عکس مینی الویه
Mahnaz
۳۹
۷۶۲

مینی الویه

۱۸ خرداد ۹۹
الویه های تک نفره که تولد واسه تولد یکی از فامیلا بود....

گلاب ۱۷
رفت از تو كلبه يكم هيزم اورد اتيش روشن كرد.. يكم گرم شدم، گفت بذار برم يه چيز بيارم بخوريم بعد حرفاتو بزن..گفتم من گرسنه نيستم.. گفت ولي من گشنمه...دوباره رفت تو كلبه..يهوصداي پاي اسب اومد.هركي وضع لباسمو ميديد شك ميكرد،ترسيدم..

تو افكار خودم بودم كه خانوم بزرگ بهم نزديك شد،يعني خون تنم خشك شد،از شدت استرس كم مونده بود نفسم بند بياد،خيلي عصباني بود، چشمش موند روي بازوم كه مشخص بود، يهو با چوب دستيش بهم حمله كرد،داد ميزدم،ارباب صدامونو شنيد، وسيله هارو پرت كرد روي زمين و دوييد سمتمون،خانوم بزرگم موهامو ميكشيد و با چوب كتكم ميزد،ميگفت دختره ي خراب براي پسرم نقشه كشيدي؟دريده ي فاحشه من جنازه ي پسرمم به تو نميدم...ارباب رسيد خانوم بزرگو گرفت،منم با صداي بلند گريه ميكردم، استخوناي بدنم درد گرفته بودن..ارباب خانوم بزرگو نشوند رو زمين و اومد بغلم كرد بعدم رو كرد به خانوم بزرگو گفت حيف كه مادرمي و احترامت واجبه، اينجا چيكار ميكني؟؟ خانوم بزرگ با حرص گفت چيه؟ حرصت گرفت وسط عشق بازي و دريدگي اين گدازاده مزاحمت شدم؟ ارباب گفت خانوم بزرگ خجالت بكش،اين حرفا چيه؟ گلاب زمين خورد خواست بلند شه لباسش گير كرد به چوب و پاره شد..گفت اره مشخصه،همون لحظه كه جمشيد(دوست شهري ارباب) گفت يه رعيت خوشگل با ارباب كار خصوصي داشت فهميدم اين جادوگر اومده اينجا و واست نقشه كشيده..از اينهمه غرغر خسته شده بودم گفتم خانوم بزرگ من نيومدم پسرتونو از راه بدر كنم اومدم بهش بگم نميخوام باهاش ازدواج كنم..گفت اره از سرووضعت مشخصه، تف تو قبر پدرت كه بلد نبود يه دختر تربيت كنه..اينو كه گفت قاطي كردم داد زدم گفتم راجع به پدرم اينجوري حرف نزنيد،بعد رو كردم به ارباب با فرياد گفتم اصلا ميدوني چيه؟ همه ي اينا نقشه ي مادرته.. اون منو تهديد كرد كه خانوادمو ميكشه، منو از روستا فراري داد، منو به زور زن محمد كرد، منو به زور اورد عمارت كه بهت بگم ازدواج كردم، اقا من هيچوقت به ميل خودم از عمارت نرفتم، من از تمام جونم و احساسم گذشتم كه از عمارت رفتم، چندسال دلتنگي رو تحمل كردم، چند سال دوري و غربتو تحمل كردم، اين همه عذاب كشيدم، رو احساسم به شما پا گذاشتم فقط بخاطر اينكه مادرتون جون خانوادمو نگيره، الانم بخاطر مادرتون جوابم به شما منفيه، چون من دوبار داغ ديدم تحمل سومي رو ندارم،ارباب چشماش گرد شد، گفتم اره من نميخوام اين زن جون مادرمو بگيره وگرنه من جونمم برات ميره اما نميتونم از مادرم بگذرم، ميترسم، ميترسم زنت بشمو اين زن مادرمو ازم بگيره،ارباب رو كرد به مادرشو گفت گلاب راست ميگه؟ هيچي نگفت. ارباب داد زد:پرسيدم گلاب راست ميگه؟ داد زد گفت اره اما من بخاطر تو همه ي اينكارارو كردم، نميخوام اربابِ روستا با يه رعيتزاده ازدواج كنه، اين دختر كنيز تو بود،حالا بياد زنت بشه؟!من نميذارم....

ارباب خيلي از كاراي مادرش عصباني بود،بهش گفت: تو كي انقد بدجنس شدي؟ تو ديدي كه من بعد از رفتن گلاب چقدر زجر كشيدم چقدر عذاب ديدم اما به روي خودت نياوردي! تو چه جور مادري هستي كه پا روي دل پسرت ميذاري؟ چرا انقد اين دخترو اذيت كردي؟ تو ميخواستي جون خانوادشو بگيري؟ مگه ميتوني؟ جون چند نفرو گرفتي؟ تو كي ياد گرفتي كه اينجوري ادمارو تهديد به مرگ كني؟ باورم نميشه اينهمه سال عذابِ من دليلش تو باشي! يه كاري كردي كه بچه ي من داره بي مادر بزرگ ميشه در صورتيكه بچه هاي من و گلاب الان ميتونستن كنار ما لذت ببرن..حالا الانم طوري نيست هنوز دير نشده، گلاب زن من ميشه،مادرشم مياد تو عمارت كنار خودمون،به خداوندي خدا اگه كوچيكترين اسيبي بهشون بزني نگاه نميكنم كه مادرمي،ميفرستمت تو كلبه چوبي تنها زندگي كني،خانوم بزرگ عصباني شد گفت؛ بخاطر اين دختره ي خراب با مادرت اينجوري حرف ميزني؟ ارباب گفت با زن من درست حرف بزن، قراره عروست بشه، اينهمه عذابش دادي كابوسش شدي بس نبود.. بعدم اومد دست منو گرفت،تمام بدنم درد ميكرد،جلوي مادرش سرمو بوسيد،گفت گلاب من بخاطر همه ي اين سالها ازت معذرت ميخوام،هم از طرف خودم هم ازطرف مادرم،بعدم بي توجه به مادرش راه افتاديم سمت كلبه،از داخل كلبه يه پارچه بهم داد گذاشتم روم كه دستم مشخص نباشه، بعدم منو با اسب تا نزديكي روستا رسوند،رفتم خونه،خداروشكر مادرم نبود،زودي تنمو موهامو شستم و لباسمو عوض كردم،خيلي خسته بودم،دراز كشيدم خوابم برد،با صداي ثريا از خواب بيدار شدم..گفت خانوم بزرگ حالش بد شده بردنش شهر،ارباب منو فرستاد بيام بهت بگم با مادرت لوازمتونو جمع كنيد بريم عمارت..گفتم باشه تو برو ما هم ميايم.. وقتي ثريا رفت با خودم فكر كردم يعني اين ازدواج واقعا ارزششو داره كه جون مادرم به خطر بيفته و خانوم بزرگ راهي دواخونه بشه؟تو فكر بودم كه مادرم وارد شد، يكم كه گذشت جريانو براش تعريف كردم،گريه كرد گفت بالاخره حرفاتو به ارباب زدي دخترم؟ تورو خدا به فكر من نباش، مرگ و زندگي دست خداست، تا خدا نخواد اتفاقي برام نميفته، دخترم تو يكبار زوري ازدواج كردي اما ديگه پا روي دلت نذار، من مطمئنم ارباب مراقبته...دو روز بعد منو مادرم رفتيم عمارت، همه از ديدن ما خوشحال شدن، عطيه دوييد سمتم بغلم كرد گفت بيا ببين ارباب چه اتاقي براتون اماده كرده..يه اتاق بزرگ براي مادرم كه تخت هم داشت و بزرگترين اتاق عمارت براي من و خودش،يه تخت دونفره ي خوشگل،يه دست مبل شيك، با فرش و پرده هاي بلند و قشنگ، يه ميز چوبي كه روش دكوري و قاب عكس بود..

اونروز غروب ارباب برگشت عمارت اما بدونِ خانوم بزرگ..وقتي منو تو اتاق ديد بغلم كرد گفت ممنون كه اومدي و به من اعتماد كردي.گفتم حال خانوم بزرگ چطوره؟ چرا نياوردينش خونه؟ گفت متاسفانه حالش اصلا خوب نيست،بايد بمونه، دكتر ميگه فشار عصبي بهش وارد شده.گفتم: همش بخاطر من و شماست،كاش اينجوري نميشد..گفت تو نگران نباش من درستش ميكنم،مشغول حرف زدن بوديم كه بهار وارد شد و رفت بغل ارباب..خيلي بچه ي شيريني بود، ارباب بهش گفت بهارجان ببين اين خانوم مادرته، از اين به بعد بهش بگو مادرجان،باشه دخترم؟؟ هيچي نگفت البته از يه بچه دو سه ساله بيشتر از اين انتظار نميرفت..
...