هست اما هیچی دیده نمی شد!
در مهمانخانه تا نیمه بسته بود ای لع.نت به مراد آقا!
برق اتاق من قطع شد وقتش بود منِ منوراالسلطان جی.ع کوتاهی کشیدم و مراد آقا را صدا کردم گفتم:تر.سیدم چی شده ؟!
کاش یک نفر کار بلد را می آوردی که برق را درست کند نه اینکه روشنایی اتاق من هم برود!
مراد آقا گفت:خانم آرام باشید من که به شما گفتم برق می رود و داخل اتاق بمانید
گفتم:تر.سیدم کم مانده بود جانم را به عزرائیل پی.شکش کنم!
صدای خنده ای آمد...
سر کج کردم و جوان خوش قدو بالا را دیدم که با چشمانی که شیطنت ازش می بارید داشت به من می خندید اخم کردم و گفتم: اصلا خنده ندارد برگردید همان اداره تان و یک آدم کاربلد بفرستید!
مراد آقا چشم و ابرو آمد که هیچی نگم اما مگر می توانستم جوانک با آن موهای کم پشت چرب کرده اش به من می خندید و مرا مسخره می کرد...
اصلا خنده نداشت گفتم:خودتان را در آینه دیدید؟اصلا آینه دارید؟
جوانک که از من زباندار تر بود گفت: نه به شما می خندم چقدر بامزه هستید‌
اخم کردم گفتم:نشنیدید چی گفتم؟!
جوان‌ به خودش آمد و دوتا سرفه کرد گفت:من از پدر شما دستور گرفتم بیام و تا کارم را درست انجام ندم نمیرم...