عکس اسنک

اسنک

۳ روز پیش
سرگذشت ۸ قسمت دوازدهم
همینطورخمیده گفت خوبم خداروشکر...اول نشناختمت حوا...با لبخندگفت اخه توی بازار کسی با باربر که سلام وخوش وبش نمیکنه...تعجب کردم تا گفتی سلام...
گفتم اومدم بهت بگم که ....
اما خودش جلوتر گفت حوا حلالم کن...برادربدی برات بودم...حلال کن خواهرم...
گفتم ابراهیم من به تومدیونم اگه الان زندم...
نگام کرد وگفت اونشب کارخدابود که توی دلم انداخت تا نزارم مادرم کارتوتموم کنه...
چیزی نگفتم خودش دوباره گفت حوا حلالم کن...من برادربدی برات بودم...
گفتم این حرفونزن ...
با بغض گفت حوا توخبرنداری چقدر زجرکشیدم...فکرکنم همه ی این اتفاقای که داره برام میوفته بخاطر بدی های گذشتمه که درحق تو و اون زن بیچارم کردم...راستش رفتم دم درخونه ی زنم....اما تا برادراش منو دیدن کتکم زدن و نزاشتن باخواهرشون حرف بزنم....بهمم گفتن که خواهرشون ازدواج کرده ورفته دنبال زندگیش منم دیگه سراغش نرفتم...چندوقت پیش دیدمش...با ی مرد ودوتا بچه خوشحال وخندون میرفتن توی مغازه که خرید کنن.منو نشناخت....یعنی اصلا منو ندید...
گریه کرد...گفت حقم بوده...که منو نشناسه.من که فقط اذیتش کردم و روزگارشو سیاه کردم...جای اینکه کنارش باشم وباهم زندگیمون روبسازیم زدم همه چیزو خراب کردم...الان جای اون مرده که کنارش بود من باید میبودم...اما افسوس ....که خودم بد کردم...
اشکاشو پاک کرد وگفت خودت چطوری ؟جلال اومد؟
گفتم نه ...نیومد...
گفت ان شاالله برمیگرده...
اومدم بهش پول بدم اصلا قبول نکرد وگفت اگه اینکار روکنم ناراحت میشه...بخاطراینکه بار زیاد میبرد کمرش خمیده شده بود وبه سختی میتونست راست به ایسته......
روزگارمون میگذشت حتی توی نبودجلال...همش دلتنگش بودم وبعضی شبا خوابشو میدیدم.براش گریه میکردم توتنهایی هام...
سال ۵۹ جنگ شروع شد.بابا که شنید جنگ شده تصمیم گرفت بره جنگ اما چون سنش بابا بود.نمیزاشتن بره وگفتن همینجا کمک های مردمی روجمع وساماندهی کنه و بفرسته خط مقدم....ی چند وقتی هم مشغول بود که بیناییش خراب شد.خوب نمیدید واشیا وافراد رو خوب نمیشناخت...برای راه رفتن باید دستشو میگرفتم ومیبردمش جایی...دگه خونه نشین بود.کارهای سبک خونه روانجام میداد تا تحرکی داشته باشه وسرگرم بشه...منم اصلا تنهاش نزاشتم...سال ۶۱ خاتون دوباره حامله شد...
اما میشد فهمید که نگرانه ومیترسه نکنه دوباره بچه ش با مشکل به دنیابیاد.کلی نذر ونیاز کردم که بچه ی خاتون سالم بدنیابیاد...حتی دامادمم معمول بود نگرانه...منم دوباره مثل قبل مراقبش بودم وحواسم بهش بود.. اول تیر سال ۶۲ زایمان کرد.اما اینبار تا دردش شروع شد رفتیم بیمارستان....فورا بستریش کردن وبردنش بازم اتاق عمل...ی یک ساعتی طول کشید تا بچه ش بدنیا اومد ....ی بچه ی پسر تپل ومپل وبا صورتی گرد ،شبیه بچگی خود خاتون....اما چهرش ی اشکالی داشت....ی جوری بود...
از پرستارپرسیدم که نوه م چه مشکلی داره گفت این بچه ها با ی جهش یا پرش ژنی بدنیا میان(منظورش سندروم دان). منم که اسمشو خوب بلد نبود.از این بچه های مشکل ظاهری داشت...دامادم اما خداروشکرکرد که حداقل دومین بچه شون مشکل بچه ی اول نداره وراضی بود به رضای خدا ومیگفت حالا اشکالی نداره بچم اینطوری حتما کارخدابی حکمت نبوده...اماخاتون گریه میکرد وناشکری وپسرشو نفرین میکرد.بهش شیر نمیداد ومیگفت خوشم نمیاد بهش شیربدم منم شیرخشک گرفتم وبهش دادم.عملا بچه شو من بزرگ کردم...بچه رومن تروخشک میکردم ومیبردم دکتر و درمانگاه و حتی شباهم پیش من میخوابید.به شدتم به باباشو وبابای من وابسته بود...هرچی بزرگترمیشد چهره ش بیشتر مشخص میشد که بچه ی سندروم دانه...تکلمش مشکل داشت وتازه توی دوسالگی تونست حرف بزنه...راه رفتنش بهتربود ویکسالگی راه افتاد.زبونشو من بهترمیفهمیدم تا خاتون.کلا هم پیش من بود وخونه نمیرفت.هرچی هم باخاتون حرف میزدم میگفت دوست ندارم ...خدامنو دوست نداشت بچه ی اینجوری بهم داده...
اما دامادم قربون صدقه ی پسرش میرفت وباهاش بازی میکرد ،براش وسیله های جور واجور وفکری میخرید.بابام با اینکه چشماش خوب نمیدید اما بازم باهاش بازی میکرد وبراش قصه میگفت،قصه های از دریا ودریا نوردا....پری های دریایی...ماهی های بزرگ دریا...نهنگ ودلفین ها...
بحاطرهمین عاشق دریا ودریانوردی وکشتی واینجورچیزابود...وقتی نوه م (اسمش رو گذاشتن بهنام)
پنج سالش بود خاتون دوباره حامله شد....اما دیگه مثل حاملگیهای قبلیش استراحت نمیکرد وکارهای خودشو انجام میداد.ویارشم نسبتا کمتربود...

مهر سال ۶۶ بود...با خوابی که دیدم بیدارشدم...جلال توی خواب صدام میزد...بیدارشدم...رفتم توی حیاط نشستم نزدیک نمازصبح بود.دلتنگ جلال بودم واون لحظه فقط جلال رومیخواستم....قلبم فقط جلال رومیخواست وطاقتم طاق شده بود...توی حیاط قدم زدم...صدای دراتاق اومد فکر کردم بهنامه رفتم دیدم بابام بود..دستشو گرفتم گفت حوابابامنو ببرتوی حیاط وضو بگیرم...
اوردمش حیاط...وضوشو گرفت ورفت نماز خوند.جانمازشو جمع کردم که دستموگرفت...گفت بابا بشین پیشم...کنارش نشستم...دستی کشید روی صورتمو وگفت
چقدر شبیه مادرت شدی،شدی شبیه خاتون من...
گفتم بابا من که شبیه خودتم نه مامان...
گفت اره هم شبیه منی هم مادرت...اما با سختی های که کشیدی شدی شبیه مادرت...لبخندی زد وگفت دیشب خواب جلال رودیدم...
دلم داره گواه میده که همین روزاست برگرده...
گفتم خداکنه بابا...دوریش خیلی سخت شده برام...
گفت منو ببخش بابا ...نتونستم جلال روپیداکنم...یا حداقل همون موقع باید پیشش میموندم...کاش همون موقع که دیدم تیرخورده برمیگشتم تا کنارش بودم...
اهسته اشک ریختم وگفتم بابا ...شاید خواست خدابوده شما برگردین وجلال اونجا گرفتاربشه...
دوباره گفت بابا منوببخش اگه ی وقتی ازت غفلت کردم ودورشدم ازت...منوببخش که توجوونی شوهرتوازت دورکردم...منوببخش...
که گفتم بابا این چه حرفیه که میزنی...شمامنوببخش که دخترخوبی نبودم برات...
دستشو گرفتم بوسیدم.گفت
دوستت دارم دختر قشنگم...توعزیزترین وزیباترین وبا ارزشترین دارایم هستی ...بازم دستشو بوسیدم.سرمو بوسید.
گفتم یکم بخواب بابا....صبح بیدارت میکنم...
گفت باشه ...توهم برو بخواب مطمئن باش به زودی جلال برمیگرده...
منم رفتم خوابیدم بیدارشدم صبحانه رواماده کردم ورفتم بهنام وبابا روبیدارکنم.هرچی باباروتکون دادم بیدارنشد...هرچی صداش زدم جوابمونداد...گوشموگذاشتم روی قلبش دیدم نمیزنه...فهمیدم که پدرمم تنهام گذاشته...دیگه تنهاتر از قبل شده بودم...چرا اینقدر بی کسی درد داره...تا حالا اینقدر بی کسی روتجربه نکرده بودم.
مراسم دفن بابامو توی ی روز پاییزی بارونی انجام دادیم.مراسمش خیلی شلوغ بود.از تجار ولنج دار ومغازه داربگیر تا همه ی همسایه ها دوستاش اومده بودن...حتی ابراهیمم اومده بود.خمیده و شکسته ترشده بود.اومد تسلیت گفت با دوتا برادراش وخواهرش بود و بعدم فاتحه ی دادن ورفتن....اونجا اخرین باری بود که ابراهیم رودیدم ودیکه هرگز ندیدمش.
...