#بستنی-سنتی-زعفرانی#بستنی#سنتی#پسته-ای#یاسمنملانصرالدین که تمام ماه رمضان را روزه می گرفت، از یک چیز در زحمت بود. او عادت کرده بود تا هر روزی که از این ماه می گذرد،پیش خودش حساب کند و ببیند چند روز از ماه باقی مانده است.این حساب و کتاب هر روزه ، عاقبت هم کار دست ملانصرالدین می داد و او را به وسواس و شک گرفتار می کرد. مردم می دیدند که هر روز ماه رمضان با انگشتان دست هایش مشغول حساب و کتاب است.
ملانصرالدین تصمیم گرفت چاره ای بیاندیشد تا در ماه رمضان که از فردا شروع می شد، حساب روزها را به طور دقیق داشته باشد.او خیلی فکر کرد و عاقبت راهی پیش پایش گشوده دید و با خودش گفت:هر روز که افطار می کنم، یک هسته خرما توی قندان می اندازم. هر وقت خواستم بدانم چندم ماه است، هسته های خرما را می شمارم و دیگر هیچ اشتباه و شکی برایم نمی شود.اما دختر ملانصرالدین که از این ماجرا خبری نداشت موقع افطار
چند دانه خرما می خورد و چون می دید پدرش هسته های خرما را داخل قندان می گذارد او هم همین کار را می کرد.هنوز ماه رمضان به نیمه خودش هم نرسیده بود که قندان پر هسته شد. اتفاقا یکی از روزها که ملانصرالدین با تعدادی از دوستانش در جایی نشسته بود، حرف و سخن بر سر این که چند روز از ماه رمضان گذشته است به میان آمد. آن روز ، ملانصرالدین که بر خلاف همیشه خیلی آرام و مطمئن نشسته بود، وسط بحث پرید و گفت: این همه سروصدا نکنید که من حساب روزها را به طور دقیق می دانم.دوستانش که برای اولین بار او را این همه مطمئن می دیدند ، با تعجب پرسیدند:چه طوری حساب روزها را نگه داشته ای؟ملانصرالدین از جایش بلند شد و در حالی که خاک لباسش را می تکاند گفت:صبر کنید تا به خانه ام بروم و برگردم. آن وقت همه چیز را برایتان تعریف می کنم.بعد با شتاب تمام، خودش را به خانه رسانید و سراغ قندان رفت. هسته های خرما را روی زمین ریخت و شروع به شمارش کرد:۸۰ هسته خرما تو قندان بود.
ملانصرالدین بالاسر قندان و هسته های خرما نشست و با نوک انگشتان دست، وسط سرش را خاراند و با خودش گفت:اگر همه روزهایی را که از ماه رمضان گذشته است بگویم، دوستان حرف مرا قبول نمی کنند…. بهتر است….. بهتر است که نصف آن را تخفیف بدهم….
ملا پیش دوستانش رفت و با شادمانی گفت:
امروز چهلم ماه رمضان است.
دوستان ملانصرالدین از شنیدن این حرف ، لحظه ای ساکت شدند و باچشمان واریده به ملا و بعد هم به یک دیگر نگاه کردند.عاقبت یکی از آنها سکوت را شکست و در حالی که خنده می کرد، به ملاگفت: دوست عزیز ما ! چه طور چنین چیزی امکان دارد!؟
ملانصرالدین با خونسردی گفت:خیلی خوب هم امکان دارد.
یکی از دوستان ملانصرالدین پرسید:
بگو بدانیم تو حساب دقیق این روزها را چه طور فهمیدی که چهل روز از ماه گذشته است؟ملانصرالدین با همان خونسردی قبلی اش گفت:راستش را بخواهید، من نصف آن را هم به شما تخفیف داده ام، و گرنه حالا هشتاد روز از ماه رمضان گذشته است.
😅😅😅😂😂😂
پیشاپیش ماه رمضان 🌙مبارک
...