عکس فرنی افطاری
بانوی یزدی
۲۷
۵۵۵

فرنی افطاری

۱۴ اردیبهشت ۹۹
پارت پنهان (پارت ۸)
فوت مادرم ضربه سنگینی بود واینکه یه دفعه و ناگهانی اتفاق افتاد داغشو بیشتر میکرد.فردای اون روز مراسم تشییع بود و فامیلهامون از دور و نزدیک اومده بودند هنوز داغ بودیم و عمق فاجعه رو نمیفهمیدیم. چشمای بابام کاسه خون بود از بس گریه کرده بود انقدر که مجبور شد بره دکتر
ناباورانه مادرم به خاک سپرده شد. مراسم سوم و هفتم انجام شد تا اون‌موقع خونمون شلوغ بود و دورمونو گرفته بودن .تا قبل اگه نگاه تحقیر آمیز یه عده اطرافیان و تحمل میکردیم حالا نگاههای ترحم آمیزم اضافه شده بود .
بعد هفت مامان خونه کم کم خلوت شد و همه رفتن .بعداز ظهر اکثرا زن عموهام و عمه ام میومدن خونمون تا چهلم روال همین بود.
ما هم برگشتیم سرکار .گاهی که همکارام درباره مادرشون حرف میزدن یا اگه یکی تو کوچه خیابون یا بازار یا هرجایی دیگه با مادرش بود غبطه میخوردم.
قلبم شکسته بود هزاران تکه شده بود و هر تکه اش مامان و فریاد میزد..روز چهلم سر خاک گریه هامون بدجور سوز داشت حالا دیگه داغ نبودیم سرد و یخ زده از نبود گرمای وجود مادرم که تو جوونی پر کشیده بود.
همون روزا هم بود که بابا از درد و تپش قلبش شکایت میکرد.دکتر گفته بود قلب بابا بزرگ شده و فعلا دارو بخوره انشالله که عمل نیازی پیدا نکنه.
حواسمون جمع بابام بود .چشممون ترسیده بود از وقتی مادرم فوت شده بود.
می گفتیم اگه مامان و فلان دکتر برده بودیم اگه نذاشته بودیم کار کنه اگه بیشتر حواسمان بهش بود و اگر..افسوس دیگه سودی نداشت.
حالا باید مواظب اونی که داریمش باشیم .
گاهی منو سهیلا و مینا میشستیم از خاطرات مادرم می گفتیم وتوآغوش هم غریبانه زار میزدیم.سهیلا میگفت کاش اونروز اونم اومده بود سر کار .دیدن وضعیت مامان تو اون شرایط و اینکه میخواسته یه چیزی بگه و نتونسته ،خیلی روش اثر منفی گذاشته بود به وضوح لرزش صداش و لباش و دستاش و حس می کردم وقتی اینارو تعریف میکرد .
برادرامم که شاهد سکته مامان بودن خیلی ناراحت این بودن که مامان چی میخواسته بگه و نتونسته .
روزا میگذشتن .بابا یه مدت کمی قبل فوت مادرم بازنشست شده بود آشپزی بلد بود واسه ناهار ما یه چیزی درست میکرد تا از کار برمی گردیم آماده باشه.سه ماه تابستون تموم شد و ما باید می رفتیم مدرسه.من پیش دانشگاهی و سهیلا سال دیپلم بود .
چند ماه بعد از مرگ مادرم آبجی و زن برادر بزرگم باردار شده بودن و هردو هم پسر بدنیا آوردن.
روزها و ماه ها از پی هم گذشتن.دیگه همسایه و فامیل و خیلی کم می دیدیم از ما دور شده بودن تا قبلش هرروز همسایه ها صبح یا غروبها خونمون جمع بودن .حالا که بیشتر از قبل به حمایت و محبت اقوام نیاز داشتیم کسی سراغی نمیگرفت.
دلیلش و نمی دونستیم واقعا چرا.یه بار به همسایه ها و چند باری به فامیلهامون گفتم چرا دیگه نمیاین و رفت آمدتون کم شده اونهام کار و گرفتاری و بهانه میکردن. هربار بهش فکر میکردم گریه ام میگرفت .دختراحساساتی بودم و خیلی از شبها بالشم خیس اشک میشد وقتی خاطراتم با مامان و مرور میکردم رفتار اطرافیان هم مزید بر حس تنهاییمون بود.
...
نظرات