اینم قلب سوپرایز قشنگمون که برای دانشجوی گلمون بود
اولین سفارشم بود👌🏻
ولی خیلی حال داد...شور و اشتیاق داشتم برای آخرش😍
منتظر کلیپ آموزشی این قلب سوپرایز باشید 🌹♥️
#رویای_من#پارت_49امیررضا هم پشت سرم میومد و هی میگفت: بهت میگم بیا بریم گوش نمیدی که...کار دستت میده...اگر سوزنش آلوده باشه میدونی چی میشه😨
برگشتم سمتش و با تعجب گفتم: چی میشه؟
سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: خدایی نکرده...زبونم لال...اگر سوزنش آلوده باشه ممکنه خدایی نکرده ایدز بگیری یا بدنت رو به یک بیماری آلوده کنه...اونا حتما فکر همه چی رو کردن که حداقل طرف مقابل رو آلوده کنن اگر نتونستن بکشنش😐
پوزخندی زدم و گفتم: مهم نیست...همین که اونا نتونستن آسیبی به امیرعلی بزنن خودش جای شکر داره.
امیررضا سریع به سمت اورژانس رفت و پرستار هارو خبر کرد...تنها دکترهایی که توی بیمارستان بودن یکیش دکتر امیرعلی بود و چند تا دکتر عمومی...یکی از دکتر ها به اتاق اورژانس اومد...با دیدن دستم، کمی اونو بررسی کرد و گفت که باید سوزن رو فوری خارج کنه.
پرستار گفت که بخوابم روی تخت...روی تخت دراز کشیدم و منتظر دکتر بودم...دکتر هم بعد از شستن و ضد عفونی کردن دست هاش اومد...امیررضا چادرم رو ازم گرفت و وایساد بالا سرم...ضعف داشتم ولی نمیتونستم چیزی بخورم...یک قاشق عسل خوردم که قندم نیافته...پرستار سرم رو به دستم زد...هعی هم محکم میزد رو دستم و میگفت: چرا رگ نداری🤨؟؟!!
گفتم: ببخشید...دیگه چند ساعتیه چیزی نخوردم😐.
همیشه دوست داشتم محل کار آیندم رو از نزدیک ببینم اما نه تو همچین موقعیتی...البته فرصت خوبی هم بود و خیلی هیجان داشتم...با دقت به کارهای دکتر نگاه میکردم...اول از همه دستم رو با سرم شستشو کاملا پاکسازی کرد و بعد خیلی آروم و با دقت سعی داشت سوزن رو خارج کنه...انقدر محو کارهای دکتر بودم که حتی دردم رو هم فراموش کردم...دردش اذیتم میکرد ولی چون دکتری که داشت عمل میکرد مرد بود نمیتونستم جیغ بزنم و مجبور شدم رعایت کنم...خیلی خودمو کنترل کردم😬.
سوزن شکسته بود و یه تیکه دیگه اش رو باید کمی از پوست دستم رو میشکافت...برای همین بی حسی تزریق کرد تا دردش رو حس نکنم...بعد از چند دقیقه بررسی کردن متوجه شد که سوزن دقیقا کجاست...خیلی آروم پوستم رو با چاقو شکافت و به راحتی تیکه سوزن رو خارج کرد.
البته درد داشت اولش...ولی وقتی بی حسی زد دیگه چیزی حس نکردم...بعدش خیلی آروم بخیه زد و با سرم شستشو داد و بتادین زد و روی زخم رو اول با گاز استریل و بعد با باند پیچید...حدود دو ساعت طول کشید.
امیررضا هم چون تایم زیادی بی خوابی و گشنگی کشیده بود برای همین طاقت دیدن صحنه های خون و خون ریزی نداشت و زودی رفت بیرون😶. من واقعا موندم این چجوری میخواد دکتر بشه...تازه ادعاش هم میشه😑.
از اتاق اورژانس که رفتم بیرون امیررضا دوید سمتم و گفت: چیشد!!خوبی!!دستت درد نمیکنه!!سوزن و خارج کرد!!آسیب جدی که ندیده!!
با عصبانیت گفتم: ای بابا یواش...بیا پایین با هم بریم...چه خبره بیمارستان و گذاشتی رو سرت😐
_خب نگرانتم بده!!!
+ نه خوبه...امیرعلی چطوره؟
_میگم بهش بخواب میگه نه...تا زینب و نبینم نیمخوابم...ساعت نه صبح شد از دیشب نخوابیدی چشات پف کرده...یکم استراحت کن جون من.
+چشم...استراحت میکنم.
دکتر از اتاق خارج شد و گفت: اِاِاِاِ...خانم حسینی شما چرا اینجا وایسادی!!برو برو تو اتاقت استراحت کن🤨
چشم آرومی گفتم و داشتم میرفتم که با صدای امیررضا وایسادم...امیررضا به دکتر گفت: آقای دکتر احتمال اینکه سرنگ آلوده باشه هست؟یا شما چیزی متوجه چیزی شدین...
دکتر نگاه نگرانی به من کرد و منم سرم رو انداختم پایین...بعد هم به سمت امیررضا رفت و گفت.....
@Roiayeman
_________________
#رویای_من#پارت_50دکتر نگاه نگرانی به من کرد و منم سرم رو انداختم پایین...بعد هم به سمت امیررضا رفت و گفت: احتمالش زیاده...ولی الان چیزی معلوم نیست...باید فوری آزمایش های مربوطه رو بده...تا اگر مشکلی بود فوری رفعش کنیم...الان هم که ناشتا هستند بهترین موقعیته...به فردا موکول نکنید...آزمایشگاه الان باز شده...برید طبقه پایین آزمایش بدید.
امیررضا هم تشکری از دکتر کرد و با زور منو برد به سمت آزمایشگاه...البته منم از غر زدن کم نگذاشتم...کلی خون ازم کشیدن...دیگه به معنای واقعی داشتم از حال میرفتم...دو قدم راه که رفتم سرم گیج رفت و نزدیک بود بخورم زمین...امیررضا دستم و گرفت و مواظبم بود که دیگه کار دست خودم ندم...چشام تار میرفت و دیگه رمقی برام نمونده بود...به اتاق امیرعلی که رسیدیم، کمکم کرد که روی صندلی بشینم...دو نفر از همکارهای امیرعلی رو برای نگهبانی فرستاده بودن...بنده خدا کمیل از خستگی کنار تخت امیرعلی بین خواب و بیداری سیر میکرد...امیرعلی هم به زور آمپولی که بهش تزریق کرده بودن تا بخوابه و درد اذیتش نکنه، خوابش برده بود.
کمیل از خواب پرید و تا ما رو دید از جاش بلند شد و سلام کرد...سلام ارومی کردم...نگاهی به دستم کرد و گفت: بهترین الحمدلله؟ ان شاءلله که مشکل خاصی پیش نیومده!
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: خدا رو شکر خوبم...فقط یه دو لیتری ازمون خون کشیدن😑
امیررضا در حالی که داشت بسته کیک رو باز میکرد رو به کمیل گفت: داداش بیا یه چیزی بخور...از پا میافتی.
کمیل تشکری کرد و مشغول خوردن شد...انقدر گشنمون بود که دیگه حس و حال تعارف کردن نداشتیم...امیررضا کیک و به سمتم گرفت و گفت: باز کن.
با تعجب گفتم: چی رو!
_دهان مبارک رو😐
+بده بابا خودم میتونم بخورم..فلج نشدم که!!
_نخیر نمیشه...باز کن.
+زشته جلو کمیل...آبرمو نبر😑
_مگه غریبه اس...از خودمونه بابا...باز کن دیگه🤨
با اجبار امیررضا و فشار معده ام مجبور شدم بحث رو کش ندم و قبول کنم...از خجالت داشتم آب میشدم...امروز جمعه بود...نه من کلاس داشتم و نه امیررضا...قرار شد کمی استراحت کنیم؛ با وجود نگهبان ها خیالمون راحت تر بود...اتاق امیرعلی به خاطر وضعیتی که داشت هیچ بیمار دیگه ای نمی آوردن...یه کاناپه یک نفره و یه تخت بود...من روی کاناپه به صورت نشسته خوابیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که از ضرب درد از خواب بیدار شدم...دستم به شدت تیر میکشید و درد میکرد...دلم میخواست جیغ بزنم...به دستم که نگاه کردم دیدم......
@Roiayeman