latte

۱.۴k لایک
۲۱۲ نظر
از سفر آمده بود...
قرارشان اینبار این بود که تمامش کنند.
جانش ذره ذره آب میشد از درد دوری
برای خداحافظی آمده بود
از سفر سوغات میآورد.
دخترک چشمهایش را با تمام وجود به او دوخته بود، میدانست که درد و عشق در درون مرد فوران میکند.
از چشمهایش آتش زبانه میکشید...
.
سوغات را از جیبش درآورد، بی آنکه لب از لب باز کند، جعبه را گشود. گردنبند را به دست دخترک نداد
لب باز کرد...برگرد سنجاقکم
دخترک موهایش را از شانه برداشت و بر دوشش انداخت، گردنبند به دست مرد بسته شد بر گردنش.
سنجاق شد به قلبش...سنجاقکی که تنها یادگارش بود

نظرات

ممنون گلم لطف داری 💛🌷
خیلی حس خوبی داره😍
ممنون گلم خوشحالم تونستم حال خوب منتقل کنم🥺💛
مشاهده سایر نظرات