مـریم
مـریم

دستور پختی یافت نشد

شیرینی آلما
مـریم
۸۳

شیرینی آلما

۶ روز پیش
داستانی زیبا و خواندنی.......

☯️ روزی دُم یک روباه در حادثه‌ای قطع شد.

روباه‌های گروه پرسیدند دم‌ات چه شد؟
چون روباه‌ها از نسلی مکار می‌باشند، گفت خودم قطع‌اش کردم گفتند چرا؟ این که بسیار بد است و معلوم می‌شود.. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک، احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم.

یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دُم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر تو که گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم ، من‌ که بسیار درد دارم!! روباه اولی گفت: صدایش را درنیاور وگرنه تمام روز روباه‌های دیگر به ما می‌خندند! هر لحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت، همان بود که تعداد دم‌بریده‌ها آن‌قدر زیاد شد که بعداً به روباه‌های دم‌دار می‌خندیدند.

وقتی در یک جامعه افراد مفسد، دزدها اختلاس‌گرها و خلافکارها زیاد می‌شوند آنگاه به افراد باشرف و باعزت می‌خندند. گاهی هم آن‌ها را دیوانه می‌دانند!!
...
کیک موز
مـریم
۱۰۴

کیک موز

۳ هفته پیش
☯️ کمال الملک نقاش چیره دست
ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی
با شیوه ها و سبکهای نقاشان فرنگی
به اروپا سفر کرد
زمانی که در پاریس بود

فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن
شکمش هم پولی نداشت
یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد
در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول
غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،
معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که
این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید
اما کمال الملک پولی در بساط نداشت
بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد
از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود
مدادی برداشت و پس از تمیز کردن
کف بشقاب عکس یک اسکناس را روی آن
کشید

بشقاب را روی میز گذاشت
و از رستوران بیرون آمد
گارسون که اسکناس را داخل
بشقاب دید دست برد که آن را
بردارد
ولی متوجه شد که پولی در کار
نیست و تنها یک نقاشی ست
بلافاصله با عصبانیت دنبال
کمال الملک دوید یقه او را گرفت
و شروع به داد و فریاد کرد
صاحب رستوران جلو آمد و جریان
را پرسید
گارسون بشقاب را به او نشان داد
و گفت این مرد یک دزد و شیادست
بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده
صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود
دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد
بعد به گارسون گفت رهایش کن
برود این بشقاب خیلی بیشتر از
یک پرس غذا ارزش دارد

امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.

بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته می‌شوند ...❤️
...
شیرینی هل و چای
#شیرینی نوروزی
#آموزشگاه برتر
مـریم
۱۲۳
☯️ حکمت های نهفته در کله پاچه!!!

نقل میکنند که روزی سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند.
سلطان فرمود:
در این کله پاچه اندرزها نهفته است.
سپس لقمه نانی برداشت و یک راست " مغز " کله را تناول نمود، سپس گفت:
اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید.
سپس " زبان " کله پاچه را نوش جان و فرمود:
اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید.
سپس " چشم ها و بناگوش " کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود:
برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
وزير اعظم عرض کرد:
پادشاها! قربانت بروم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه میدهید؟
ذات ملوكانه، در حالی که دست خود را بر سبيل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به " پاچه " انداختند و فرمودند:
شما " پاچه " را بخورید و " پاچه خواری " را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند
...
مچبوس مرغ
مـریم
۴۲۷

مچبوس مرغ

۲ ماه پیش
☯️ چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند، نزد استاد رفتند و از او پرسیدند: استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی آرام و خشنود به نظر میرسی. لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟
استاد گفت: بسیار ساده. من زمانی که دراز می‌کشم، دراز می‌کشم. زمانی که راه میروم، راه می‌روم. زمانی که غذا می‌خورم، غذا می‌خورم.
آن چند نفر فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته. به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام می.دهیم، پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟
استاد به آنها گفت: زیرا زمانی که شما دراز می‌کشید به این فکر می‌کنید که باید بلند شوید، زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید
کجا بروید ،زمانی که دارید می.روید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید. فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید
به این علت است که از لحظه‌هاتان‌، لذت واقعی نمی‌برید. زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید
و حس میکنید زندگی نکرده‌اید و یا نمی‌کنید
...
نان شیرمال
مـریم
۸۳

نان شیرمال

۲۶ بهمن ۰۲
☯️ پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند.

هنگام خواب ، همسر پیرمرد ازو خواست تا شانه برای او بخرد تا
موهایش را سرو سامانی بدهد.
پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم
حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد..
پیرمرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه  برای همسرش خرید ..
وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است .
مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند.
اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری  بودند.
به یاد داشته باشیم.
اگر کسی را دوست داری یا شخصی تو را دوست داشته باشد باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهی..

عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد...
...
کوکی نیویورکی
مـریم
۸۱

کوکی نیویورکی

۱۴ بهمن ۰۲
☯️ یک داستان واقعی و شنیدنی است*

ماًمورِ کنترلِ بلیت قطاری که  به مقصد بنگلور  از بمبئی  در حالِ انجام وظیفه بود ، متوجه دختری  که ‌زیر صندلی پنهان شده بود گردید

دخترحدودا ۱۳یا ۱۴ ساله بود .
  از او خواست  تا بلیت خود را ارایه دهد .
دختر با تردید پاسخ داد که بلیت ندارد .
مامورِ قطار  به دختر گفت  باید از قطار پیاده شود .

ناگهان  صدایی  از پشت سر مأمور  به گوش  رسید :
" من  کرایه  او را پرداخت کنم "
این صدایِ خانم بهتا چاریا که مُدرسِ یک کالج بود . خانم بهتا هزینه  بلیت دختر را  پرداخت و از او خواست  که  نزدیکِ او بنشیند .

از او پرسید  : اسمت چیست ؟
دختر پاسخ داد  : « چیترا » .
گفت  : " داری کجا میری ؟ "
دختر گفت :
" من جایی برای رفتن ندارم " !

خانم بهتاچاریا به او  :
" پس با من بیا . "

پس از رسیدن  به بنگلور ، خانم بهتا  دخترک را  به یک سازمانِ غیرِ دولتی  تحویل داد  تا  از او مراقبت شود .

بعدها  خانم بهتاچاریا به دهلی نقل مکان کرد  و  ارتباط آن دو با یکدیگر  قطع شد .

پس از  حدود ۲۰ سال ، خانم بهتاچاریا  به سانفرانسیسکو در  آمریکا  دعوت شد  تا در یک کالج  سخنرانی کند .

او  در یک رستوران مشغول صرفِ غذا بود ، اما وقتی صورت حساب را درخواست کرد ،  به او گفتند : که صورت حسابش قبلا پرداخت شده است ! تعجب کرد !! وقتی برگشت ، زنی را با شوهرش دید که به او لبخند می زد .
خانم بهتاچاریا از زوج پرسید :
" چرا صورت حساب من را پرداخت کردید ؟ "
زنِ جوان پاسخ داد :
" خانم، صورت حسابی که من امروز  پرداخت کردم ، در مقایسه با کرایه ای که برای سفرِ قطار از بمبئی به بنگلور برای من پرداخت کردید ، بسیار کم و ناچیز است . "
اشک از چشمان هر دو خانم سرازیر شد و همدیگر را در آغوش گرفتند
خانم بهتا چاریا با خوشحالی و حیرت زده گفت :
" اوه چیترا ... تو هستی ...؟! "

بانوی جوان  در حالی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند گفت :
" خانم نامِ من الان چیترا نیست .
من سودا مورتی هستم و این هم شوهرِ من است ، آقای نارایان مورتی . "

دوستان تعجب نکنید شما در حال خواندنِ داستان واقعیِ بخشی از زندگیِ خانم سودا مورتی ، رئیسِ اینفوسیس با مسئولیت محدود و آقای نارایان مورتی، فردی که شرکت نرم افزاری چند میلیونی اینفوسیس را تأسیس کرد ، هستید .

* خوب است بدانید آکشتا مورتی دخترِ این زوج با " ریشی سوناک " که اکنون نخست وزیر بریتانیا است ازدواج کرده است . "
ریشی سوناک " دامادِ سودا مورتی یا همان چیترا ، دخترکی که به دلیلِ نداشتن بلیت قطار ، زیر صندلی پنهان شده بود ، اولین نخست وزیرِ آسیایی‌ تبارِ تاریخ بریتانیا و جوان‌ترن رهبرِ دولت در تاریخِ معاصر این کشور می باشد !! *

*بله ، گاهی کمک کوچکی که به دیگران می کنید می تواند کلِ زندگی آنها را تغییر دهد !*

*چه خوب است کمی عمیق تر به درونِ این داستان برویم و سعی کنیم از نیکی کردن به کسانی که در مضیقه هستند ، به ویژه هنگامی که انجام آن در حدِ توانایی و اختیارِ ماست ، دریغ نکنیم "*
...
کیک خرما رژیمی
مـریم
۲۶
☯️ داستان تاریخی حاکم و دهقان !

🤴روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .

🤴حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
👨🏼‍🌾روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
🤴حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.

🤴حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد #کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند #حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
🤴حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
👨🏼‍🌾کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
🤴حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در #رحمت_خدا باز بود من رو به آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم #نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو #حکومت نیشابور را می خواهی؟
🙄یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
🤴حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
😎فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
💯فقط #ایمان و #باور من و توست که فرق دارد....

💯"از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه" خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🥰خداوند بخشنده مهربان را شاکریم که ما قانون جذبی هستیم و هر لحظه باور ما بیشتر و محکم تر از  قبل شده و در حال جذب بهترین ها هستیم.
😇خداوندا رحمت‌ و نعماتت را شکر می گوییم و از تو بهترین ها را در تمام عرصه ها طلب می‌کنیم.
...
پیراشکی سیب و دارچین
مـریم
۸۷
پیشنهاد میدم حتما داستان رو بخونید👌

☯️ معلمی از دانش آموزانش خواست تا در مورد زندگی و مرگ انشا بنویسند!

📕 آنچه در ادامه آمده انشای یکی از دانش آموزان هست و طوری معلم را تحت تاثیر قرار داد که برای او آرزوی مرگ کرد!

به نام خدا.
انشایم را با نام زندگی آغاز میکنم. آقا به نظر من زندگی، بدون مرگ معنا و مفهومی ندارد! ما از صبح که بیدار میشویم عزرائیل یار جدا نشدنی ماست. مثلا همین جمعه ای که گذشت، قرار بود خاله پری به ما سر بزند. خواب بودم که مادرم داد زد" الهی خدا مرگت بده! پا نمیشی از این وسط!!!" همین را که گفت فهمیدم یعنی زود بیدار شو و اتاقت را جمع کن. بعد بابا در حمام را باز کرد و گفت خبر مرگشون کی میان؟؟؟ بعد هم که خاله پری آمد و همه خوب و خوش بودیم. البته شوهر خاله پری معتقد است ما خوشی نداریم و با این گرانی ها همه باید سرمان را بگذاریم و برویم بمیریم. بعد هم که خواستند بروند هر چه مامان اصرار کرد، برای ناهار بمانند گفت به مرگ خودم ناهار خوردیم! و رفتند!!! مثلا خود ما آقا، میگوییم خدا کند فلان معلم بمیرد! یا شما خودتان آقا همش میگویید "مرگ! چه مرگتونه". دایی ام میگوید کاش صاحب خانه اشان بمیرد. من فکر میکنم صاحبخانه اش هم، هر ماه که اجاره دایی عقب می افتد همین دعا را به جانش میکند! مطمئنم اگر مرگ نبود هیچ کس به ادامه‌ی زندگی امیدی نداشت!
برای همین من مرگ را خیلی دوست دارم. ما هر روز صبح مرگ را سر صف صدا میکنیم و برای خیلی ها آرزوهای مرگ میکنیم. ماشین بابا هر روز صبح روشن نمیشود و ما میفهمیم که باز یک مرگش شده؛ طوری که بابا میگوید عزرائیل خودت بیا و راحتم کن!
کلا مرگ خوب است. بابا میگوید دیدن مرگ آدمهای بد هم خیلی خوب است چون یاد میگیریم کار بد نکنیم. در ایام مرگ مدارس تعطیل است و ما کلی زندگی میکنیم. آقا ما اینقدر مرگ را دوست داریم که بعد از فوتبال و والیبال و کشتی...بعد از وزنه برداری چه ببریم و چه ببازیم بالاخره برای یکی آرزوی مرگ میکنیم. عمو احمد میگوید مرگ رحمت خداست و اگر مرگ می آمد نصف مملکت میمردند، جمعیت کم میشد و مشکلات بیکاری، کم آبی و فقر هم رفع میشد!
من فکر میکنم مرگ واقعا چیز خوبی است. پدربزرگم هم که مرد همه میگفتند خدا را شکر که مُرد؛ راحت شد. مرگ آنقدر خوب است که ما صبح عید نوروز سر قبر همه آدمهای فامیل که مرده اند میرویم و مرده ها را بیشتر از زنده ها دوست داریم. نمیخواهم شعار بدهم اما من فکر میکنم عزرائیل در ایران خیلی پر کار است. این بود انشای من!

انشای دانش آموز که به اتمام رسید معلم گفت: "بمیری...برو بتمـــــرگ" 😕
...
کباب پیچ
مـریم
۶۱

کباب پیچ

۱۷ دی ۰۲
☯️ داستان دختر زیبای‌ چوپان و پسر پادشاه ( تله برای دختر زیبای‌ چوپان )


چوپانى دختر زيبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مى‌رفت دختر مى‌گفت که بايد صنعت و حرفه‌اى ياد بگيرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرش‌بافى ياد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راه‌شان به قهوه‌خانه‌اى رسيدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوه‌خانه يک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پايشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى يک زير زمين.

نگاه کردند ديدند گوش تا گوش پر از جوان‌هائى است که گرفتار شده‌اند.
هر روز چند نفر مى‌آمدند و سه چهار نفر از جوان‌ها را انتخاب مى‌کردند، مى‌کشتند، گوشت‌هايشان را کباب مى‌کردند و مى‌دادند به کسانى که برايشان کار مى‌کردند تا زور و قوت‌شان زياد شود و بيشتر کار کنند.

پسر پادشاه فکرى به نظرش رسيد به افراد قهوه‌چى گفت: مرا نکشيد، در عوض من برايتان فرش‌هائى مى‌بافم که با فروش هر کدام پنج‌هزار تومان گيرتان مى‌آيد.

قهوه‌چى ابزار و لوازم کار را آماده کرد. پسر يک فرش بافت و روى آن نشانى محلى که در آن گرفتار بودند نوشت.
بعد فرش را به قهوه‌چى داد و گفت: اين فرش خيلى خوب يافته شده آن‌را براى پادشاه ببريد. انعام خوبى به شما مى‌دهد.
آنها فرش را براى پادشاه بردند.
پادشاه انعام خوبى به قهوه‌چى داد.
بعد فرش را باز کردند ديدند پسر پادشاه پيغام فرستاده. از روى نشانى قهوه‌خانه را پيدا کردند. پسر و دختر و ديگران را آزاد کردند و قهوه‌چى را کشتند.👍👌

همه جا حرفه و کاری بلد باشی بکارت میاد حتی اگه پسر پادشاه باشی👌🏻
...
کیک خیس نسکافه ای
مـریم
۷۵
☯️ در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام برديا که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت

بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.

عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند.بردیا غمگین و افسرده سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.

در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود،

سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.

بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.

در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز.
بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم.
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.بردیا صورت در خاک مالید و گفت.

خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.

اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.

اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
...