#ژله _بستنی
#ژله_ بلوبری
#ژله_توت_فرنگی#ژله_موز#بستنی_وانیلی متوسل میشوم به خاطرات خوب روزهای کودکی؛
نشستهام زیر تک درخت گردو، کنار چشمهی آب وسط درهی کم عمقی میان دو تا کوه. خیرهام به انعکاس نور خورشید از سطح آرام آب و در گوشم صدای جریان مداوم آب تکرار میشود که با فشار از شکاف باریک جوی میگذرد و به سنگی برخورد میکند، اما راهش را میگیرد و ادامه میدهد. آنطرف صدای لرزان کبکهای کوهیِ در حال پریدن خلوت دره را بههم میریزد و اینطرف صدای برخورد برگهای گردو بههم، نظم افکار مرا و بازتاب تیز نور خورشید از سطح آب، مردمک چشمانم را میزند، دراز میکشم، آسمان آبیتر از هر زمان دیگر، ابرهای کملای سفید را با سرعت جابجا میکند، انگار که فرودگاه مهرآباد باشد، مسافرها فقط عبور کنند و توقفی نداشتهباشند، انگار که آسمان برای ابرها فقط یک گذرگاه موقتی باشد، یک پل آبیِ قشنگ برای عبور... دارم به مقصد ابرها فکر میکنم، به رد گنگ و گاها آشنایی که از خودشان در ذهنم جا میگذارند و دور میشوند. برگهای گردو میان باد میرقصند، گاهی آرام و گاهی تند، انگار که رقاصهای خوبیباشند و خوب بدانند کجای موزیک را تند و کجا آرامتر پیچ و تاب بخورند که بیشتر دلبری کنند.
گرمم میشود، آفتاب از میان برگهای گردو راه رسیدن به سایه را پیدا کرده و صورت و چشمهای مرا نشانه رفته، باید جایم را عوض کنم، شاید کمی آنطرفتر، که دست آفتاب هنوز به آنجا نرسیده.
حالا ولی... چقدر دلم آفتاب میخواهد، مامان راست میگفت، نور، دوای تمام دردهاست... کاش خورشید راه رسیدن به مرا وسط این قرنطینه پیدا میکرد و اینبار بدون ذرهای ملاحظه، چنگ میانداخت به صورتم.. منی که از سایههای ممتد اینروزها خستهام، منی که دلم لک زده برای صدای برخورد برگهای گردو میان دستهای باد و تماشای بازتاب جریان آرام آب چشمه روی صورت و دستهام... منی که یادم رفته کوه چه شکلی است و ابرها چقدر در ایستگاه آسمان توقف میکنند.
کاش آفتاب، راه اتاقهای ما را پیدا میکرد، کاش خدا برامان قایق نجاتی میفرستاد، کاش باران میبارید و رنگینکمان میزد، کاش زودتر رد میشدیم از این دریای درد و به ساحل میرسیدیم.
اینلحظه بیش از هرچیز دیگری، نیاز دارم کسی یک فنجان نوشیدنی داغ بدهد دستم و بگوید آرام باش، چیزی نمیشود. آنوقت کنارم بنشیند و بدون هیچ تمهیدی بغلم کند، من بازماندهی نسلیام که از بیماری هم نمیرند، از بیبغلی حتما تلف میشوند...
#نرگس_صرافیان_طوفان