SevdaHatami
SevdaHatami

دستور پختی یافت نشد

درانتظار معجزه
SevdaHatami
۵۳

درانتظار معجزه

۲ هفته پیش
توصیه میکنم نخونید💔
وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد، پلک نزدم... هرچی نزدیک تر می شد زیباتر می شد... وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود ، نگاش کردم و گفتم منم همینطور! خوشحال شد. گفت چه دورانی بود! یادش بخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا... سرم رو تکون دادم و گفتم منم همینطور! گفت من از بچه های اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟ گفتم منم همینطور!
تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من همیشه دوست داشتم... یه لبخند زدم و گفتم منم همینطور! گفت تو اصلا منو شناختی؟! سرم رو دادم بالا و گفتم نه! گفت منم همینطور!!
وقتی داشت می رفت بهم گفت هنوز می نویسی؟! گفتم آره ، توام هنوز نقاشی می کنی؟ گفت آره...
بغلم کرد و گفت امیدوارم ده سال دیگه باز همدیگه رو ببینیم ... گفتم منم همینطور!! رفت ... چشمام رو بستم و به این فکر کردم که ما ده سال پیش قول داده بودیم همه چی رو فراموش کنیم ... ولی یادش بود... منم همينطور!!!
...
میهمانی خدا
SevdaHatami
۴۹

میهمانی خدا

۳ هفته پیش
یه چیزایی هیچوقت از ذهنت پاک نمیشن حتی اگه خودتو بی خیال نشون بدی:)
...
بامیه
SevdaHatami
۶۶

بامیه

۳ هفته پیش
خداجونم
دلت از چی گرفته که اینقدر نشدن هاو نرسیدن های زندگیمون زیاد شده؟؟؟
دلتو باما صاف کن قربونت برم،ماکه جزتو کسیو نداریم:)
...
به امید آرامش
SevdaHatami
۶۹

به امید آرامش

۴ هفته پیش
آسیب روحی که تو چند سال اخیر بهم وارد شده فقط بااز دست دادن حافظم خوب میشه:(
...
هفتسین ۱۴۰۳
SevdaHatami
۵۳

هفتسین ۱۴۰۳

۱ ماه پیش
میشه برام یه آرزوی خوب بکنی؟🫀🥺
...
پیتزا
SevdaHatami
۶۹

پیتزا

۲ ماه پیش
وقتی به گذشتم نگاه میکنم
وتغییراتی که کردم رو حس میکنم؛
یاد اون دیالوگ میفتم که میگه:
بعضی تجربه ها توی زندگی هستن
که حتی DNAتورو هم تغییر میدن💔
...
کیک روزمادر
SevdaHatami
۴۳

کیک روزمادر

۲ بهمن ۰۲
اادامه داستان
این زمزمه ها تا سال آقاجون ادامه پیدا کرد ، بعد از سال آقاجون یک شب دور هم جمع شدیم و از وکیل آقاجون خواستیم تا بیاد وصیت نامه رو برامون بخونه.....
بعد از خواندن اون وصیت نامه شوم ، بگو مگو ها به حدی رسید که دعوا بین برادر ها شکل گرفت برای اولین بار عموم رو بابام دست بلند کرد و به قصد کشت همو میزدن....
چند وقتی از اون دعوا گذشت ، تو این مدت احمد اصلا برای دیدن خواهرم نیومد ، بابام هم اجازه نمی‌داد که خواهرم به دیدن احمد بره...‌...
تو این مدت خواهرم از دلتنگی زیاد مثل مرغ سرکنده شده بود ، همش چشمش به در بود تا احمد بیاد.....
یک روز عصر زن عموم زنگ زد با توپ و تشر به مامان گفت قدم دخترت برای ما نحس بود ، ما می‌خواهیم این نامزدی رو بهم بزنیم حلقه و وسایلی رو که خریدیم احمد شب میاد می‌بره .....
خواهرم اصلا این حرف مامانم و باور نمی‌کرد همش راه می‌رفت و با خودش می‌گفت احمد که بیاد درستش من مطمئنم احمد یه کاری برامون می‌کنه....
شب که احمد اومد وسایل ها رو ببره هممون منتظر بودیم حرفی بزنه احمد بدون اینکه چیزی بگه وسایل ها رو گرفت و رفت.....
بعد رفتن احمد ، خواهرم از هوش رفت ، وقتی به هوش اومد با هیچ کدوممون حرف نزد، تو شک بدی فرو رفته بود حتی گریه هم نمی‌کرد ،تا چند روز لب به آب و غذا نزد...
طبق اون وصیت نامه ما باید کم کم از اونجا می‌رفتیم....
خواهر روز به روز لاغر تر و افسرده تر میشد.....
پنج ماه بعد از رفتنمون از خونه ، زن عمو زنگ زد و ما رو برای جشن عقد احمد و برادر زاده خودش دعوت کرد....
موقع خداحافظی به مامانم گفت ، لطفا زیبا رو با خودتون نیارین عروسیم ناراحت میشه:)
خواهرم باشنیدن این خبر خودشو تو اتاق حبس کردتمام قرص هاشو باهم خورد،اگه به موقع به دادش نمیرسیدم خواهرم ازدست رفته بود...زیبابعدازاون اتفاق ازخواهرم به جز پوست و استخوان چیزی باقی نمانده بود...زیبا بعداون اتفاق تحت نظر روانپزشک قرارگرفت...
دیگه چیزی از خواهری که همیشه عشق تو چشماش موج میزد،برای همه چیز ذوق میکرد باقی نمانده بود...
زیبا دیگه با هیچ کس حرف نمیزد حتی دیگه درجواب سوال هامون سرشو هم تکون نمیداد💔
وضعیت خواهرم به حدی حاد بود که روانپزشکش گفت راهی باقی نمونده باید تیمارستان بستری بشه با کلی مقاومت و گریه مادرم خواهرم دوسال در تیمارستان بستری شد
بعددوسال پدرم بارضایت خودش زیبا رو به خونه برگردوند ،زیبا دیگه هیچوقت اون دختر قبلی نشد..‌
...
طعم ناب بهشت
SevdaHatami
۳۹

طعم ناب بهشت

۲۸ دی ۰۲
سال ۱۳۷۴بود،من ۱۶سالم و خواهرم۱۸سالش بود...
بابام و عموم وقتی ازدواج کرد،اقاجون تو حیاط بزرگش براشون خونه ساخت و باهم زندگی میکردیم...
از وقتی یادم میاد ناهار و شام ها را همه خونه ی آقا جون بودین و برای خوابیدن به خونه خودمون میرفتیم ...
ما دوتا خواهر بودیم من و زیباو برادر نداشتیم ،عموم فقط یدونه بچه داشت احمد...
مامانم پسرعموم را بیشتر از بچه های خودش دوست داشت،بعضی وقتها فکرمیکردیم احمدرو بیشترازما دوست داره...
بعداز اینکه درس خواهرم تموم شد،عموم از بابام اجازه خواست تابیان خواستگاری زیبا...
من ازعشقش به احمد خبرداشتم،از قرارهای یواشکی پشت باغ اقاجون...
شب خواستگاری خواهرم از خوشحالی زیاد تو آسمون ها سیر میکرد...
اون شب بینشون صیغه خوندن وطبق حرف های زنعمو قرارعقد را گذاشتن برای ماه بعد...
اجمدباتمام خوبی هاش،تنها اخلاق بعدش این بود که به شدت به مادرش وابسته بود...
یک هفته مونده بود به عقدشون که صبح باصدای جیغ و داد عزیز سراسیمه به اونجا رفتیم اقاجون سکته کرده بود وقتی به بیمارستان بردنش چه ساعتی بود که فوت کرده بود...بعدازچهلم اقاحون عمو و زنعمو و احمد یه شب اومدن خونمون قرارشد خواهرم و احمد یه سال نامزد بمونن بعدسال اقاجون عقد کنن و برن سر زندگیشون
💔چهار ماه بعد از فوت آقاجون کم کم زمزمه تقسیم ارث و از زبون عمو کوچیکم و عمه هام شنیدیم....
این زمزمه ها تا سال آقاجون ادامه پیدا کرد ، بعد از سال آقاجون یک شب دور هم جمع شدیم و از وکیل آقاجون خواستیم تا بیاد وصیت نامه رو برامون بخونه.....

ادامه در پست بعدی...😊
...
یلدا
SevdaHatami
۲۵

یلدا

۳ دی ۰۲
بعضی چیزها رو نه دیگه میشه داشت،نه میشه ساختشون فقط با یادشون میشه خوش گذشت🙂❄️
...
کیک پاییزی
SevdaHatami
۴۱

کیک پاییزی

۱۳ آذر ۰۲
اگر فردا، آخرین روز دنیا باشد؛

تمام خطوط تلفن دنیا پر میشود، از جمله هایی مانند: همیشه دوستت داشتم، هیچ وقت نتوانستم بگویم دوستت دارم، مرا ببخش و…
هزاران نفر برای دیدن کسی که دوست دارند، حاضر هستند کل دارایی شان را بدهند، برای اینکه وقت دیدن طرفشان را لحظه ای داشته باشند!
خیلی ها پشیمان میشوند که چرا خیانت کردند، خیلی ها دنبال گرفتن یک بخشش ساده میروند.

کاشکی هر روز، روز آخر بود، تا ما انسان ها قدر لحظات زندگی را میفهمیدیم، و قدر یکدیگر را میدانستیم.
کاشکی به جای لج بازی و غرور بیجا، لحظه ای را با عشق سپری میکردیم. لحظه ای باور کن، فردا، زندگی، و دنیا تمام میشود…
...