عکس آنچه دریخچال داشتیم
رامتین
۱۳۳
۲.۱k

آنچه دریخچال داشتیم

۲۵ تیر ۹۸
از اتاقشون اومدیم بیرون محترم گفت آبنباتارو نخوریا بندازشون تو باغچه لا بوته ها عموم اینا هیچ وقت دستاشونو نمیشورن حتی وقتی از مستراح میان کلاً خیلی کثیفن مشتمو باز کردم حالم به هم خورد آبنباتا پر از کرک و مو و اشغال بودن پرتشون کردم تو باغچه گفت تخم مرغارو ببر هر وقت گشنه شدی بخور اینا همیشه تخم مرغ پخته دارن زمستونا میزارن زیر خاکستر کرسی و تابستونا میزارن تو سماور تا بپزه عموم عقل درست و حسابی نداره اون چشمش که دیدی نابیناست تقصیر بابام بوده تو بچگی هولش داده، تو باغچه هم یه چوب خشک بوده میره تو چشمش بابامم همیشه ناراحت و تمام مخارجشو تا حالا داده. گفتم بچه ندارن؟ گفت تا دلت بخواد تنها کاری که بلدن بچه دار شدنخ همش بغل دست هم هستند زیاد از اتاق بیرون نمیان مادربزرگم میگفت یه بار با تسبیح شمردم ببینم نسا چند تا حامله شده چند تا زاییده هجده تا شمرده و خوابش برده ولی انگار بیست و پهار تا حامله میشه شش تا شون سقط میشه از اون هجده تا هم چند تاشون مریضی های مختلف می گیرن و تا قبل از شش سالگی میمیرن الان یازده تا بچه دارن که همگی ازدواج کردن گاهی میان یه لشکرن با کلی بچه و نوه. بعد تو ضلعی که سایه رو بود چند اتاق دیگه بود که درش قفل بود گفت مال بچه‌های عمومه و کسایی که از ده میان مهمونی شب اینجا میمونن بعدم اتاق های سمت چپ را دیدیم یه اتاق مال ننه جون بود مادر بزرگ رحمت یه پیرزن کوچولو حدود ۹۰ ساله محترم گفت برو تو سلام کن دستشو ببوس. اتاقش بوی سیر و دنبه و چربی مونده می‌داد انگار به زانوش مالیده بودبرای تسکین درد دستشو بوسیدم اونم خوشش اومد گفت روزا بیا بشین برات از قدیم تعریف کنم گفتم چشم. اومدم بیرون محترم گفت نریا بشینی میخواد از مادر مادر بزرگش بگه تا الان از کار و زندگی میوفتی بعدم دو تا اتاق کنار هم بود مثل هم بسیار تمیز و مرتب با گهواره مال گلرخ و گریز بود هردوشون بچه یکی دو ساله داشتند و هر دو بازم حامله بودن کنج حیاط هم گلاب به روتون یه مستراح بود اندازه اتاق دوازده متری بود با یک سنگ بسیار بزرگ و گود که آدم وحشت می کرد. زیر اتاقم که کلی زیر زمین بود پر از کوزه های ترشی و پنیر و رب و روغن و ریسه های انگور که قرار بود کشمش بشن و بعضی هاشون هم قرار بود تازه بمونن برای شب چله کلی سبد بزرگم بود پر از آلو و آلبالو خشکه و بادمجان و گوجه که خشک کرده بودن برای زمستان و... کلی تله موشم بود. تو یه قسمت هم کلی تیر و تخته و لوازم شکسته تل انبار شده بود زیر اتاق پنج دری بهترین قسمت زیر زمین وسیع که محترم گفت وقتی مهمان بیاد میام اینجا خنکه.
بی بی میگفت آشپزخونه هم دقیقا زیر اتاق زنعمو نسا اینا نابود وسیع و بزرگ با پله های بلند که دلیل زانو درد اغلب مردمان اون زمان بود اون زمانا اجاق داشتیم چوب توش میذاشتیم برا مهمونی های بزرگ روش غذا میپختیم چند تا چراغ خوراک پزی هم ردیف روی سکو چیده بودن که وقتی خودمون بودیم روش غذا می پختیم اغلبم آبگوشت یا تاس کباب بود گاهی برنج و خورش. زیر سکو ها هم جا برا ظرف و ظروف و قابلمه بود و یه در چوبی داشتن طبقه دومم که یهاتاقاش مال ما بود و بقیه اتاقا خالی بود و درش قفل محترم گفت قبلا چهار تا عموهام اینجا زندگی می کردند یه روز با بابام دعواشون شد و با قهر رفتن. بعد از این گلگشت موقع نهار شد یه قابلمه دادن به یه پسر بچه برد برا حاجی و پسراش.بعد عالم خانوم سهم ننه جون و زن عمو اینا رو داد و ما هم سفره انداختیم تو اتاق عالم خانوم و غذا خوردیم البته من خیلی خجالت می کشیدم و همش نگران بودم غذا نریزه یا کاری نکنم جاریام بخندن و.... بعدم ظرف ها رو جمع کردیم کنار حوض با چوبک و خاکستر من و محترم همه رو شستیم و رو تخت کنار حوض چیدیم و هر کس رفت تو اتاقش برای خواب بعد از ظهر. و بعدشم دوباره کار و تدارک شام که اون شب آب دوغ خیار بود و عالم خانوم یه ظرف لعابی بسیار بزرگ درست کرد و ما حیاط رو آب و جارو کردیم و تخت را فرش انداختیم و مرتب و قلیون حاجی را با محترم چاق کردیم.محترم خیلی بهم کمک می‌کرد و کار یادم می‌داد مثل خواهرم بود نمیذاشت غریبی کنم شب همه دور سفره نشستیم و عالم خانوم یه پیاله آب دوغ خیار برا هرکس کشید حاجی هم یه عالم نون خورد کرد توی سینی و گذاشت وسط هرکس یه مشت ریخت تو کاسه و خوردیم رحمت بغل دستم نشسته بود محترمم کنارم ولی من هنوز به شدت از اون جمع خجالت میکشیدم و معذب بودم بعد از غذا بازم ظرفا رو من و محترم شستیم و همه چی رو جمع کردیم و همه شب بخیر گفتن و رفتن تو اتاقا.من و رحمت هم رفتیم تو اتاق رحمت گفت خب خانم خوشگله امروز چکار کردی دلم همش پیشت بود نمیدونستم چی باید جواب بدم خداییش اصلا بلد نبودم.جواب خیلی از حرفا و تعارف ها رو بدم فقط گفتم هیچی.گفت بیا گل یا پوچ بازی کنیم اینقدر ازش خجالت میکشیدم که حتی روم نمیشد انگشتم رو بذارم رو دستش و بگم توی اینه ولی وقتی نوبت به اون میشد دستما می گرفت و باز میکرد منم از خجالت آب میشدم تقریبا هر شب کارمون بازی بود گل یا پوچ نون بیار کباب ببر....،کم کم خجالتم کم شد بهش عادت کردم،همچنان جدا از هم می خوابیدیم. آهسته آهسته رو کارام وارد شدم روزها کارارو بهتر انجام میدادم اشتباهام کمتر شده بود البته نور به قبرش بباره عالم خانومم خیلی صبوری می کرد خیلی با خدا بود
...
نظرات