باد پنجه در خارها انداخته بود و آنها را بر سینه خشک بیابان می غلتاند . غلاف شمشیرش را تا میانه در خاک فرو برد و بر انحنای آن تکیه زد تا تماشا کند . در دور دست کوه هایی نشسته در مقابل و تا آنجا که نگاهش ادامه پیدا میکرد ، نه ایلی بود و نه عشایری . نه قومی و نه قبیله ای . خودش بود و خدای دختران و زنانش .
گویی که در آن وادی ، تنها بلا از زمین میرویید و از آسمان خیر میبارید . به یاد آورد روزی را که دستهای محمد ص گرد شانه اش حلقه شد و او را تنگ به سینه فشرد تا انبوه موهایش را از روی پیشانی کنار بزند و میان ابروانش را ببوسد .
بعد به ناگاه گریسته بود و حزن و اندوه از چشمهای آرامش چکیده بود روی دستهای کوچک حسین ع ...
- تو را به بلای سختی گرفتار میکنند عزیز خردسالم ...
به پشت سر نگاه کرد . سایه ی خواهرش را دید که پرده خیمه را کنار زده و از شکاف باریکش حسین ع را نگاه میکند . همیشه چند قدم عقب تر از برادرش ایستاده و تماشایش کرده بود . دلش هیچ گاه از نگرانی و شوریده احوالی تهی نبوده . به سان مادری که از دور تمام حواسش جمع فرزندش باشد تا مبادا در خاک بغلتد و سنگ ریزه ها کف دستش را بخراشند .
چه خوب همراهی بود و چه دلسوز مادری . به تبسم سرش را برای برادر تکان داد و حسین ع دستش را روی سینه اش گذاشت و زمزمه کرد : انت حیاتی کلها - تو تمام زندگی من هستی - پرده خیمه انداخته شد و این به آن معنا بود که دلش به جمله ای آرام گرفته .
غلاف شمشیر را از خاک بیرون کشید و ایستاد . خیال کرد که آیا پهنای دشت آنقدر وسیع هست که اگر گرگها به حرم بزنند ، دختران و زنان راهی برای فرار داشته باشند ؟ اگر راه را در گودی بر آنها ببندند چه ؟ آیا پاهای کوچکشان توان دویدن روی خاک تفتیده را دارد ؟ یا به رغم عطش میشود تا مرز رهایی پرواز کرد؟
شمشیر را از غلاف در آورد و از گودی سرازیر شد . به بوته ی کوچک خاری رسید و از خاک با تیغه شمشیر بیرون کشید . یکطور که فقط خودش و خدایش بشنوند میگفت : اگر که دامنی به آن ها گیر کند ، آتش خودش را پیش از دشمن به بال و پر گنجشکان خواهد رساند ... این خارها دویدن را کند میکنند ... خدایا ، خودت به اهل و خانواده ام رحم کن . آنان بدون حسین ع چه کنند ؟!
#میم_سادات_هاشمی
...