سلاااام بچه ها😍
من با پاستیل وارد میشوم🤗
این پاستیل خونگیه، خودم درستش کردم😉
خییییلییییی آسووونه😄
برای اون گلای کوچیک سبز: نصف بسته ژله ی طالبی....۵/۵ گرم ژلاتین(سفتی پاستیلا خوب بود، ژلاتین بیشتر برای این مقدار ژله نریزید)....یک دوم پیمانه آب سرد😁
اول آب سرد و با ژلاتین مخلوط کنید، تا یکدست بشه.
بعد پودر ژله رو با ژلاتین بریزید توی ظرف و روی حرارت(به روش بن ماری) قرار بدید. بعد که یکدست شد، بزارید خنک بشه و بعد توی قالب دلخواهتون بریزید😍 واااای چه سخت بود، خسته شدم😂 راستی بچه ها، اون گیاه کنار ظرف پاستیل، گیاه پتوس هستش🌱 خیلی نااازه🌹 عاااشقتووونم😘 مراقب خودتون باشین😊 روز ششم ماه مباک رمضون مبارکتون باشه💫💛💜 طاعات و عبادات همه قبول باشه😇 منو هم دعا کنید😄
#پارت_1#پارت_2#پارت_3هوی !
- کوفت بی ادب، چته؟
- طرف اومد. بدو مِلی، اومدش .
- ایول، من که حاضرم، بشین و تماشا کن .
موهای وحشیم رو با فشار زیر مقنعم فرستادم ولی از اون جا که یه عالمه ژل و تافت
روشون خالی کرده بودم به هیچ صراطی مستقیم نبودن و از جاشون جم نمی خوردن،
بنابرین بی خیال حجاب و این حرفا شدم و به سمت اون که حالا تو یک قدمیم بود،
برگشتم .
صدام رو کمی کلفت تر از حد معمول کردم و گفتم :
- سلام علیکم برادر .
جا خورد و فقط یک ثانیه نه بیشتر نگاهش رو به چشمام دوخت و من تونستم
چشمای خیلی مشکیش رو ببینم. طبق معمول همیشه نگاهش رو به کفش هاش
دوخت و جواب سلامم رو داد و خیلی مودب گفت :
- فرمایشی داشتید؟
با صدایی که از زور خنده کمی بلندتر از لحن اولم بود گفتم :
- بله، می خواستم بدونم شباهت من و کفشاتون چیه که تا منو می بینید یه اونا نگاه
می کنید؟
صدای خنده ی دوستام بلند شد. بدون این که نگاهشون کنم دستم رو به نشونه ی
سکوت بالا بردم و با دست دیگم که تو مسیر نگاه برادرمون قرار داده بودم، شروع به
زدن بشکن کردم و گفتم :
- ببین با حرکت دستم سعی کن نگاهت رو بالا بیاری تا بهت نشون بدم دقیقا کجام .
زیر لب "استغفر ا..." گفت. سرش رو باال آورد البته نه با حرکت دست من که دقیقا
جلوی صورتم قرار داشت، بلکه جهت نگاهش به سمتی بود که می تونم قسم بخورم
حتی یه مگس مونث هم از اون جا رد نمی شد .
پوفی کشیدم و گفتم :
- نه داداش من، این طوری نمیشه. حتما پیش یه متخصص بینایی و یکیم شنوایی برو
چون این بار با صوتم نتونستی پیدام کنی .
و بشکن دیگه ای زدم .
- فرمایشتون رو نگفتید .
در حالی که از این همه متانت و صبرش پوزم در آستانه ی کش اومدن بود، گفتم :
- همین دیگه، می خواستم تستتون کنم ببینم بعد از این دو سالی که با هم
همکلاسی بودیم بیناییتون بهبود پیدا کرده که دیدم انگار خدا هنوز شفاتون نداده .
باز هم بدون این که نگاهم کنه گفت :
- خب اگه تستتون تموم شد، با اجازه .
کیفش رو روی شونش مرتب کرد و از کنارم گذشت. با حرص پام رو روی زمین
کوبیدم و به این فکر کردم که تو این دو سال که چندین بار سعی در اُسکل کردن
طرف داشتم، به هیچ نتیجه ی مثبتی نرسیدم .
یکی محکم زد پس سرم .
- درد بگیری کوروش، دستت قلم شه !
کوروش با لبخند گفت:خوردی هان؟ هستش رو تف کن .
براش پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
- جوجه رو آخر پاییز می شمارن کوری جونم .
قبل از این که جوابم رو بده، نازنین با صدای جیغ جیغوش گفت :
- وای بمیری ملی، کشتیمون از خنده .
- وای راست می گی؟ اگه می دونستم تو با خندیدن می میری و دست از سر ما برمی
داری هر روز برادرمون رو تست می کردیم .
بهروز اومد بزنه پس کله ام که جا خالی دادم و اون با عصبانیت ساختگی گفت :
- هوی، با ناناز من درست صحبت کن .
حالت عق زدن به خودم گرفتم و گفتم :
- نانازش، عق !
- کوفت .
شقایق وسط پرید و گفت :
- بریم کافی شاپ مهمون من .
یلدا که یه نمه فاز مثبت بودنش فعال بود گفت :
- وای نه بچه ها، پنج دقیقه دیگه کلاسمون با سهرابی شروع میشه، این بار اگه نریم
پدرمون رو درمیاره .
کوروش گفت :
- نترس بابا، این دیگه دست ملیسا رو می ب*و*سه که باز واسه سهرابی فیلم بازی
کنه و خرش کنه .
هر شش نفرمون به سمت کافی شاپ حرکت کردیم. بچه های دانشگاه به ما اکیپ شش تایی ها می گفتن.
اعدام یا انتقام
#پارت_1_تا_6با صدای تموم شد آرایشگر چشمامو باز کردم و از روی صندلی بلند شدم
جلوی آینه ی بزرگ سالن ایستادم و به خودم نگاه کردم
چشم های درشت مشکیم با این آرایش الیت خیلی قشنگ شده،
ابرو های پرو مشکیم هم با این مدل پهن و کوتاه که یه کمم حالت شیطونی
داره خیلی بهم میاد
خوب تو صورتم دقیق می شم، بینیم قلمیه، مدل عملی و سر بالا نیست، ولی
قلمی و کوچیکه و به صورتم میاد
لبهامم که تقریبا بزرگ و گوشتی و سرخ رنگه!
خیلی به فرم صورت گردم میاد!
موهای مشکی و فرم با شینیون خیلی قشنگ تر شده!
تور سفید رنگم که زینت بخش موهام شده، جلوه ی بیشتری بهش داده!
بدن سفیدم تو لباس عروس آستین دارم پوشیده شده!
لباسم یقه گرده و آستین سه ربعه!
باال تنه اش کار دستو تنگ و دامنش هم پفی و از جنس ساتنه!
مدلش قشنگه، از خانواده ی آزاد و راحتی هستم ولی دلم نمیخواست همه ی
بدنمو نشون هرچی مرده م*س*تو غیره ست بدم!
من فقط برای یه نفرم، برای عشقم!
برای سهیل!
سهیل اربابی، لیسانسه حقوق از دانشگاه آزاد نراق!
با هم تو یه دانشکده بودیم، اون ترم شش بودو من ترم دو، اولین بار تو حیا
دانشگاه دیدمش، اون روز خیلی ازش خوشم نمیومد، به دلم نشسته بود، منم
اهل دوست پسرو اینها نبودم، ولی بعدها که یکی از درسهامو با ترم بالایی ها
گرفتم، وقتی هم کلاسیش شدم، وقتی هر سؤالی داشتم بدون اینکه نگاه بدی
بهم داشته باشه جوابمو میداد
همون موقع بود که کم کم بهش علاقه مند شدم، عاشقش شدم!
اونم عاشقم شد، اومدو بهم پیشنهاد دوستی داد برای آشنایی بیشتر!
خیلی از دختر ها از اینکه پسر شیطونو دختر بازیه میگفتن، ولی من هیچ وقت
ازش چیز بدی ندیدم، همیشه بهم احترام گذاشته بودو حد خودشو میدونست!
پیشنهادشو قبول کردم، کم کم برای رفتو آمد با هم با اتوب*و*س از نراق
میومدیم تهران!
سهیل ماشین داشت، ولی چون من قبول نمیکردم باهاش با ماشینش بیام و برم
بعد از چند بار اصرار، بدون ماشین و با من، با اتوب*و*س راهی دانشگاه شد!
کارش برام ارزش داشت، شاید اگه هر پسر دیگه ای بود ناراحت میشدو
خودشو لوس میکرد، ولی سهیل این وری نبود!
خیلی آقا منشانه رفتار میکرد!
بعد از تموم شدن درسش مدیر یکی از رستوران های زنجیره ای پدرش شد، یه
سال بعد از دوستیمون راضی شدم به اینکه با ماشین سهیل بیامو برم، مامانم
هم در جریان بود، اونم خوشحال از این تصمیمم، وقتی هم که درسش تموم
شد، تو هر فرصتی که میشد میومد نراق دنبالم!
حسابی عاشقم کرده بود با این خوبی هاش، با این محبت های وقت و بی
وقتش!
الان هم بعد از چهار سال آشنایی با هم قراره ازدواج کنیم ؛
امروز روز عروسیمونه، سه ماه نامزد بودیم، چون شناخت کافی رو از همدیگه
داشتیم نامزدیمون کم و کوتاه بود!
#پاستیل خونگی
#آشپزی_آسون#اولین پست
#naziii_1237