برف آمد ذوق کردم، بیهوا چون کودکی خندان دویدم، راه رفتم، بغض کردم کودکیها یادم آمد صبح بابا از رهی میآمد و میگفت: پاشو! برف تا زانو رسیده... میدویدم پشت شیشه برف از زانو فراتر کوچه ساکت، شهر ساکت خانه سرد و دل به آغوشِ عزیزان مبتلاتر... برف بارید و دوباره؛ کودکی بودم که از سرما دلش آغوش میخواست برف، باااااید ببارد بیحد و ممتد ببارد بیشتر، چون کودکیها من دلم آغوش میخواست...